انقدر خوب می شناختمش که قبل از حرف زدن می فهمیدم داره به چی فکر می کنه...
چشماش می گفت یه نقشه هایی واسه آینده ش کشیده، همون چشما می گفت نقشه رو اشتباه کشیده. می دونستم وقتی چیزی میره تو سرش باید انجام بده، حتی اگه وسط راه بفهمه نقشه ش اشتباست، حتی اگه از ناکجاآباد سر در بیاره.
خیلی زود فهمید...