تو در کنار پنجره
نشسته ای به ماتم درخت ها ،
که شانه های لخت شان خمیده زیر پای برف .
من از میان قطره های گرم اشک
که بر خطوط بی قرار روزنامه می چکد ،
من از فراز کوه های سر سپید و کوره راههای ناپدید
نگاه می کنم به پاره پاره های تن ،
به لخته لخته های خون ،
که خفته در سکوت دره های ژرف .