تو نیستی
اما من برایت چای می ریزم
دیروز هم
نبودی که برایت بلیط سینما گرفتم
دوست داری بخند
دوست داری گریه کن
و یا دوست داری
مثل آینه مبهوت باش
مبهوت من و دنیای کوچکم
دیگر چه فرق می کند
باشی یا نباشی
من با تو زندگی می کنم
داشتم از این شهر میرفتمصدایم کردیجا ماندماز کشتی ای که رفت و غرق شدالبته...این فقط می تواند یک قصه باشددر این شهر دود و آهندریا کجا بودکه من بخواهم سوار کشتی شوم و...تو صدایم کنیفقط می خواهم بگویمتو نجاتم دادیتا اسیرم کنی
اگر تو نبودی عشق نبود
همین طور
اصراری برای زندگی
اگر تو نبودی
زمین یک زیر سیگاری گلی بود
جایی
برای خاموش کردن بی حوصلگی ها
اگر تو نبودی
من کاملاً بیکار بودم
هیچ کاری در این دنیا ندارم
جز دوست داشتن تو
اگر مرا دوست نداشته باشی دراز میکشم و میمیرم
مرگ نه سفری بیبازگشت است
و نه ناگهان محو شدن
مرگ دوست نداشتن توست
درست آن موقع که باید دوست بداری
رسول یونان