خواستم فانوسِ راهَت باشم
حال آنکه بر پیشانیاَت
مُشتی ستاره، بر راه میتابید!
*
گفتی بمان!
- در چشمانت چیزی بود
که از شب هم گذر میکرد -
ماندم،
و شرم از حقارتِ فانوس
شانههام را لرزاند.
رفتی،
و بدرودی تلخ
در من آغاز شد.
*
کاش بر پیشانیاَت
ستاره میشدم
نه کرم شبتاب
بر سنگهای...