در آغاز راه...
خودت برایم بلیط قطار گرفتی
خودت چمدانم را بستی و
به دستم دادی
تا کِی دست تکان می دهی
دستت را پایین بیاور
بگذار بروم
سال هاست در آغاز راه ایستاده ام
و کلاغی
روی شانه ام لانه کرده است.
تنهایی
چشمه ها آهنگ مینوازند
پرندگان میخوانند
خورشید در درخشش و
خرگوشها در جست و خیز
من اما غمگینام....
متاسفم ای بهار زیبا
نمیتوانم دوستت بدارم
او از اینجا رفته است
گریه ی من میان موهایت
حرکت گچ به روی تخته سیاه
شک به عشقت پس از هماغوشی
یک سفینه پس از سقوط به ماه
بین ما کیست؟ هیچ یا که همه؟!
اسم این چیست؟ عشق یا که گناه؟!