برگ برگ پاورقی!
این جا چه قدر حاشیه های سیاه و سپید نشسته!
به او بگویید برود!
خسته کننده ترین واژه ذهنم شده...
نمی توانم سیاهی چشم هایش را
بین این همه سپیدی ملال آور پیدا کنم!
می نشستی خیره به من...
و ساعت های انتظار من
کبک خروس خوانی می شد
که انگار تمام قافیه هایم را ریخت پاش میکرد!
تو ذهن مراحلاجی میکردی
با دوچشم درشت و ویران گرت!
حالا...بدون آن جست وخیزهای قرنیه های سیاهت...
عمریست ردپای شاعرشعرهایم را
گم کرده ام!
من بزنم مهم نیست...خدا نزنتت!;)
نه بابا من کی زدم؟؟من یه کوچولو فکر میکنم اینا میشه درددلای خدا باشه...هرچند اون دلش خیلی بزرگتر از این حرفاست.:D
فعلا هم دیگه شبت بخیر...تو هم صبح برو یه خودکار نو بخر بشین تا ته جوهرش براش بنویس.:smile:
1)یارو
2)اوی
3)خودش
4)همون
5)میگما(اینو ما شیرازیا میگیم!!)
از همین چیزا...خیلی مهم نیست!مهم اینه که بعد از به دنیا اومدن پسرش مشهور شد!!بقیشو بی خیال!!
مثلا:بی معرفت...آخه به من چه که تو معرفتت کپک زده!من نخواستم که تو با من حرف بزنی؟؟!!من که از خدام بود.ولی تو هی رفتی و رفتی و رفتی...پای هرچیزی...واسه هرکسی..امضا کردی...نامه نوشتی...به من که رسید جوهرت تموم شد!
تازه اونم میندازی گردن من!!!