گاهی ثانیه ها هم با من لج بازی می کنند!
این همه تبسم های بی دروپیکر
بر قاب چوبی و کهنه نگاه تو!
افسوس...
تو کاغذپاره ای بیش نبودی!
ثانیه ها...همین دقیقه ها با من سرجنگ دارند!
وگرنه...
تو را به خلوتم نمی کشاندند!
روزی آن ها را سراغ خودت خواهم فرستاد...
نه به اندازه گل های قالی...
نه!
به اندازه ماهی قرمزهای حوض حیاط مادربزرگ...
که عیدها برایشان آواز میخواندی
ومن هم مثل آن ماهی ها...
مثل حتی گل یاس باغچه...
من هم محو صدایت می شدم...
به اندازه تمام خاطرات کوچک وبزرگمان...
از تو توقع نداشتم!
مال من شاید به پای شما نرسه آخه بعضی امضاها خیلی قشنگن مثلاamirali یاmrp69!:redface:
ولی خوب من اینو خودم واسه خدا نوشتم....وقتی بعد از کلی وقت که قهر بودیم آشتی کردم باهاش!!:smile:
نه میشناسیم...نه میخوایم بشناسیم!امروز تو یه نمایشگاه بودم دیدم همه از این چیزا فرار میکردن...ازدیدن و شنیدن کارای بزرگی که شهیدای کشورما کردن!!نمی خوایم بفهمیم که اگه اونا نبودن چی میشد!!کاش یه کم خودمونو باور میکردیم.