ارغمي داري
هنگامه نشسته بود ، من گفتم
هنگام رسيده است بايد راند
سجاده پلك نازنين بگشاي
بايد كه نماز آخرين را خواند
تر كن لب را به بوسه بدرود
بگشاي دو بال بادبان در باد
اي مويت كمين گه ظلمت
در ني ني چشم من نگاهي كن
خون نيست ، سرشك نيست
گرداب است
هنگامه رسيده ، فتنه در خواب است
بايد كه گذر كنم...