گویند بامدادِ روزی مردی وحشتزده خدمت حضرت سلیمان علی نبیّنا وآله و علیه الصّلاة و السّلام رسید. حضرت سلیمان دید از شدّت ترس رویش زرد و لبانش کبود گشته، سؤال کرد: ای مرد مؤمن! چرا چنین شدی ؟ سبب ترس تو چیست ؟ مرد گفت: عزرائیل بر من از روی کینه و غضب نظری...