باغ باران خورده مي نوشيد نور .
لرزشي در سبزه هاي تر دويد:
او به باغ آمد ، درونش تابناك ،
سايه اش در زير و بم ها ناپديد.
شاخه خم مي شد به راهش مست بار ،
او فراتر از جهان برگ و بر.
باغ ، سرشار از تراوش هاي سبز،
او ، درونش سبز تر ، سرشارتر.
در سر راهش درختي جان گرفت
ميوه اش همزاد همرنگ هراس...