نتایح جستجو

  1. hamedinia_m51

    [IMG]

    [IMG]
  2. hamedinia_m51

    [IMG]

    [IMG]
  3. hamedinia_m51

    [IMG]

    [IMG]
  4. hamedinia_m51

    [IMG]

    [IMG]
  5. hamedinia_m51

    گفتگو با خدا(::: مناجات نامه :::)

    عاشقي مي خواست به سفر برود. روزها و ماه ها و سال ها بود که چمدان مي بست. هي هفته ها را تا مي کرد و توي چمدان مي گذاشت. هي ماه ها را مرتب مي کرد و روي هم مي چيد وهي سال ها را جمع مي کرد و به چمدانش اضافه مي کرد.او هر روز توي جيب هاي چمدانش شنبه و يکشنبه مي ريخت و چه قرن هايي را که ته ته چمدانش جا...
  6. hamedinia_m51

    زمزمه های دلتنگی(کلبه کوچک دل...)

    چه رنجی است لذت ها را تنها بردن... و چه زشت است زیبایی ها را تنها دیدن... و چه بدبخت آزاد دهنده ایست تنها خوشبخت بودن...
  7. hamedinia_m51

    به نفر قبلیتون یه شعر هدیه بدین

    زندگي زيباست چشمي باز کن گردشي در کوچه باغ راز کن هر که عشقش در تماشا نقش بست عينک بدبيني خود را شکست علت عاشق ز علتها جداست عشق اسطرلاب اسرار خداست من ميان جسمها جان ديده ام درد را افکنده درمان ديده ام ديده ام بر شاخه احساسها ميتپد دل در شميم ياسها زندگي موسيقي گنجشکهاست زندگي باغ تماشاي...
  8. hamedinia_m51

    مرسي ، بابت عكساي قشنگت مخصوصا بابت بارون پراحساس :gol::gol::gol:

    مرسي ، بابت عكساي قشنگت مخصوصا بابت بارون پراحساس :gol::gol::gol:
  9. hamedinia_m51

    برای تو می نویسم

    آمدی انگار از غربت هزاران ساله باران آمدی همان قدر آشنا که عطر خاک، بوی باران همان قدر صمیمی که بچگی، شیرین، قدیمی تو حتمن از کویر ترک خورده ی روحم روییدی و من از خودم پرسیدم از کدامین غروب عصر پاییزی تو را می شناخته ام؟ از همان ابتدا، همان قدر آشنا صمیمی قدیمی...
  10. hamedinia_m51

    گفتگوهای تنهایی

    مهم نیست. زمان باز ایستادو من خود را باز نیافتم. که شاید همین تعریف من از "من" تمام این سالها اشتباهی بیش نبوده است. آنجه که فهم دلایل آموخته شده بود از لحظه های هنوز، انتزاع مطلق را با ساده لوحی تمام "خود" نامیدم و اکنون که زمان را نداشتم، تناقضی بیش در دستام نبود. تمامی ما، کم و...
  11. hamedinia_m51

    گفتگوهای تنهایی

    زمان باز ایستادو من به چیزی نیاندیشیدم. یا حتی به چیزی نتوانستم بیاندیشم. خنده دار است، درست در لحظه ای که نباید، درست در جایی که نباید، به مسئله ای که نباید پی می بری. ادراکی که به هیچ می ارزد. و همین پوچی آشکار است که تو را از اندیشیدن باز می دارد. اصلا آیا ارزشی فرا زمانی یا فرا...
  12. hamedinia_m51

    برای تو می نویسم

    نام تکلیف الهی به لبم بود، چه بود؟ آه یادم آمد صله مرحومان!!! واعظ آمد پایین، مجلس از دوست تهی گشت، عجیب صحبت زنده شدن چون گردید، ذکر خوبی هایم، همه بر لب خشکید ملک از من پرسید، پاسخت چیست بگو؟ تو کنون می آیی؟ یا بدین جمع رفیقان خودت، می مانی؟ چه سوال سختی، بودن و رفتن من در گرو پاسخ آن...
  13. hamedinia_m51

    برای تو می نویسم

    و عجیب است مرا، او سه سال است که با من قهر است یک نفر ظرف گلابی آورد، و کتاب قرآن که بخوانند کتاب و ثوابش برسانند به من گر چه برداشت رفیق، لای آن باز نکرد و ثوابی که نیامد بر ما یک نفر فاتحه ای خواند مرا، و به من فوتش کرد اندکی سردم شد آن که صد بار به پشت سر من، غیبت کرد آمد آن گوشه...
  14. hamedinia_m51

    برای تو می نویسم

    ناگهانی رفتم و چه ناکام و نجیب دعوت از اهل دلان، که بیایند بدان مجلس سوگ روح من شاد کنند و تسلی دل اهل حرم ذکر چند نام در آن برگه پر سوز و گداز که بدانند همه، ما چه فامیل عظیمی داریم رخصتی داد حبیب، که بیایم آنجا آمدم مجلس ترحیم خودم، همه را میدیدم همه آنهایی، که در ایام حیات، من نمی...
  15. hamedinia_m51

    برای تو می نویسم

    او صدایم میکرد، که چرا خوابیده ام، اندکی برخیزم، تا که جبران کند او اشک بر روی پتو میبارید گل مهری دیگر، به چنین بارش ابر، فرصت رویش بر سینه ندارد، افسوس یک نفر آمد او را برداشت و به او گفت تحمل باید راستی هم که برادر خوب است من که مدتها بود گرمی دست برادر را، احساس نمی کردم هیچ باورم...
  16. hamedinia_m51

    برای تو می نویسم

    خبر رفتن من را، به عزیزانم داد وه چه غوغایی شد، یک نفر جیغ کشید خواهرم پنجره را بست، که سردم نشود یک نفر گفت: خبر باید داد که فلانی هم رفت مادرم گوشه تخت زانو زد، سر من را به بغل سخت فشرد چشم هایم را بست،گفت ای طفلک مادر اکنون، میتوانی که بخوابی آرام یاد آن بچگی ام افتادم،که مرا میخواباند...
  17. hamedinia_m51

    برای تو می نویسم

    می توانی بروی؟ چند صباحی دیگر، فرصتی را بدهی؟ او به آرامی میگفت: این دگر ممکن نیست و اگر هم بشود، وعده بعدی دیدار تو باز بار تو سنگینتر و حسابی بسیار،که نپرداخته ای دم در منتظرم، زودتر راه بیفت روح مهمان تنم، چمدانش برداشت گونه کالبدم را بوسید پیکر سردم، بر جای گذاشت رفت تا روز حساب،...
  18. hamedinia_m51

    برای تو می نویسم

    خواهرم، نام مرا میگوید، پدرم اشک به چشمش دارد نیمی از شربت دیروز، درون شیشه ست شاید آن شربت فردا و یا قرص جدید معجزاتی بکند، حال من خوب شود بگذریم از همه اینها ،راستی یادم رفت کارهایی دارم، ناتمامند هنوز من گمان میکردم، نوبت من به چنین سرعت و زودی نرسد من حلالیت بسیار، که باید طلبم من...
  19. hamedinia_m51

    برای تو می نویسم

    با تو خواهم گفت بر من چه گذشته است رفیق که دگر فرصت دیدار شما، نیست مرا نوبت من چو رسید، رخصت یک دم دیگر، چو نبود مهربانی آمد، دفتر بودن در بین شما را آورد نام من را خط زد و به من گفت که باید بروم من به او میگفتم، کارهایی دارم، ناتمامند هنوز او به آرامی گفت: فرصتی نیست دگر و به لبخندی...
  20. hamedinia_m51

    كوي دوست

    دلم تنگ است برای شانه ها صبر ...برای ناله های شب ...برای گریه های درد....چه شد آن حرمت دل ها .... چه شد آن عهد وآن پیمان....کجا گم کرده راه شب....سبو در دست و راه کج....فغان از دست این وجدان .... فغان از کج رو نادان ....خداوندا نشانم ده حقیقت را...و محو کن راه ظلمت را....
بالا