یِکبار دُزدکی با هَم رفتیم سینَما ...
و من دو ساعتِ تمام به جای فیلم، او را تَماشا کردم
دو سال گذشت ...
جیب هایَم خالی بود و من هنوز عاشقِ فروغ بودم، گرسنگی از یادَم رفته بود ...
یک روز فروغ پرسید: کِی ازدواج می کنیم؟
گفتم: اگر ازدواج کردیم دیگر به جای تو، باید به قَبض های آب، برق، تلفن،
قِسط...