هی ! عمو !
زندگی همین است !
همین تلوزیون آر.تی.آی سیاه و سفید !
همین میگرنهای موروثی !
همین هار شدن بخاری نفتی !
همین جست خیزها و خندههای بی دلیل !
همین برفها و کلاغها که لهجهی لری داشتند انگار !
{ حسین پناهی }
حیف نون تو اتوبوس کبریت می خواسته، به بغل دستیش می گه:
- اسمت چیه؟
- همایون.
- به به، شغلت چیه؟
- زنبوردار.
- به به، کجا می ری؟
- اهواز.
- عجب جایی! کبریت داری؟
- نه.
- نه و نکمه! با اون اسمت، مردک پشه باز، تو این گرما سگ می ره اهواز که تو می رى؟