یادم میآید یک سال تمام ، پا روی زمین کوبیدم که من بلبل میخواهم
از من اصرار از پدرم انکار که باید خودت بزرگش کنیها ...
گفتم باشد،
گفت مسئولیت دارد باید قبول کنیها ...!
قبول کردم...
خرید !
از فردای آن روز، صبح زود باید از خواب بیدار میشدم و قبل از خوردن صبحانهی خودم به بلبلم غذا میدادم ...