من گمان ميکردم
دوستي همچون سروي سر سبز
چهار فصلش همه آراستگي است
من چه مي دانستم
هيبت باد زمستان هست
من چه مي دانستم
سبزه ميميرد از بي آبي
سبزه يخ ميزند از سردي دي
من چه ميدانستم
دل هر کس دل نيست
قلبها از آهن وسنگ است
قلبها بي خبر از عاطفه اند
آزاد شد از آن قفس و روز او هنوز
هر لحظه میزند به شب خود مرا گره
در لابلای تلخی خود، طعم شهد داشت
تقدیر من که خورد به شعر خدا... گره
معشوق زنده ماند... وعاشق، تمام شد
هر دفعه با جدایی و این بار : با گره!
این رسم زندگیست که باید عبور کرد
تا لحظه ای که خورد به یک آشنا، گره!
فال مرا بگیر عجوز جهنمی!
مرگست؟ زندگیست؟ جداییست؟ یا... گره؟
دیگر نمی کشید، ولی حیف! پاره شد!
دنیای ما که بود به هم وصل، با گره!