مي خندم تا نگويند كه من ديوانه ام
مي خندم تا نگويند كه من بي روحم
مي خندم تا نگويند كه من عاشقم
چه كسي ميداند كه اين خندان در دل
چه معصومانه مي گريد و ميداند که نمي تواند
راز دل خود را به کسي گويد
پس مي خندد ...
دوست دارم عاشقش بشم
تو يه جاي قشنگ
مثل هيچ جاي اين دنيا
مثل زيرآن درخت زيبا
مثل آن ناكجاآباد سهراب
مثل آن دوردست هاي نزديك
واز همه جا زيباتر
درخيالم و شايد درخواب
و من همچنان تنهايم و
اين تنهايي تاريك و تلخ را هيچكس درك نميكند
هنوز هم من در پيچ و خم نادانسته هايم
پرسه ميزنم و هنوز راه حلي
براي اين دلتنگي مرگ آور
پيدا نكرده ام...