یک روز سرد و برفی از درد مرده بوده بودم
آری به خاطرم هست، من گول خورده بودم
او بر سر قرارش، آن روز توی سرما
با خود فریب آورد، من عشق برده بودم!
تا لحظه های آخر، از روی ناتوانی
دستان سرد اورا، محکم فشرده بودم
"اینجا بمان میایم، بنشین و تا سه بشمار"
هفتاد و هشت، هشتاد، تا صد شمرده بودم
آمد کنار...