هزار ويك ،هزار و دو، هزار وسه... خسته شدم ثانيه ها انگار با من دشمن شدند چرا زمان نمي گذره خداي من تو خودت مي بيني دلم گرفته از سقف اتاقم ديگه بارون نمي ياد تمام لباس هام نو شده خبري از سرما نيست ديگه از پنجره نور نمي ياد خسته ام از تمام فاصله بين من وزمين دلم گرفته من همون گليم مادر بزرگم رو...