از نوای مرغ حق دیشب روانم پر گرفت
آتشی ناگفتنی در بند بندم در گرفت
خود نمی دانم چه حالت رقت بر من کز نشاط
جان من زین خاک شوق عالم دیگر گرفت
مرغکی الماسگون با پنجه یی یاقوت رنگ
ز آسنمان آمد مرا در زیر بال وپر گرفت
نیمشب با هودج تابنده را بستر گرفت
بر تا جایی که پایم بر سر مریخ بود
گرد تا گرد مرا...