سهراب سپهری
تارا
از تارم فرود آمدم کنار برکه رسیدم
ستاره ای در خواب طلایی ماهیان افتاد رشته عطری گسست آب از سایه افسوسی پر شد
موجی غم را به لرزش نی ها داد
غم را از لرزش نی ها چیدم به تارم برآمدم به ایینه رسیدم
غم از دستم در ایینه رها شد : خواب...
سهراب سپهری
وهم
جهان آلوده ی خواب است
فرو بسته است وحشت در به روی هر تپش ‚ هر بانگ
چنان که من به روی خویش
در این خلوت که نقش دلپذیرش نیست
و دیوارش فرو میخواندم در گوش
میان این همه انگار
چه پنهان رنگ ها دارد فریب زیست
شب از وحشت گرانبار است...
اول خود را دوست داشته باش:razz::razz::wallbash::wallbash::w00::w00:
بسیاری از ما تصور می کنیم که اشتباه یا خودپسندانه است که خیلی از ویژگی های خوب را دارا هستیم . ممکن است بسیاری از ما وقت خود را برای سرزنش صفات منفی خود صرف کنیم و فکر کنیم که انتقاد از خود کلید اصلاح...
گل امید
هوا هوای بهار است و باده باده ناب
به خنده خنده بنوشیم و جرعه جرعه شراب
در این پیاله ندانم چه ریختی پیداست
که خوش به جان هم افتاده اند آتش و آب
فرشته روی من ای آفتاب صبح بهار
مرا به جامی از این آب آتشین دریاب
به جام هستی ما ای شراب عشق بجوش
به بزم...
شبی بارانی / حسین پناهی
و رسالت من این خواهد بود
تا دو استکان چای داغ را
از میان دویست جنگ خونین
به سلامت بگذرانم
تا در شبی بارانی
آن ها را
با خدای خویش
چشم در چشم هم نوش کنیم
حمید مصدق
چند گویم من از جدایی ها
هان چه حاصل از آشنایی ها
گر پس از آن بود جدایی ها
من با تو چه مهربانی ها
تو و بامن چه بیوفایی ها
من و از عشق راز پوشیدن
تو و با عشوه خودنمایی ها
در دل سرد سنگ تو نگرفت
آتش این سخنسرایی ها
چشم شوخ تو...
در قیر شب
دیر گاهی است در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است
بانگی از دور مرا می خواند
لیک پاهایم در قیر شب است
رخنه ای نیست دراین تاریکی
در و دیوار به هم پیوسته
سایه ای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی است ز بندی رسته
نفس آدم ها
سر به سر افسرده است...
سیاوش کسرائی
شقایق
فریاد سرخ فام بهارانم
سرکش
گرهای قلب خک
گیرانده شب چراغ پریشانم
فریاد سرخ فام بهارانم
برخاسته ز سنگ
با من مگو ز حادثه می دانم
آری که دیر نمی مانم
اما به هر بهار سرودم را
چون رد خون آهوی مجروح
بر هر...
گرهبند خون/ سیاوش کسرائی
قامتت
درداربست شعرم نمی گنجد
نمی نشیند
آرام نمی نشیند تا
طرحی برآورم
شایای ماندگاری و تاریخ
کدامین خارای آتش زنه
خرد کنم
خمیر کنم و
در کوره دماوندی روشن
بگدازم
تا پولادت را بپردازم ؟
من چگونه مهربانی و خشم...
خم بر جنازه ای دیگر/ سیاوش کسرائی
نه بایسته شعرست و نه
شایسته من
که همواره خون بسراییم و
خون
و از عطر نیاز
و ترکش بلندآواز
سخن نگوییم
از عشق سخن نگوییم و
از غزل
اما در آن گذر
که
قلم و قدم
بر خون همی رود و
باز
این منم که بر...
دیداری یک سویه
وقتی که آمدی
بی آشتی پلنگ
وقتی که چشمهای تو می گردید
با آشنا به مهربانی و بیگانه را به خشم
وقتی که استوار نشستی و پر غرور
همچون عقاب قله نظر دوخته به دور
انگشت تو خواب سبیلت
وقتی دست می کشیدی در رویا
بر گیسوی دامون پسرت تنها
وقتی که...