نتایح جستجو

انگشتت را هرجای نقشه خواستی بگذار فرقی نمی‌کند تنهایی من عمیق‌ترین جای جهان است و انگشتان تو هیچ وقت به عمق فاجعه پی نخواهند برد!

شاید باورت نشود گاهی از شدت دلتنگی راضی به هرچه بودن می‌شوم بجز خودم! مثلاً همین امروز آرزو می‌کردم شاپرک ِگرفتار در تار عنکبوتِ گوشه‌ی اتاقت باشم همان‌قدر نزدیک همان‌قدر بیچاره...

, بزرگتر که شدم داستانی خواهم نوشت که کلاغ‌هایش قصه ببافند و آدم‌ها را به هم برسانند..

هیچ زنی را در هیچ کجای دنیا نمی‌توانی پیدا کنی که به یک‌باره عاشق مردی شود زن‌ها آرام آرام در یک مرد جوانه می‌زنند اما امان از وقتی که زنی در وجود مردش ریشه بدواند این‌جور عشق‌های یک زن را هیچ تبری نمی‌تواند از پا در بیاورد حالا می‌خواهد تبر زمان باشد یا حتی تبر مرگ... اما چرا! همیشه یک...

سلام آ مسعود تولتان مواره ک انشالا هزار ساله بن و به عاقبت به خیری و سلامتی ژیانتان به ن به سه ر و انشالا سربرز و سلامت بن.... روژی له دایک بونتان پیروز بایی ده که م ایشالا موباره ک بیت یا خوا همیشه سرکوتو بن.... ....

زور سپاس چوان بو....

انتخاب معادله نقوذ مناسب با استفاده از معادلات بیلان حجمی در آبیاری جویچه ای محمدرضا امداد http://ecc.isc.gov.ir/showJournal/2374/23736/425440 سلام ممنون میشم این مقاله رو برام دانلود کنید خیلی گشتم پیداش نکردم....

فروغ فرخزاد میگه: چقدر هفتاد ٬ هشتاد سال کم است برای دیدن تمام دنیا!!! برای بودن با تمام مردم دنیا!!! چقدر حیف است که من میمیرم و غواصی در عمق اقیانوس ها را تجربه نمیکنم!!! میمیرم و حداقل یکبار زمین را از روی کره ماه نمیبینم!! دلم میخواست چند کلیسا معبد و مسجد بزرگ جهان را میدیدم !!! و دلم...

قدر خاطره دارم که گاهی فکر می‌کنم چقدر پیرم! وقتی چشم‌هایم را می‌بندم و انگشتان پایم به منقل زیر کرسی مادربزرگ می‌چسبد وقتی از رادیو، هر قصه‌ای می‌شنوم، ظهر جمعه می‌شود و چای، از مزارع سیلان تا قهوه‌خانه‌های لاهیجان تنها در استکان‌های کمرباریک طعم چای می‌دهد چشم‌هایم را می‌بندم و صدبار جریمه...

چندسال است؟ که وقتی می‌گویم باران، واقعاً منظورم باران است وقتی می‌گویم پاییز، واقعاً منظورم پاییز است و وقتی به تو فکر می‌کنم واقعاً منظوری ندارم چند سال است؟ که پاییز چسبیده به پنجره غمگینم نمی‌کند از خواندن عقاید یک دلقک گریه‌ام نمی‌گیرد و از عقب انداختن چیزی نگران نمی‌شوم دیر است دیگر...

ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ … ﺗﻨﮓ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﻮﯾﻢ … ﻧﻪ ﻣﺜﻞ ﺗﻨﮕﯽ ﭘﯿﺮﺍﻫﻦ … ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ ﻣﻦ … ﺷﺒﯿﻪ ﺣﺎﻝ ﻧﻬﻨﮕﯽ ﺍﺳﺖ … ﮐﻪ ﺑﺠﺎﯼ ﺍﻗﯿﺎﻧﻮﺱ … ﺍﻭ ﺭﺍ … ﺩﺭ ﺗﻨﮓ ﻣﺎﻫﯽ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻪ ﺍﻧﺪ … ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ … ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ … ﺭﯾﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﻦ … ﺩﻡ ﻭ ﺑﺎﺯﺩﻡ ﻧﻔﺴﻬﺎﯼ ﺗﻮ ﺭﺍ … ﮐﻢ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﻧﺪ

فقر..... فقر ، گرسنگی نیست ، عریانی هم نیست...... فقر ، چیزی را " نداشتن " است ، ولی ، آن چیز پول نیست .... طلا و غذا نیست....... فقر ، همان گرد و خاکی است که بر کتابهای فروش نرفتهء یک کتابفروشی می نشیند...... فقر ، تیغه های برنده ماشین بازیافت است ،‌ که روزنامه های برگشتی را خرد میکند...

ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ … ﺗﻨﮓ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﻮﯾﻢ … ﻧﻪ ﻣﺜﻞ ﺗﻨﮕﯽ ﭘﯿﺮﺍﻫﻦ … ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ ﻣﻦ … ﺷﺒﯿﻪ ﺣﺎﻝ ﻧﻬﻨﮕﯽ ﺍﺳﺖ … ﮐﻪ ﺑﺠﺎﯼ ﺍﻗﯿﺎﻧﻮﺱ … ﺍﻭ ﺭﺍ … ﺩﺭ ﺗﻨﮓ ﻣﺎﻫﯽ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻪ ﺍﻧﺪ … ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ … ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ … ﺭﯾﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﻦ … ﺩﻡ ﻭ ﺑﺎﺯﺩﻡ ﻧﻔﺴﻬﺎﯼ ﺗﻮ ﺭﺍ … ﮐﻢ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﻧﺪ....

چندسال است؟ که وقتی می‌گویم باران، واقعاً منظورم باران است وقتی می‌گویم پاییز، واقعاً منظورم پاییز است و وقتی به تو فکر می‌کنم واقعاً منظوری ندارم چند سال است؟ که پاییز چسبیده به پنجره غمگینم نمی‌کند از خواندن عقاید یک دلقک گریه‌ام نمی‌گیرد و از عقب انداختن چیزی نگران نمی‌شوم دیر است دیگر...

ماهیگیران خسته به خانه‌هاشان رفته‌اند بوی زُهم ماهی مرده در من مانده است و عطر رو به زوال دارچین بر تلّی از استکان‌های نشسته به فراموشی فکر می‌کند قهوه‌خانه‌ای ساحلی‌ام در یک غروب پاییزی سوژه‌ای برای نقاش‌ها و شاعرها که به جاودانگی فکر می‌کنند

هرشب خواب مرده‌ها را می‌بینم هرروز بیداری مرده‌ها را و چشم‌هایم به گورهای دسته‌جمعی بدل شده‌اند با مرده‌ها حرف‌هایی دربارهء مرده‌ها می‌زنم دهانم بوی کافور می‌دهد دماغشان را می‌گیرند و مرده‌های بی‌دماغ دلی برای شنیدن حرف‌های بودار ندارند چگونه به آنان بگویم هرروز در تمام صف‌های طولانی نانوایی...

اول روی چشم‌هایت خاک می‌ریزم بعد روی دست‌هایت بعد نگاهت را و نوازش‌هایت را فراموش می‌کنم و سیاه می‌پوشم و چندهفته به ابروهایم دست نمی‌زنم و باور می‌کنی مرده‌ای گوش کن! از سینه‌ام صدای تشییع جنازه می‌آید، که به عزّت و شرف لا اله الاّ کیست؟ کسی‌که مرگ عزیزان خویش را زیست و بعدهم، خبر مرگ دادن...

نقدر خاطره دارم که گاهی فکر می‌کنم چقدر پیرم! وقتی چشم‌هایم را می‌بندم و انگشتان پایم به منقل زیر کرسی مادربزرگ می‌چسبد وقتی از رادیو، هر قصه‌ای می‌شنوم، ظهر جمعه می‌شود و چای، از مزارع سیلان تا قهوه‌خانه‌های لاهیجان تنها در استکان‌های کمرباریک طعم چای می‌دهد چشم‌هایم را می‌بندم و صدبار جریمه...

سلوم خانم مهندس خوبی چ خبرا؟؟

ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ … ﺗﻨﮓ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﻮﯾﻢ … ﻧﻪ ﻣﺜﻞ ﺗﻨﮕﯽ ﭘﯿﺮﺍﻫﻦ … ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ ﻣﻦ … ﺷﺒﯿﻪ ﺣﺎﻝ ﻧﻬﻨﮕﯽ ﺍﺳﺖ … ﮐﻪ ﺑﺠﺎﯼ ﺍﻗﯿﺎﻧﻮﺱ … ﺍﻭ ﺭﺍ … ﺩﺭ ﺗﻨﮓ ﻣﺎﻫﯽ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻪ ﺍﻧﺪ … ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ … ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ … ﺭﯾﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﻦ … ﺩﻡ ﻭ ﺑﺎﺯﺩﻡ ﻧﻔﺴﻬﺎﯼ ﺗﻮ ﺭﺍ … ﮐﻢ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﻧﺪ....