نتایح جستجو

  1. AsreJavan

    چشمهایی به رنگ عسل

    پیش از آنکه جوابی بدهم ضربه ای به در خورد. فرزاد بلافاصله به جانب در شتافت و سینی محتوی صبحانه را از فهیمه خانم گرفت .چقدر از آمدن به موقع او خوشحال شدم ، چرا که از نزدیکی بیش از حد فرزاد به خود با آن نگاه جادویی و آن سوال غیر منتظره .بشدت دستپاچه شده بودم . فرزاد در را با پایش بست ، سرجای اولش...
  2. AsreJavan

    چشمهایی به رنگ عسل

    کش و قوسی به بدنم دادم و نیم خیز شدم. مدتی طول کشید تا موقعیت خود را شناسایی کردم .هنوز در خانه فرهاد خان بودم؛ فضای داخل اتاق نیمه تاریک بود .ساعت دیواری اتاق، عدد 7 را نشان می داد .همانطور که به حرکت آرام و با طمانینه پاندول ساعت خیره مانده بودم ؛ به ذهنم فشار آوردم که اکنون 7 بعدازظهر است یا...
  3. AsreJavan

    چشمهایی به رنگ عسل

    کم مانده بود از تعجب پس بیافتم! یک روز کامل بیهوشی! پس مهمانی چه شده؟! بمحض برخاستن دکتر، پدر و متعاقب آن شایان و الهام و فرهاد خان و آقای پناهی و در آخر هم فرزاد وارد شدند .از اینکه آنطور خوابیده بودم، شرمزده شدم. پیراهن بزرگ و مردانه ای به رنگ سفید بدنم را پوشانده بود ، ولی پاهایم در شلوار...
  4. AsreJavan

    چشمهایی به رنگ عسل

    فقط به این می اندیشیدم که به هر نحوی تلافی کنم .فرزاد قهقهه زنان و به سرعت دور استخر می دوید و من با لباسهای خیس دنبالش! زوج جوان گویی به دیدن مهیج ترین مسابقه دو دعوت شده اند! شایان دستهایش را به دور شانه الهعام حلقه کرده بود و الهام هم دست می زد و با فریاد مرا تشویق میکرد! نزدیک آنها به سرعتم...
  5. AsreJavan

    چشمهایی به رنگ عسل

    گلخانه فرهاد خان مملو از گلهای رنگارنگ و زیبایی بود که برخی از آنها نمونه های کمیابی از گلهای بسیار معروف بودند .اغلب آنها را از سفرهای گوناگون خود به کشورهای مختلف بهمراه آورده بود و همه را خودش پرورش می داد .بمحض وارد شدن، فضای معطر آنجا ، مرا شیفته خود کرد .فرزاد در مورد نوع و نژاد چند گل...
  6. AsreJavan

    چشمهایی به رنگ عسل

    - نترسر قشنگم ، من برنامه ریزی کردم و بموقع به همه کارهام می رسم با سماجت خواست آنها را از آغوشم خارج کند . - لازم نکرده ، مگه تو امضاء دادی که اینقدر با این پرونده ها سرو کله می زنی؟ کارهای منم عقب افتاده ولی عین خیالم نیست! صدایش را پایین آورد و آهسته گفت: - اگه...
  7. AsreJavan

    چشمهایی به رنگ عسل

    توجهی نکرد و بر سرعت قدمهایم افزودم - شیدا مگه با تو نیستم؟ - چرا دقیقا میخوام با همین قیافه بیام! - خواهش می کنم آروم باش با دست اشک صورتم را زدودم و عصبی گفتم: - مگه برای تو فرقی هم می کنه؟ لبخند ملیحی زد. - طعنه می زنی؟ - نخیر...
  8. AsreJavan

    چشمهایی به رنگ عسل

    - من واقعا متاسفم .......... ولی بمحض اینکه متوجه سرعت بیش از حدش شدم، با ترس نگاهش کردم. با اخمهای گره کرده ، فرمان اتومبیل را گرفته بود و دیوانه وار پیش می رفت و هر لحظه بر سرعتش افزوده می شد. با وحشت گفتم: - فرزاد خواهش می کنم آروم باش ، من اعصابم ضعیفه! توجهی نکرد ،...
  9. AsreJavan

    چشمهایی به رنگ عسل

    - بفرمایید نگاهی به ساعتم انداختم .هنوز یکساعت وقت داشتم.آرام در اتاق را باز کردم و وارد شدم .فرزاد بدون اینکه سرش را از روی پرونده ای که مطالعه میکرد؛ بلند کند پرسید: - امری داشتید؟! قلبم در سینه فشرده شد. پس هنوز از دستم دلخور بود. پرونده را در دست فشردم و با لحنی غمگین...
  10. AsreJavan

    چشمهایی به رنگ عسل

    و با شیطنت چشمکی زد. - ولی از همین حالا بگم که بازنده شمایید! باز همه به خنده افتادند و در پی اصرار فرهاد خان، همگی نظر مثبت خود را با مهمانی اعلام کردند .پس از تصویب ، مهمانها یکی یکی برخاستند و ما آنها را تا جلوی در بدرقه کردیم . هنوز همگی داخل حیاط ایستاده بودند و تعارفات معمول را...
  11. AsreJavan

    چشمهایی به رنگ عسل

    فرزاد دیگر نتوانست خود را کنترل کند و به قهقهه خندید: - شیدا، نمیخوای دعوتم کنی بیام تو؟ بابا خیس شدم زیر این بارون! بنظرم رسید از همیشه زیباتر شده است .شاید هم نور کم چراغ سر در حیاط و هوای بارانی ، چنان حسی را در وجودم بر انگیخت .ولی با این حال با دلخوری مصنوعی اخم کردم . -...
  12. AsreJavan

    چشمهایی به رنگ عسل

    شایان در حالیکه به ظرف تزیین شده از انواع میوه های تازه فصل، ناخنک می زد ، نگاه زیر چشمی به من انداخت و هردو یواشکی خندیدیم .همیشه به لحن لبریز از عشق ومحبت پدر غبطه میخوردم . مادر با لبخندی از سر مهر، در حالیکه دستهایش را به حوله خشک میکرد، از حوزه استحفاظی خود ، یعنی آشپزخانه خارج شد -...
  13. AsreJavan

    چشمهایی به رنگ عسل

    - از کجا می دونی؟ شاید عشقی هست و تو خبر نداری! شاید خبر داری و ازش فرار می کنی چون می ترسی! با ناباوری نگاهش کردم - یعنی چه؟ نه عشقی هست و نه من از چیزی فرار می کنم ! تو هم لطفا برو اونطوری نگام نکن! پاشو برو بیرون میخوام آماده بشم .الان مهمونها سر می رسن . ضربه ای روی بینی...
  14. AsreJavan

    چشمهایی به رنگ عسل

    به آرامی از ویترین خارجش کردم و بر روی تخت دراز کشیدم .گوی بلورین اهدایی فرزاد را چندین بار پیاپی تکان دادم و نگاهش کردم. لبهایم به لبخندی بی رمق از هم گشوده شد . آن شی زیبا و هزار رنگ ، قشنگترین و غم انگیزترین حادثه زندگی را برایم به ارمغان می آورد. سه هفته از آن روز خاطره انگیز که به همراه...
  15. AsreJavan

    چشمهایی به رنگ عسل

    سلام خوبین مشکل داشتم خودت اوضاع ایران رو می دونی وسیله های ارتباطی رو هم مختل کردن اینترنتم مشکل داشت نتونستم بیام بذارم
  16. AsreJavan

    چشمهایی به رنگ عسل

    - پس ظاهرا آقای متین از همه ما سحر خیزتر بودن! نگاهی به جانبش انداختم. - اختیار دارید.فعلا که اینجا وصف سحرخیزی شماست! لبخندی لبهایش را از هم گشود و با پیچ و تابی که به چشم و ابرویش داد، به جیب پیراهنش اشاره کرد . ناگهان چشمم به گل رزی که در لا به لای موهایم فرو کرده بودم،...
  17. AsreJavan

    چشمهایی به رنگ عسل

    - اِ، در گوشی نداشتیم ها! فرزاد الهام باید مواظب چی باشه؟ فرزاد و الهام نگاهی به هم انداختند و باز به خنده افتادند . - ببخشید عمه جان، ولی خیلی خصوصی بود! مهتاب خانم ضربه ای به بازوی او زد. - خیلی بدجنسی! حالا که به ما رسید خصوصی شد؟! مجددا همه به خنده افتادند و...
  18. AsreJavan

    چشمهایی به رنگ عسل

    همگی با احترام جابجا شدند و جایی برایش باز کردند .مهران بلافاصله با حرکتی عصبی برخاست و با نجوایی آرام که فقط من و ساناز شنیدیم گفت: - مار از پون بدش میاد دم لونه اش سبز می شه! با رفتنش؛ با دهانی نیمه باز، ردش را با نگاه دنبال کردم .یعنی مهران از فرزاد خوشش نمی آمد؟! ولی چه دلیلی برای...
  19. AsreJavan

    چشمهایی به رنگ عسل

    فرزاد ناباورانه ایستاد و نگاه مشتاق و مبهوتش ، از نوک پاهایم شروع شد و آهسته آهسته بالا آمد و در چشمهایم قفل شد .چنان خجالت کشیدم که دلم میخواست قطره آبی بودم و در زمین فرو می رفتم .نگاه فرزاد، مخلوطی از ناباوری و اشتیاق و عشق بود .صدای آرام او در گوشم طنین انداخت: - شیدا واقعا خودتی؟...
  20. AsreJavan

    چشمهایی به رنگ عسل

    دو روز بعد مراسم عقد کنان بود. به اصرار آقای پناهی ، مراسم در منزل آنها برگزار شد .با توافق فرزاد، آن روز را به شرکت نرفتم .مراسم از بعد از ظهر آغاز می شد و من به همراه الهام به آرایشگاه رفتم .بنظر آرایشگر، موهای جمع با مدل لباسم شکیل تر بود شایان چندین بار با آرایشگاه تماس گرفت و حال من و الهام...
بالا