نتایح جستجو

  1. AsreJavan

    رمان شب سراب

    سلام خوبی نویسنده کتاب را بگین لطفا
  2. AsreJavan

    چشمهایی به رنگ عسل

    - بسه دیگه بلد شو زیبای خفته !چشمای این شازده چپ شد بسبکه از توی اینه خیره شده به تو......بابا بخدا من جوونم ؛هزار تا آرزو دارم ، زوده که تصادف کنم و بمیرم! همانطور با چشمهای بسته به حرفهای کتی می خندیدم باز ادامه داد: - زهر مار، نیشت رو ببند ! کم این آقا زاده حواسش پرته، تو...
  3. AsreJavan

    چشمهایی به رنگ عسل

    خون در رگهایم به جوشش افتاد .یعنی واقعا فکر میکرد یا در حال ارزیابی آن دختر سمج و گستاخ بود؟ اما چه خیال بیهوده ای! فرزاد هرگز دروغ نمی گفت پس دلیلی نداشت به اون مظنون باشم .گمان می کنم آنقدر عاقل و فهمیده شده بودم و به قدر کفایت از آن حادثه تلخ در زندگی تجربه اندوخته بودم که بی دلیل او را میز...
  4. AsreJavan

    چشمهایی به رنگ عسل

    - من که سر در نیاوردم ! یعنی پسر دایی الهام، رئیس شرکتیه که تو اونجا کار می کنی؟ پس از این طریق با الهام اشنا دشی؟ - نه کله پوک! من از اول که به اون شرکت رفتم الهام همکار من بود .ما خیلی زود صمیمی شدیم و توی این فاصله شایان و الهام بهم علاقمند شدن.شبی که رفتیم خواستگاری ،...
  5. AsreJavan

    چشمهایی به رنگ عسل

    - راستی پدرتون هم الان تشریف دارند؟! - نه، رفته مسافرت .البته ببخشید که اینطوری آوردمت اینجا، حقش بود که با خانواده و طی مراسمی رسمی تر می اومدی .حالا شما اینو فراموش کن تا خودم رسما دعوتتون کنم . در را باز کرد و کنار رفت تا من وارد شوم . تشکر کردم و بمحض ورود ، زنی فربه و...
  6. AsreJavan

    چشمهایی به رنگ عسل

    دو هفته ای که بیصبرانه انتظار پایانش را می کشیدم بسرعت می گذشت .شایان با بدجنسی تمام در مقابل اصرارهای بی پایانم، هرگز نگفت که با فرزاد چه صحبتهایی کرده است و همه آنها را سری و رمدانه قلمداد کرد! در طی این فاصله ، الهام دوبار به منزل ما دعوت شد تا در مورد مهمانی و نحوه برگزاری آن تصمیم بگیرد و...
  7. AsreJavan

    چشمهایی به رنگ عسل

    - شیدا من خواهش کرده بودم این زنجیر طلا رو از گردنت باز کنی، می دونم که رفتارم بچه گانه اس، ولی تمنا می کنم این لطف رو در حق من بکن ! آه از نهادم برآمد .لحن محزون و رنجیده اش دلم را به درد آورد. واقعا که چقدر گیج و حواس پرت بودم! به کلی فراموش کرده بودم .بسرعت گفتم : - خواهش...
  8. AsreJavan

    چشمهایی به رنگ عسل

    شایان نفس عمیقی کشید و زد زیر خنده . - چرا چشمات رو این شکلی کردی دیوونه؟ آدم می ترسه! حالا بقیه اش رو گوش کن .سریع دکتر رو خبر کردم و به مادر اطلاع دادم و خودم رفتم دنبال کارآگاه بازی!باید می فهمیدم فرزادی که تو رو اینهمه دوست داره و تو هم بی علاقه نیستی و بخاطر خودش باید ازش دور...
  9. AsreJavan

    چشمهایی به رنگ عسل

    بمحض ورود به حیاط متوجه اتومبیلهای آقا وحید و دایی منصور شدم و حدس زدم که همه اینجا هستند . حدسم کاملا درست بود و بمحض داخل شدنم، کتی با چهره ای هیجان زده و جیغ و فریاد به سمتم دوید و پشت سرم پنهان شد . با ناباوری نگاهی به او و سپس به مهران که با لباسهای خیس از آب و تهدید کنان به سمتم می آمد،...
  10. AsreJavan

    چشمهایی به رنگ عسل

    مدتی را در سکوت، خیره نگاهش کردم شعله های خشمناک نگاهش دلم را لرزاند .چقدر د راین حالت جذاب و دوست داشتنی بود!خدایا! این چه احساس لذت آوری بود که به او داشتم!پس چرا مثل همیشه از او نمی ترسیدم؟ وقتی سکوت مرا دید چشمهایش را کمی تنگ کرد. تکانی خورد و با لحنی تهدیدگرانه گفت: -جواب نمی دی، نه؟ -...
  11. AsreJavan

    چشمهایی به رنگ عسل

    - ببخشید؛ اصلا دیگه نمی خندم . آخه نمی دونی وقتی عصبانی می شی، صورتت چقدر دیدنی می شه .کاش همیشه عصبانی باشی! حالا خواهش می کنم آروم باش و اینطور با عصبانیت نگام نکن، می ترسم ها! هر چقدر سعی کردم نتوانستم جلوی لبخندم را بگیرم . با دلخوری نگاهی به چهره خندانش کردم . - چطور...
  12. AsreJavan

    چشمهایی به رنگ عسل

    صبح شنبه با خواب آلودگی وارد شرکت شدم، چرا که روز قبل به درخواست کتی برای گشت و گذار در شهر، جواب مثبت داده بودم و همین امر سبب شد که پاسی از شب گذشته به خانه برگردیم .با این حساب نتوانستم بدرستی استراحت کنم.البته از اینکه پیشنهادشان را پذیرفتم بسیار خشنود بودم چرا که آن روز با مزه پرانیهای...
  13. AsreJavan

    چشمهایی به رنگ عسل

    کی گفته این دختر لجباز و سرکش و مهار نشدنی ، حرف گوش کنه؟ بگو تا برم بهش بگم سخت در اشتباهه! - اون بنده خدا هم نمی دونست من رو دنبال چه آدم بدجنس و تهمت زنی می فرسته وگرنه هرگز چنین کاری نمیکرد! از حاضر جوابی ام به قهقهه خندید و با صمیمیتی آشکار گفت: من که حقیقت رو گفتم ولی شما خودت رو ناراحت...
  14. AsreJavan

    چشمهایی به رنگ عسل

    چقدر با احساس ، اشعار را میخواند! نگاه لرزان من بر نیمرخش ثابت ماند و نگاه غمگین او بر آسمان .تکه ای از موهایش بر روی پیشانی فرود آمده بود و زیبایی اش را دو چندان میکرد . بلوز آبی آسمانی و شلوار سرمه ای به تن داشت . مثل همیشه آستین پیراهنش را تا نزدیک آرنج تا زده بود و ساعت بسیار زیبایی بند نقره...
  15. AsreJavan

    چشمهایی به رنگ عسل

    صحبتها خیلی زود شکل منسجمی به خود گرفت و حول محور اصلی چرخید .پدر رشته سخن را بدست گرفت و پس از زمینه چینی های مختلف، الهام را رسما از خانواده اش خواستگاری کرد.آقای پناهی همه چیز را به خود الهام سپرد و او هم با حالتی محجوبانه و سر به زیر اعلام کرد که با نظر پدر و مادرش مخالفتی ندارد .همه به...
  16. AsreJavan

    چشمهایی به رنگ عسل

    - مینا یادته وقتی چای آوردی اونقدر دستات می لرزید که چایی ریخته بود توی سینی ؟! مادر با حالتی حق به جانب در جواب پدر گفت: - حالا نه اینکه دست تو اصلا نمی لرزید و نصف چایی رو نریختی روی شلوارت! منم توی دلم کلی بهت خندیدم! - آره خودم هم خنده ام گرفت ! اصلا نفهمیدم...
  17. AsreJavan

    چشمهایی به رنگ عسل

    - انشاءا... یه روزی هم شیرینی عروسی شما رو می خوریم .البته اگه قابل بدونید و ما رو هم دعوت کنید ! از طنزی که در کلامم بود لبخندی زد و سرش را تکان داد. خیلی زود به خانه رسیدیم .پیش از آنکه پیاده شوم گفتم: - خیلی ممنون که لطف کردید و منو رسوندید، داخل نمی آیید؟ -...
  18. AsreJavan

    چشمهایی به رنگ عسل

    خنده ام گرفت .حرفهای او وشایان درست شبیه هم بود؛ با همان رنگ دلجویانه و محبت آمیز ، با همان تحکم و صلابت ! وقتی متوجه لبخند من شد با لحنی که حسادت در آن بخوبی مشهود بود، ادامه داد: - خوش بحال آقا شایان که خواهر به این خوبی داره!کاش منم یه دونه اش رو داشتم تا از رفتنم اینقدر ناراحت می شد! البته...
  19. AsreJavan

    چشمهایی به رنگ عسل

    زنگ ساعت کلافه ام کرد . آن را برداشتم و با حرص زیر بالش پنهان کردم .چشمهایم می سوخت و نمی توانستم آنها را باز نگه دارم .غلتی زدم و با خود تصمیم گرفتم که چند ساعتی را مرخصی بگیرم و زودتر به خانه بیایم .هم استراحت مختصری میکردم و هم برای مراسم خواستگاری آماده می شدم .باز به یاد شایان و ازدواچش...
  20. AsreJavan

    چشمهایی به رنگ عسل

    چند روزی از آن مهمانی عاشقانه گذشت و ما به دیدارهای کوتاه کاری اکتفا میکردیم .روزها بلندتر شده و فرصت مناسبی برای رفت و امد به وجود اورده بود ، فرزاد هر روز عاشق تر و بی قرار تر از روز قبل می شد و غم و اندوه من هر لحظه فزونی می گرفت .در خانه، کمتر صحبت میکردم و بیشتر در فکر بودم .حالت محزون...
بالا