نتایح جستجو

  1. sara1984

    داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

    پادشاه پیری بود که می خواست یکی از سه پسر خود را برای سلطنت آینده انتخاب کند.روزی ، سه شاهزاده را صدا کرد و به هر سه نفر مبلغ یکسانی پول داد و از آنها خواست که قبل از عصر همین روز، چیزی بخرند و با آنها یک اتاق را پر کنند.شاهزاده اول بسیار فکر کرد و با تمام پول برگ نیشکر خرید. اما با این برگها...
  2. sara1984

    داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

    شکر گذار باشیم ... روزی مردی خواب عجیبی دید . دید که پیش فرشته هاست و به کارهای انها نگاه میکند. هنگام ورود ، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه های را که توسط پیکها از زمین میرسند، باز میکنند و داخل جعبه میگذارند . مرد از فرشته پرسید : شما چه کار میکنید ؟ فرشته در...
  3. sara1984

    سخنان بزرگان، جملات کوتاه و زیبا

    :heart:درد من حصار بركه نیست، درد من زیستن با ماهیانی است كه فكردریا به ذهنشان خطور نكرده!... :heart:
  4. sara1984

    داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

    دوست واقعی روزی پسر غمگین نزد درختی خوشحال رفت و گفت: من پول لازم دارم ! درخت گفت: من پول ندارم ولی سیب دارم. اگر می خواهی می توانی تمام سیب های درخت را چیده و به بازار ببری و بفروشی تا پول بدست آوری. آن وقت پسر تمام سیب های درخت را چید و برای فروش برد...
  5. sara1984

    داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

    هدیه یه روز یه دختر کوچولو کنار یک کلیسای کوچک محلی ایستاده بود؛ دخترک قبلا یک بار آن کلیسا را ترک کرده بود چون به شدت شلوغ بود. همونطور که از جلوی کشیش رد شد، با گریه و هق هق گفت: "من نمیتونم به کانون شادی بیام!" کشیش با نگاه کردن به لباس های پاره پوره، کهنه و کثیف او تقریباً توانست علت را حدس...
  6. sara1984

    داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

    كمك به هم نوع در سال 1974 مجله گاید پست، گزارش مردی را نوشت که برای کوهپیمایی به کوهستان رفته بود. نگهان برف و کولاک او را غافلگیر کرد و در نتیجه راهش را گم کرد. از آنجا که برای چنین شرایطی پوشاک مناسبی همراه نداشت، می دانست که هر چه سریعتر باید پناهگاهی بیابد. در غیر اینصورت یخ می زد و می مرد...
  7. sara1984

    داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

    صبحی مادری برای بیدار کردن پسرش رفت. مادر: پسرم بلند شو. وقت رفتن به مدرسه است. پسر: اما چرا مامان؟ من نمی خوام برم مدرسه. مادر: دو دلیل به من بگو که نمی خوای بری مدرسه. پسر: یک که همه بچه ها از من بدشون می یاد. دو همه معلم ها از من بدشون می یاد. مادر: اُه خدای من! این که دلیل نمی شه. زود باش تو...
  8. sara1984

    داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

    زن نصف شب از خواب بیدار می‌‌شود و می‌‌بیند که شوهرش در رختخواب نیست، لباسش را می‌‌پوشد و به دنبال او به طبقه ی پایین می‌‌رود،شوهرش در آشپزخانه نشست بود در حالی‌ که یک فنجان قهوه هم روبرویش بود. در حالی‌ که به دیوار زل زده بود در فکری عمیق فرو رفته بود... زن او را دید که اشک‌هایش را پاک...
  9. sara1984

    داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

    ویلون ‌نوازی در مترو در یک سحرگاه سرد ماه ژانویه، مردی وارد ایستگاه متروی واشینگتن دی سی شد و شروع به نواختن ویلون کرد. این مرد در عرض ۴۵ دقیقه، شش قطعه ازبهترین قطعات باخ را نواخت. از آنجا که شلوغ ترین ساعات صبح بود، هزاران نفر برای رفتن به سر کارهایشان به سمت مترو هجوم آورده بودند. سه دقیقه...
  10. sara1984

    داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

    مرد جوانی، از دانشکده فارغ التحصیل شد. ماهها بود که ماشین اسپرت زیبایی، پشت شیشه های یک نمایشگاه به سختی توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می کرد که روزی صاحب آن ماشین شود. مرد جوان، از پدرش خواسته بود که برای هدیه فارغ التحصیلی، آن ماشین را برایش بخرد. او می دانست که پدر توانایی خرید آن را...
  11. sara1984

    داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

    یك تاجر آمریكایى نزدیك یك روستاى مكزیكى ایستاده بود كه یك قایق كوچك ماهیگیرى از بغلش رد شد كه توش چند تا ماهى بود!از مكزیكى پرسید: چقدر طول كشید كه این چند تارو بگیرى؟مكزیكى: مدت خیلى كمى !آمریكایى: پس چرا بیشتر صبر نكردى تا بیشتر ماهى گیرت بیاد؟مكزیكى: چون همین تعداد هم براى سیر كردن خانواده‌ام...
  12. sara1984

    سلام علي جان خوبم ممنون. تو خوبي؟

    سلام علي جان خوبم ممنون. تو خوبي؟
  13. sara1984

    آیا آمریکا واقعا دشمن ماست؟؟؟!

    برات واقعا متاسفم:mad:
  14. sara1984

    تعامل همسران آرامش گر...!

    وفای عشق... پیرمردی صبح زود از خانه‌اش خارج شد... در راه با یك ماشین تصادف كرد و آسیب دید. عابرانی كه رد می‌شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند. پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان كردند. سپس به او گفتند: «باید ازت عكسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جائی از بدنت آسیب ندیده» پیرمرد غمگین...
  15. sara1984

    یک راز ...قانون جاذبه را به کار ببریم!!حتی شما!!

    سلام سيماي عزيزم منظورت اينه كه با گفتن اين جمله به چيزي كه ميخوام ميرسم؟!! يه جورايي تلقينه؟
  16. sara1984

    بیا اینجا درد دلاتو ننویس و نگو

    :crying2::crying::wallbash::crying::wallbash::crying2:
  17. sara1984

    تعامل همسران آرامش گر...!

    علي جان تبريك ميگم.:heart:
  18. sara1984

    تا حالا کسی عاشقت شده؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    دوست خوبم براي من پيش اومده با اين تفاوت كه دوستش داشتم و دارم ولي نميتونم باهاش بمونم. به دلايل زياد. كمكم كنيد. چه جوري بايد اينو بهش بفهمونم. اصلا حاضر نيست قبول كنه:(
  19. sara1984

    داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

    من در میان مثلث هندسه ی عشق گرفتار شدم از پی تاریخ سکوت من باختم دل دیوانه به یک ضرب عجیب و رسیدم به یک مرز جدا زندگی می تند مثل یک قانون بقا و شب می بازد مثل یک رنگ سیاه دنیا پر از رازهای گسسته است دست نخورده و خانه ها و فرش ها پر از هرم ها و مخروط ها نگاه ها پر از معادله اند بی جواب و رازها...
بالا