خود را میسپارم به دست یک حس آشنا ؛ " بی خیالی"
و زندگی جاری میشود در من ؛ بدون دمی لذت و بازدمی رنگین
زندگی جریان میابد در بستر بیخیالی و خیس میکند ریشه درختهای روزمرگی را
و تن میسپارم به جفای "اجبار در تنفس"
و خـــــــــــــــــــــــدا !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!...................
نمیدانم و...