نتایح جستجو

  1. رهگذر*

    كوي دوست

    گویی قبل از مرگم مرده ام . آری من با چشمانی باز مرده ام .شاید از این روست که آدمیان هنوز مرا به خاک نسپرده اند . چرا پایان نمی گیرد این مرگ طولانی تا جانی دوباره گیرم ؟ چرا چشمانم بسته نمی شوند تا از خواب برخیزم ؟ آی مردمان دنیا آیا شما هنوز بیدارید ؟ من به تنگ آمدم از روحی که در بند است و جسمی...
  2. رهگذر*

    دست‌نوشته‌ها

    راهزن راهزن است در هر لباسی که می خواهد باشد ، زمان این تار و پود را فرسوده سازد آنچه به آدمی قداستی ماندگار بخشد انسانیت اوست و بس
  3. رهگذر*

    دست‌نوشته‌ها

    الهی چون سخن گفتم خواستم بندگانت شاد گردانم حلالم کن که جز سازی شکسته در درونم ،هم صدایی نیست درون سینه ام ناگفته ها باقی است نوایی هست آهی هست ولی افسوس نایی نیست
  4. رهگذر*

    قطره‌های چکیده از قلم من (سروده‌هاي اعضاي تالار)

    مرا از آتش دوزخ مترسانید به یاد وادی برزخ مرنجانید مرا از کیل و از پیمانه و میزان ابایی نیست دل شوریده درویش را برهان صفایی نیست به جزء خاک در کویش پناهی نیست، راهی نیست میان حرفهای من به جزء تلخی نوایی نیست و اما با تمام تلخیم جزء مهر او نزدم دوایی نیست
  5. رهگذر*

    دست‌نوشته‌ها

    زندگی سخت ساده بود : من به همه آنچه می خواستم نمی رسیدم ، اما گاه باور آن، چنان در نظرم دشوار می نمود که آرزو می کردم ای کاش نبودم
  6. رهگذر*

    كوي دوست

    به من بگویید تا بدانم آیا به راستی دنیای آدمیان وارونه گشته است ؟ اگر چنین است چرا آدمیان در سرگردانی خود حیران نیستند ؟ نکند بروی دستان خویش ایستاده اند و از آن روست که وارونگی دنیا را وارونه می بینند ؟ یا این وارونگی از چشمان من است که این گونه دنیا را وارونه می فهمم ؟ نمی دانم . تنها می...
  7. رهگذر*

    دست‌نوشته‌ها

    نگویم تا بمانم یا بگویم تا نمانم .....
  8. رهگذر*

    داستان هاي كوتاه

    درویش در پی خلوت و گنجشک در پی درویش ،اما نه درویش خلوت را داشت نه گنجشک درویش را ،درویش در پی سکوت و گنجشک در پی آواز ،چه آواز ساکتی بود میان گنجشک و درویش . درویش تمام کلبه را پوشاند باشد گنجشک دیگر راهی نیابد اما دل گنجشک از میان دیوارها هم می گذشت و بر شانه درویش می نشست تا درویش آوازش را...
  9. رهگذر*

    كوي دوست

    برخیز رهگذر چه خوش نشسته ای در این گذر ، دانی که لحظه هایت را بیش از این تاب به انتظار نشستن نیست نفس خواه ، مدد گیر باید برویم...
  10. رهگذر*

    كوي دوست

    "دلها جز به یاد خدا آرام نمی گیرد " بارها این جمله را خواندم و از خود پرسیدم که چگونه است که من آرام نمی گیرم سالها گذشت تا فهمیدم دیگر مدتهاست منی نیست که خدایی در او باشد . حالا نیک میدانم که خدا را چگونه به درونم بازگردانم اما نمیدانم که من را کجا جا گذاشته ام ..... عمری گذشت تا من را شناختم...
  11. رهگذر*

    كوي دوست

    لحضه های من چگونه اید بی من ؟ دلتنگتان هستم سالهاست که از شما دورم اما شوق برخاستنم نیست مرا از گذر ایام بترسانید شاید به هول برخیزم نمی خواهم مدیونتان باشم آغوش بگشایید می خواهم دوباره همراهتان شوم اما اندکی آهسته تر قدم رانید مرا دریابد که اینک چون طفلی خردم که کنون آهنگ راه رفتن کرده است
  12. رهگذر*

    دست‌نوشته‌ها

    لحضه های من چگونه اید بی من ؟ دلتنگتان هستم سالهاست که از شما دورم اما شوق برخاستنم نیست مرا از گذر ایام بترسانید شاید به هول برخیزم نمی خواهم مدیونتان باشم آغوش بگشایید می خواهم دوباره همراهتان شوم اما اندکی آهسته تر قدم رانید مرا دریابد که اینک چون طفلی خردم که کنون آهنگ راه رفتن کرده است
  13. رهگذر*

    دست‌نوشته‌ها

    انگار باز دارد می خشکد . کاش نمی بود که از قلم شکسته ام می چکید ، درد باید همدرد باید
  14. رهگذر*

    كوي دوست

    و درویش زمزمه کرد: من به تنگ آمدم از آنچه که هستم چون هزاران بار عهدم را شکستم من به تنگ آمدم از آنچه ندادنم چون ندانم که دهد راه نشانم؟ من به تنگ آمدم از هر چه که دانم چون همه سودش شود سهم زبانم چون جام سخن فزونی یابد از پیاله عمل از خویش به تنگ آیم و از خود پرسم سخنت را چه سود جزء آنکه...
  15. رهگذر*

    قطره‌های چکیده از قلم من (سروده‌هاي اعضاي تالار)

    مرو تنها رها کن این دل آشفته را اینجا که دریا سخت طوفان است و لبریز از پریشانی بگیر این دست خیسم را که با نرمای دامانت بخشکانم وجود سرد و نمناک روانم را بدم از آن دم عیساییت بر صورت سرخم دمی جان سوز تا جانم بسوزاند ، شرر ریزد ، برافروزد و جانم آنچنان سوزد که جز خاکستر گرمش...
  16. رهگذر*

    قطره‌های چکیده از قلم من (سروده‌هاي اعضاي تالار)

    تمام دارایی درویش کلبه ای بود که در آتش خشم حاکم می سوخت چون آتش عصیان حاکم در شهر شعله کشید درویش از شهر برون شد ، در راه همی رفت تا چشمش به رهگذری افتاد دستان رهگذر را گرفت و به اشارتی شهر سوخته را نشانش داد و تنها دراییش را ، سفره دلش را با رهگذر شریک شد : برای تو بگویم که چه بی اندازه دلم...
  17. رهگذر*

    گفتگو با خدا(::: مناجات نامه :::)

    هیهات از منیت که آدمی را به ورطه تباهی کشاند . آدمی خود را در مرکز دایره هستی تصور کند و پندارد که شعاع کائنات به او ختم خواهد شد. دیگرانی را که در دین و آفرینش مانند اویند به ناجوانمردی به قضاوت می نشیند و ملاک خوب بودن بندگان را با او بودن پندارد و اینگونه می خواند : هر که با غیر من است نه از...
  18. رهگذر*

    داستان هاي كوتاه

    باغ به کویر خسته ای می ماند بی حاصل و خاموش ، گلها به تنگ آمدند و پس زدند خاک غمزده را و شکستند در باغی را که مدت ها اسیر سکوتی سنگین بود . باغبانی پیر آرام آمد و گلها مشتاق در پی او دویند . باغبان نهالی در دست داشت نهال زندگی را و آرام نشست تا نهال را در دل باغ بنشاند اما خاک تب دار...
  19. رهگذر*

    گفتگو با خدا(::: مناجات نامه :::)

    الهی دوستت دارم حتی اگر سهم من از دنیایت ناچیز باشد و از بهشتت هیچ
  20. رهگذر*

    گفتگو با خدا(::: مناجات نامه :::)

    ققنوس ققنوس الهی گویند عالم محضر توست و من قربانی آوردم ققنوس وجودم را هر آنچه دارم از دنیا همین یک ذره ققنوس است بیا اینک بگیر از من که من در بند ققنوسم بیا اینک بگیر از من که من از بند بگریزم نگهدارش هوالباقی ست مرا خاکسترش کافیست وگر هم سهم من نیست این یک ذره خاکستر کنون خاکسترش را...
بالا