نتایح جستجو

  1. boloorchian67

    زندگی به رسم آسمانی ها...

    جوان مرد دخترمون نه روزش بود که علی از منطقه اومد. برای عقیقه ، گوسفند خریدو شروع کردیم به تدارکات مقدمات مهمونی.برنامه ریزیها شد ، مهمونها هم دعوت شدند. یه مرتبه زنگ زدن گفتند: ماموریتی پیش اومده و باید بیای اهواز. وقتی به من گفت خیلی ناراحت شدمو کلی گریه کردم. بهش گفتم: ما فردا مهمون داریم ،...
  2. boloorchian67

    زندگی به رسم آسمانی ها...

    گلهای وحشی جمعه به جمعه با دوستاش میرفت کوهنوردی. یه بار نشد که دست خالی برگرده . همیشه برام گلهای وحشی زیبا یا بوته های طلایی میآورد. معلوم بود که از میون صدتا شاخه و بوته به زحمت چیده . بعد از شهادتش رفتم اتاق فرماندهی تا وسایلشو ببینم و جمع کنم. یددم گوشه اتاقش یه بوته خار طلایی گذاشته که...
  3. boloorchian67

    زندگی به رسم آسمانی ها...

    مهندس وقتی می اومد خونه ، دیگه نمی ذاشت من کار کنم . زهرا رو می ذاشت رو پاهاش و با دست به پسرمون غذا میداد. میگفتم : یکی از بچه ها رو بده به من. با مهربونی میگفت: نه شما از صبح تا حالا به اندازه کافی زحمت کشیدی. مهمون هم که میاومد ، پذیرایی با خودش بود. دوستاش به شوخی میگفتن : مهندس که نباید تو...
  4. boloorchian67

    زندگی به رسم آسمانی ها...

    جلسه اوایل زندگیمون بود و حاج مهدی بعضی از جلسه های کاریش رو توی خونه میگرفت . فکر میکردم کخ پذیرایی از کسایی که واسه جلسه میان سخته ، به همین خاطر به مادرم گفتم بیاد واسه کمک. همین که مهدی متوجه شد گفت: نه ! برای این جلسهنه قراره خودت به زحمت بیفتی نه دیگران ، خودم همه کارها رو انجام میدم ...
  5. boloorchian67

    زندگی به رسم آسمانی ها...

    سهل انگاری مشغول کار شده بودم و حواسم به حامد نبود. یهو از روی صندلی افتاد و سرش شکست. سریع بردمش بیمارستان و سرش رو پانمان کردن. منتظر بودم یوسف بیاد و بگه چرا سهل انگاری کردی؟ چرا حواست نبود؟ وقتی اومد مثل همیشه سراغ حامد رو گرفت. گفتم : خوابیده. بعد شروع کردم اروم آروم جریانو براش توضیح...
  6. boloorchian67

    زندگی به رسم آسمانی ها...

    یه دسته گل هر چی از پشت در آشپزخونه خواهش کردم ، فایده نداشت. درو بسته بود و میگفت : چیزی نیست . الان تموم میشه . وقتی اومد بیرون دیدم آشپزخونه رو مرتب کرده ، کف آشپزخونه رو شسته ، ظرفهارو چیده سر جاشون ، روی اجاق گاز و تمیز کرده و خلاصه آشپزخونه شده مثل یه دسته گل. گفتم: با این کارا منو خجالت...
  7. boloorchian67

    زندگی به رسم آسمانی ها...

    مناسبت ما در مجموع دو سال و دو ماه با هم زندگی کردیم. در این مدت هر لحظه اش برایم خاطره ای است و یادی که در ذهنم جای عمیقی دارد. یکی از یادهای ماندگار که به خصوصیات ایشان مربوط می شود، هدیه دادن محمد به من بود. شاید خیلی از آقایان یادشان برود که روزهای ازدواج، عقد، تولد و عید چه روزهایی است،...
  8. boloorchian67

    زندگی به رسم آسمانی ها...

    احترام احترام مرا نگه مي داشتند. حتي حاضر نبودند كه من در خانه كار بكنم . هميشه به من مي گفتند : جارو نكن . اگر مي خواستم لب حوض روسري بچه را بشويم مي آمدند و مي گفتند : « بلند شو تو نبايد بشويي . » من پشت سر او اتاق را جارو مي كردم وقتي او نبود لباس بچه را مي شستم . حتي يك سال كه كسي كه...
  9. boloorchian67

    زندگی به رسم آسمانی ها...

    خجالت تا اومدم دست به کار بشم سفره رو انداخته بود. یه پارچ آب ، دوتا لیوان و دو تا پیش دستی گذاشته بود سر سفره . نشسته بود تا با هم غذارو شروع کنیم . وقتی غذا تموم شد گفت: الهی صد مرتبه شکر، دستت درد نکنه خانوم . تا تو سفره رو جمع میکنی منم ظرفها رو میشورم . گفتم: خجالتم نده ، شما خسته ای ،...
  10. boloorchian67

    زندگی به رسم آسمانی ها...

    مقصر یه روز که خسته از محل کار به منزل برگشتم دیدم بچه ها دعواشون شده و شداشون تا دم در خونه میاد. با عصبانیت وارد خونه شدم تا از عباس گلایه کنم. دیدم داره نماز میخونه . نمازش که تم.م شد حسابی ازش گله کردم که چرا شما خونه بودی و بچه ها اینقدر شلوغ میکردن؟ عباس هم با مظلومیت خاصی عذرخواهی کرد...
  11. boloorchian67

    زندگی به رسم آسمانی ها...

    شهادتت مبارک با چند تا از بچه های سپاه توی یه خونه ساکن شده بودیم. یه روز که حمید از منطقه اومد به شوخی گفتم: دلم میخواد یه بار بیای و ببینی اینجا رو زدن و من هم کشته شدم . اون وقت برام بخونی ، فاطمه جان شهادتت مبارک ! بعد شروع کردم به راه رفتن و این جمله رو تکرار کردم. دیدم از حمید صدایی در...
  12. boloorchian67

    زندگی به رسم آسمانی ها...

    قهوه مادرم موقع خواستگاری برای مصطفی شرط گذاشته بود که این دختر صبح که از خواب بلند میشه باید لیوان شیرو قهوه جلوش بذاری و ... خلاصه زندگی با این دختر برات سخته. اما خدا میدونه مصطفی تا وقتی که شهید شد ، با اینکه خودش قهوه نمیخورد همیشه برای من قهوه درست میکرد. میگفتم واسه چی این کارو میکنی؟...
  13. boloorchian67

    زندگی به رسم آسمانی ها...

    عید نخستین عید بعد از ازدواجمان که لبنانی‌ها رسم دارند دور هم جمع می‌شوند، مصطفی در مؤسسه ماند و نیامد به خانه پدرم. آن شب از او پرسیدم: «دوست دارم بدانم چرا نرفتید؟» مصطفی گفت: «الان عید است. خیلی از بچه‌ها رفته‌اند پیش خانواده‌هایشان. اینها که رفته‌اند، وقتی برگردند، برای این دویست، سیصد نفر...
  14. boloorchian67

    زندگی به رسم آسمانی ها...

    دست به غذا نزد ناهار خونه پدرش بودیم . همه دور تا دور سفره نشسته بودم و مشغول غذا خوردن. رفتم تا از آشپزخونه چیزی برای سفره بیارم. چند دقیقه طول کشید. تا برگشتم نگاه کردم دیدم آقا مهدی دست به غذا نزده تا من برگردم و با هم شروع کنیم . این قدر کارش برام زیبا بود که تا الان تو ذهنم مونده. شهید...
  15. boloorchian67

    زندگی به رسم آسمانی ها...

    سنگ تموم زمستون بود و نزدیک عملیات خیبر. شب که اومد خونه ، اول به چشماش نگاه کردم ، سرخ سرخ بود. داد میزد که چند شبه خواب به این چشمها نیومده. بلند شدم سفره رو بیارم ، نذاشت. گفت: امشب نوبت منه ، امشب باید از خجالتت در بیام. گفتم : تو بعد این همه وقت خسته و کوفته اومدی ... نذاشت حرفم تموم بشه ،...
  16. boloorchian67

    زندگی به رسم آسمانی ها...

    دختر یا پسر؟ بعد از چند ماه انتظار خواستم خبر پدر شدنشو بدم اما وقتی از منطقه اومد فورا رفت سراغ کارهای لشکر و اعزام نیرو. شب خسته و کوفته اومد و رفت استراحت کنه ولی خیلی تو فکر بود. گفتم محمود تو فکر چی هستی ؟ گفت تو فکر بچه ها ! خوشحال شدم و گفتم: تو فکر بچه ها ؟ کدوم بچه ها؟ هنوز که بچه ای...
  17. boloorchian67

    زندگی به رسم آسمانی ها...

    تاس کباب اوایل ازدواجمون بود و هنوز نمیتونستم خوب غذا درست کنم. یه روز تاس کباب بار گذاشتم و منتظر شدم تا یوسف از سر کار بیاد. همین که اومد ،رفتم سر قابلمه تا ناهارو بیارم ولی دیدم همه ی سیب زمینی ها له شده ، خیلی ناراحت شدم. یه گوشه نشستم و زدم زیر گریه. وقتی فهمید واسه چی گریه میکنم ، خنده اش...
  18. boloorchian67

    زندگی به رسم آسمانی ها...

    قدر شناس قدر شناس یه شب بارونی بود. فرداش حمید امتحان داشت. رفتم تو حیاط و شروع کردم به شستن ظرفها . همین طور که داشتم لباس میشستم دیدم حمید اومده پشت سرم ایستاده. گفتم اینجا چیکار میکنی؟ مگه فردا امتحان نداری؟ دو زانو کنار حوض نشست و دستهای یخ زدمو از تو تشت بیرون اوردو گفت: ازت خجالت میکشم...
  19. boloorchian67

    زندگی به رسم آسمانی ها...

    تک تک جملات تون جای فکر داشت. ممنون. اگر دوستان حاضر باشن بیایم بررسی کنیم که چیکار میشه کرد که " حقیقت رو درک کنیم " ؟ اگر دوستان سخنان و نصیحت های بزرگان رو هم دارند بنویسند و ان شاالله از همین جا شروع بشه . آخه بنظرم ماها هستیم که این جامعه رو تشکیل دادیم... متاسفانه خیلی اشتباه هایی رو در...
  20. boloorchian67

    خواندن حدیث شریف کساء...

    سلام منم شرکت می کنم... یعنی هر هفته یک بار حدیث کسا رو بخونیم؟ :redface: ایده ی خوبی هست. ---------------------- :gol: تاپیک " زندگی به رسم آسمانی ها " :gol:
بالا