من اسمم کیان هست پدرم برام داستانهای سدار کیان را خیلی برام تعریف می کرد و به اصرار من یک شمشیرم واسم خریدش جاتون خالی بعضی شبها که پدرم برام این داستانهای جنگی را تعریف میکرد صبحش اینقدر من را جو می گرفت می رفتم تو کوچه شمشیر بازی و بچه ها را اسب می کردم و خودم سوارشون می شدم.اینقدر این شمشیر...