دنیای ما اندازه ی هم نیست
من عاشق بارون و گیتارم
من روزها تا ظهر میخوابم
من هرشبو تا صبح بیدارم
دنیای ما اندازه ی هم نیست
من خیلی وقتا ساکتم ، سردم
وقتی که میرم تو خودم شاید
پاییز سال بعد برگردم
تو می خندی ...
حواست نیست ...
من آروم می میرم
تو می رقصی و من ...
عاشق شدن رو یاد می گیرم
چه جذابی ...
چه گیرایی
چه بی منطق به چشمات می شه عادت کرد
توی دستای تو باید
به سیگارم حسادت کرد
شيخ را گفتند : علم بهتر است يا ثروت؟
شيخ بيدرنگ شمشير از ميان بيرون آورد و مانند جومونگ مريد بخت برگشته را به سه پاره ي نامساوي تقسيم نمود و گفت: سالهاست که هيچ خري بين دو راهي علم و ثروت گير نميکند.....
مريدان در حاليکه انگشت به دندان گرفته و لرزشي وجودشان را فرا گرفت گفتند يا شيخ ما را...
باز تویی که غروبها ، «تکراری ترین غمهای عالم» را آنچنان نوازش میکنی؛
که انگار این «اولین و تنها» بنده احمق توست که درد دل میکند ،
حماقت های کودکانه خلقت را ...
می بینی...!
چه خوب که تو می بینی...
وقتی که نمیتوان ابراز کرد محبت را و فرو می بلعیم «آتش کلماتی» را که فریاد میزند
«زیبایی های زخم زن قلب » را ... « زیبایی هایش » را ...
وقتی احساس « خفگی » میکنیم ...
آنوقت است که حسودیمان به تو میشود که «خدایی و بی نیاز» ...
« بی نیاز» از اینکه دیگران بدانند چقدر آنها را دوست داری ...