الان یادم میاد:biggrin:...یه بار یکی جلو در دانشگاه ازم خواستگاری کرد...بنده خدا...چقدرم آقا بود...گفتم نه...:redface:
آخه خیلی تعجب کردم...فکر کن داری با عجله از این یونی میری اون یکی ...استرس نرسیدن سر کلاس...بعد یکی میاد بهت میگه من کارمند فلان ادارمو...شما رو فلان روز دیدمو ...خندم گرفته...
واییییی....نههههه........پس تکلیف منی که فقط دوست دارم به اون محبت کنم چیه؟تکلیف منی که دوست دارم فقط به اون عشق بورزم چیه؟...منی که خواهش نگاهشو می بینم...غرور لعنتیشو هم همینطور...ترس و تردید...
من فقط یه چیز می گم.حیا...فقط حیا...چه مسلمون ...چه اصلا بی دین...به خدا پوشوندن خود لازمه ی مسلمونی نیست...لازمه ی هیچی نیست...فقط یعنی من آدمم... یعنی من باری به هر جهت نیستم...آخه چه دلیلی داره لباس باز می پوشن بعضی ها...چه اصراریه ...نمی دونم به خدا ...شدیدا رو این قضیه حساسم...ناراحت می...
گاهی.سخت تر از همه اینه که اعتراف کنیم احساسات برای اثبات ما کافی نیستند .مجبورمون می کنن به این فکر برسیم.البته این احساسات فکر های درستی هستند که ما داریم .اعتقادات محکم و به جای ما هستند .
کاش می تونستم مطمئن باشم منظورت دقیقا چیه.
در هر صورت : این درد ها آدمو بزرگ می کنن. خسته ایم ...از این همه درد ...از این که چیزی که هست ... حسی که هست ... و زمانی می رسه که اینقدر نگفته می بینیمش که کم کم و به اجبار عقل واقع بین میگیم توهم بوده.