رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

وضعیت
موضوع بسته شده است.

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 1-15

صحبت جمشيد در خانه شان كم كم داشت رنگ مي باخت.اما هنوز گاه و بيگاه شايعاتي كه وجود داشت به گوشش مي رسيد و از شنيدن برخي از آنها مو بر تنش راست مي شد.اما هميشه مي خنديد .نمي گذاشت كسي بداند اين حرف ها چه بلايي سرش مي آورند.مطمئن بود كه سونا با وجود اينكه در ايران نيست از طريق كساني كه در ايران دارد بيكار نمي نشيند .و قتي شنيد كه پشت سرش گفته اند به خاطر فعاليت هاي سياسي از انگليس اخراج شده و دانشگاه ايران هم فقط به خاطر فعاليت سياسي و حمايتش از برنامه هاي داخلي كشور او را با وجود نداشتن مدرك دكتري قبول كرده است تمام حدس هايش به يقين مبدل گشت.ولي چاره اي نبودجز خنديدن و بحث نكردن بر سر آنها. دانشگاه به اندازه ي كافي مي توانست وقتش را پر كند .حتي اگر تدريس نداشت مي توانست به كارهاي مطالعاتي برسد .گستردگي امكانات ارتباطي و اينترنت اين امكان را به او مي داد از ايران نيز هم چنان به همكاري هاي خودش با موسسات تحقيقاتي در انگليس ادامه بدهد.دانشجويانش نيز كم كم او را به عنوان يك استاد پر جذبه اما خوش اخلاق و دوست داشتني پذيرفته بودند.رابطه ي دوستانه اش با آنها باعث شده بود نام تك تك شان را بداند .چيزي كه به گفته ي آهو به ندرت در ميان استادها ديده مي شد و از همه مهمتر شعر هايي كه به زيبايي دكلمه مي كرد و دانسته هايش را در ذهنها تزريق مي نمود .همه و همه دست به دست هم داده بودند تا علاقه ي دانشجويان را نسبت به او بيشتر كنند.بدون اينكه بداند به راحتي به پايان ترم نزديك مي شد و او حتي متوجه گذر زمان نمي شد. وقتي به خود آمد تير ماه شروع شده و او با برگه هاي امتحاني در خانه اش بود.نمرات بچه ها كاملا راضي كننده بود .به عنوان اولين ترم تدريس تجربه ي فوق العاده اي را پشت سر گذاشته بود .بيستم تير ماه بود كه پيمان و نيلوفر با او تماس گرفتند و او بعد از سه ماه صداي آن دو را مستقيم شنيد.آنها خبر دادند كه برنامه ي ازدواجشان را براي شهريور تنظيم كرده اند .پيمان پيشنهاد كرد اگر حاضر است دعوت آنها به جشن عروسيشان را قبول كند از حالا برايش دعوت نامه بفرستد .دوست داشت برود اما مي دانست كافي است آنجا برگردد تا همه ي آنچه ساخته است ويران شود .از متين مي ترسيد .از خودش مي ترسيد .سه ماه بود كه متين رفته و او به ندرت شب و روزي را بدون يادش گذرانده بود .به شدت دلتنگ و تشنه ي ديدار او بود... و سودابه. حالا ديگر ديدن سودابه هم در گرو ديدن متين بود.نمي توانست نزديك سودابه بشود . چون حتما متين مي فهميد .آن طور كه سودابه برايش در نامه ها مي نوشت متين همان برنامه ي قديم را با او داشت.به ديدنش مي رفت .مشكلاتش را حل مي كرد.مواقع تنهايي بهترين دوست و نديمش بود.همه ي اينها را با فشار مي بلعيد و آرام مي ماند.از خط به خط نامه هاي سودابه شادي و رضايت را مي خواند.شور زندگي دوباره به سودابه برگشته بود.همين براي ادامه دادن كافي بود.حالا با ياد آوري همه ي اين چيز ها چطور مي توانست دوباره عازم انگليس شود ؟ مجبور شد پيشنهاد پيمان و نيلوفر را رد كند اما در عوض بخواهد آنها ماه عسلشان را در ايران سر كنند. اين هم از طرف آن دو ممكن نبود چون از قبل برنامه ي ماه عسلشان را ريخته بودند . مثل اينكه مقدر بود دوري ادامه يابد. آلما به محض اطلاع از پايان يافتن برنامه ي درسي و امتحاني دو خواهرش همه ي خانواده را به شمال دعوت كرد. آقا جون و اميراشكان نمي توانستند مدت زيادي از كارهايشان در تهران دور بمانند . در نتيجه بهار و مادرش هم نمي خواستند همسرانشان را تنها بگذارند.آلما با سرخوردگي به گذراندن تعطيلات يك هفته اي با آنها رضايت داد مشروط بر اينكه دو خواهرش بدون هيچ بهانه اي پيش او بمانند .آيلين از خدا مي خواست براي مدتي از تهران دور باشد.به خصوص بعد از ماجرايي كه روزهاي آخر تير برايش اتفاق افتاد. اميراشكان پيشنهاد كرده بود روز جمعه را با هم در آبعلي بگذرانند .بهمن و شكيلا و روژان بچه هاي خاله اش هم قرار بود همراه آنها بروند.اما درست در لحظه ي آخر بهمن از آمدن انصراف داد . همه به شدت تعجب كردند .چون بهمن اولين كسي بود كه از اين پيك نيك استقبال كرده و به آن راي داده بود.حالا نيامدن بدون دليل و عذر موجهش جاي سوال داشت .به هر حال آنها پيك نيك را بدون بهمن رفتند و جاي او را خالي كردند .اما وقتي برگشتند خبرها از طريق آهو به گوشش رسيد كه دعواي سختي بر سر او بين خانم جان و خاله ي بزرگش و همين طور مادرش اتفاق افتاده است.آهو برايش با خشم و حرص گفت كه : آدم احمق كه شاخ و دم ندارد . خاله مان يكي از اين احمق هاست.من از اول هم حدس مي زدم همه ي اين آتش ها از گور اين خاله بلند مي شود.بهمن بيچاره كه داشت خوش و خرم با ما برنامه مي ريخت.خاله اين بلبشو را راه انداخته بود كه بهمن نزديك تو نشود .
متعجب و سردرگم پرسيد : منظورت چيست ؟
آهو لحظه اي نگاهش كرد و گفت :متوجه نشده بودي كه در مهماني خان دايي بهمن چطور دست از تو نمي كشيد و به هر بهانه اي مي خواست سر صحبت را باز كند ؟
ـ چرا اتفاقا متوجه شدم.حتي ديدم كه سوالاتي هم درباره ي جمشيد مي كند.براي همين بود كه از دستش فرار كردم.
ـ بهمن ظاهرا خيالاتي در سرش دارد.
ـ يعني چه ؟
بعد با بهت خودش به خودش جواب داد .نيازي به توضيح آهو نيست .آهو نيز با تماشاي قيافه ي رنگ باخته ي او فهميد كه خود آيلين ماجرا را تا آخر خوانده است .با ناراحتي گفت : بهمن به خانم جان گفته است با مادرش صحبت كند.خاله هم بعد از كلي اين طرف و آن طرف كردن زبانش گفته جرات ندارد روي زندگي پسرش قمار كند .چون تو سه سال با جمشيد نامزد بودي.آنجا هم ايران نيست ! اگر جمشيد نامزدي اش را با تو به هم زده و تو ايران هستي از كجا معلوم كه ...
ـ بس است.بقيه اش را فهميدم.ديگر نمي خواهم بشنوم .
مي توانست خودش بقيه اش را باز تا آخر بخواند .تازه مي فهميد چرا اين قدر در مهمانيها نگاه هاي زناني كه پسرشان با او همكلام مي شود دو دو مي زند.چطور تا حالا متوجه ترس آنها نشده بود ؟ جمشيد علاوه بر نابود كردن سه سال از زندگي او و شكنجه دادنش زندگي آينده اش را هم لگدمال كرده بود .چطور توانسته بود ؟
در چنين وضعيتي باز هم دور بودن از تهران براي فراموش كردن وقايع هديه ي ارزشمندي بود.گرچه بعد از آن سعي كرد يادش بماند كه در هيچ شرايطي به هيچ يك از جوان ها نزديك نشود .آلما و آهو دو خواهرش تنها كساني بودند كه به آنها نياز داشت تا دوباره به آرامش برسد.بعد از بازگشت خانواده اش هر سه روزها را به خوشي مي گذراندند و آيلين سعي مي كرد مثل گذشته گوش و چشم به شنيده ها و ديد ه هايش ببندد. مادر طبيعت آغوش به رويش باز كرده بود تا به او آرامش بدهد.
دوازدهم شهريور ماه خانواده ي دايي اش در بابلسر به همراه دختر ها برايش جشن تولدي برپا كردند كه باعث شادي اش شد .خانواده اش هم از تهران آمده بودند و شبي به ياد ماندني را برايش به وجود آوردند.گرچه اگر نگاه مادرش نبود احساس بهتري پيدا مي كرد. ملوك با ديدن بيست و شش شمع بر روي كيكي آهي پنهاني كشيد اما نه از چشم خود آيلين دور ماند و نه از چشم پدرش. در تمام مدت جاي خالي سودابه و نيلوفر را حس مي كرد.به ياد آورد سال گذشته چطور روز تولدش را فراموش كرده بود و مي خواست تا آخر وقت با بچه ها كار كند.اما وقتي سودابه و نيلوفر دنبالش امدند بچه ها برايش دم گرفتند و برايش تولدت مبارك خواندند. دو روز بعد همراه خانواده به تهران برگشتند. بي بي در خانه با يك بسته براي او منتظرش بود. آن را در اتاقش گذاشته بود. آخر وقت هنگامي كه به اتاقش رفت و بسته را روي ميز ديد تازه به ياد اورد كه از ساعتي پيش مي خواست براي ديدن آنها بيايد.با كنجكاوي به سراغ بسته رفت.از انگليس بود.لندن. با ديدن آدرس سودابه لبخندي بر لبش نشست.مطمئن بود هديه تولدش را برايش فرستاده است.با دقتي كه براي ارام باز كردن جعبه داشت بالاخره آن را گشود.وسايل داخل جعبه شامل دو نوار كاست با دستخط سودابه روي برچسبش. جديدترين سي دي هاي دو خواننده ي محبوبش به همرا دو بسته ي كوچك و بزرگ جداگانه و همين طور يك سري عكس بود. هيجان زده شده بود و نمي دانست اول سراغ كدام يك برود.بسته ي كوچك را باز كرد چشمش به يك گردن بند فيروزه افتاد.فيروزه...سليقه ي هميشگي و سنگ محبوب سودابه . اما بسته ي ديگر يك كيف پول شيك چرمي بود.اين ديگر نفسش را بند آورد.نمي توانست حتي فكرش را هم بكند كه سودابه چنين هديه ي گرانقيمتي برايش بفرستد. بي اختيار ضربان قلبش شدت گرفت.همه ي اين چيزها از طرف سودابه نمي توانست باشد .فكر كرد شايد نيلوفر و پيمان هم در اين سورپريز دخالت داشته اند.اما ديدن كارت كنار كيف حدسش را رد نمود.كارت را برگرداند و روي آن را خواند : “تولدت مبارك عزيزم . دوستت دارم ”.

براي يك لحظه نتوانست هيچ عكس العملي نشان بدهد .اما وقتي اشك چشمانش را تار كرد فهميد حس دروني اش به طور خودكار به اين هديه جواب مي دهد.خنديد وسرش را تكان داد. روي چشم هايش فشار آورد تا اشك هايش نريزد.
ـ متين چه كار كردي ؟....
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 2- 15

نگاهش به تصوير خندان متين در عكس روي تخت افتاد.دست دراز كرد ودسته ي عكس ها را برداشت .عكس هاي عروسي پيمان و نيلوفر بود. درست همان طور كه فكر ميكرد عروس و داماد فوق العاده بودند . ولي نگاه او در اين لحظه چون تشنه اي در بيابان به دنبال عكس هاي متين بود. فراگ مشكي با يقه ي ساتن و پاپيون سفيد او را خيره كننده كرده بود. چشم هايش مي خنديد و برق نگاهش بغض آيلين را بيدار مي نمود.سودابه گفته بود نيلوفر و پيمان از آن دو خواسته اند ساقدوشان در مهماني باشند.در اتاقش با ضربه اي آرام باز شد و آهو با كنجكاوي داخل گرديد.
ـ آيلين .
با اينكه به سرعت دست به صورت و چشمانش كشيد اما آهو فهميد كه خواهرش اشك ريخته است.چطور مي شد صورت محزون او را با آن لبخند ديد و باور كرد سرخي چشم و بيني اش اتفاقي است.با نگراني پرسيد : حالت خوب است ؟ چيزي شده ؟
ـ نه...نه.بسته را باز كردم...هديه هاي بچه ها براي تولدم است.
ـ جدي ؟مي توانم من هم آنها را ببينم ؟
سرش را تكان داد و گفت : البته .من خودم هم تازه دارم آنها را مي بينم.
آهو خودش را سوي ديگر تخت كنار وسايل پخش شده روي آن انداخت.آيلين با ظرافت كارت متين را برداشت و داخل كشوي پاتختي اش گذاشت.آهو ظاهرا خودش را مشغول بررسي وسايل نشان داد و پنهان كاري او را به رويش نياورد.
ـ اوه چه كيف خوشگلي ! مارك گوچي است.وضعيت جيب سودابه بايد خيلي خوب باشد.
ـ كيف از طرف متين است.
آهو از گوشه ي چشم به خواهرش نظري انداخت اما وقتي هيچ تغييري در او نديد از فكر خود باز شرمنده شد.
ـ آنها چه عكس هايي هستند ؟
ـ عروسي پيمان و نيلوفر است.
ـ من هم ببينم ؟
ـ بيا اينها را ديده ام .تا بقيه را مي بينم تو نگاهي به اينها بينداز .
سودابه لاغر شده بود.گرچه چهره اش شاداب به نظر مي رسيد.پيراهن رگه دار سرخابي اش و همين طور موهاي شرابي رنگ شده اش جذابيتش را بيشتر از گذشته نموده بود.دستش زير بازوي متين بود.درست در نقطه ي مقابل پيمان و نيلوفر كه دست در بازوي هم داشتند.باز حسادت داشت در عمق وجودش مي جوشيد كه آن را خاموش نمود. عكس بعدي را بالا آورد و با ديدن عكس انفرادي متين با چهره اي آرام همان طور كه هميشه او را مي ديد با همان نگاه مخملي قلبش به درد آمد.اشك دوباره چشمانش را تار نمود.از تخت و نگاه زير چشمي آهو دور شد و به بهانه ي برداشتن دستمال كاغذي پشت ميزش رفت.مطمئن بود فرستادن عكس ها هم كار سودابه نيست.آرزو كرد اي كاش آهو نيامده بود.نمي توانست آرام بگيرد.اين هم يكي از شرايطي بود كه بايد حتما مي گريست.براي تحمل آنچه به سرش آمده بايد اشك مي ريخت. حتي اگر اين خلاف مسلك و منشش باشد.آهو گفت : سودابه و متين حسابي به خودشان رسيده اند.چقدر خوشگل شده اند.
بدون سربرگرداندن صدايش را صاف كرد و گفت : ساقدوش عروس و داماد هستند.
ـ پس خودشان كي تصميم دارند زندگي مشتركشان را شروع كنند ؟
ـ نمي دانم .هنوز كه چيزي به من نگفته اند.شايد در صحبت هاي داخل كاست حرفي زده باشد.
- اين كاستها ؟
ـ آره .سودي آنها را پر كرده است.از اين عادت ها زياد داشت.
ـمي توانم اين سي دي را امتحان كنم ؟
ـ البته . بيا كامپيوتر را روشن كن.
آهو فقط به يك نگاه گذرا اكتفا كرد.متوجه شده بود كه آيلين مشتاق است تنها باشد.بنابراين ده دقيقه بعد رفت و او را با آنچه برايش رسيده بود تنها گذاشت.آيلين با فشاري كه بر روحش لحظه به لحظه سنگين تر مي شد يك بار ديگر همه ي عكس ها را مرور كرد و بعد در حالي كه هنوز چانه اش از فشاري كه براي جلوگيري از گريه بر خود مي آورد مي لرزيد چراغ ها را خاموش نمود و تنها به روشن ماندن چراغ مطالعه اكتفا كرد.يكي از كاستها را داخل پخش گذاشت و دكمه را فشار داد.لحظه اي طول كشيد تا صداي سودابه در گوشش پيچيد:
ـ سلام الي عزيزم. تولدت مبارك .بيست و شش ساله شدي.حال بيست وشش سالگي ات چطور است ؟ نفس كه براي فوت كردن شمع ها كم نياوردي ؟ اميدوارم موقع خوردن كيك ياد من كرده باشي. يادم كردي ؟....
آيلين چانه اش را ميان مشتش فشرد و خنديد.يادش كرده بود. در هر قطعه اي كه خورده بود او و متين را ياد كرده بود .چطور ميتوانست بدون حضور آنها تولدش را جشن بگيرد ؟ تاقباز روي تخت دراز كشيد و به ادامه ي حرف هاي او گوش داد. لبخندش با اشك هايي كه دزدانه فرو مي ريختند تا آخر كاست همراهي اش كردند .
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 3-15

كاست دوم را گذاشت و دوباره صداي سودابه را شنيد .برايش از همه چيز گفته بود .از دلتنگي اش براي او.براي خانواده اش .براي خانه شان. ژاله خواهرش مرداد ماه ازدواج كرده بود.با پسر همسايه شان.آيلين از تغيير تن صداي سودابه مي توانست حدس بزند كه او اشك مي ريزد.دلش براي او سوخت.مي دانست چقدر دلش مي خواست در چنين موقعيتي پيش خواهرش باشد. سودابه در ادامه گفته بود : روزگارم با متين خوش است .داريم كم كم به يك جاهايي مي رسيم .اما راستش را بخواهي اين فقط خيالات واهي من است.چون هنوز متين تابلوي “ من گاز مي گيرم ! ” دست گرفته است .سينتيا دختر هم اتاقي ام در پانسيون مي گويد اين من هستم كه گاز مي گيرم نه متين .نمي دانم الي .فقط مي فهمم كه گاهي هر دويمان قاط مي زنيم و مثل سگ پاچه ي هم را مي گيريم.بعد كه حالمان خوب مي شود آشتي مي كنيم. البته بدون اينكه قهر كرده باشيم .متين جلوي پانسيون ظاهر مي شود و مثل هميشه مي گويد “ آيلين تو را به من سپرده است.پس با اين كارها نمي تواني من را از خودت براني ” راست مي گويد الي ؟ تو من را به او سپرده اي ؟ چقدر تو ماهي عزيزم !... متين خواسته آخر كاست اندازه ي چند دقيقه براي او خالي نگهدارم .آن قدر حرف زدم كه اندازه ي چند تا جمله بيشتر جا نيست . دو تا كاست و گردنبندت را به متين مي دهم تا بعد از پر كردن آخر كاست برايت پست كند.الي مراقب خودت باش . گور باباي جمشيد و امثال جمشيد . خوش باش . از را ه دور مي بوسمت .......
صداي سودابه آخر حرفش شكسته بود . نوار خالي بود.آيلين با صورت خيس از اشك روي دستش نيم خيز شد تا پخش را قطع كند اما با شنيدن صداي ديگر خشكش زد .صداي متين بود.
ـ سلام عزيزم....تولدت مبارك .فقط مي خواهم بگويم دوستت دارم. هنوز هم دوستت دارم .خيلي...هر وقت احساس كردي اندازه ي يك سر سوزن هم دلت برايم تنگ شده با من تماس بگير . من به همان هم راضي هستم .بيست و شش سالگي ات مبارك پيرزن !.... آه راستي عكس ها را هم پيمان براي تو داده است.دوستت دارم.


صداي پريدن دكمه ي پخش تلنگر بر شيشه ي احساسش زد و داد. چه بايد مي كرد وقتي سودابه را به اندازه ي مادرش و آهو و آلما دوست داشت و متين را جزئي از وجودش مي يافت .براي او كه عمري به امنيت احساسي عادت كرده بود . براي او كه نهايت عشقش دوست داشتن بود .چطور ميتوانست با آنچه درونش را .روحش را در اسارت خود داشت كاري بكند. اين ديگر دوست داشتن نبود .اين همان چيزي بود كه متين يك روز مي گفت مهربان و ظالم است. خودش مي آيد و خودش هر چه بخواهد مي كند. خودش آمده و بازيچه اش كرده بود. عقلش به خاطر تصميمي كه گرفته بود تشويقش نموده بود و آن احساس لحظه به لحظه سرزنشش... چطور ميتوانست دو عشق را در كنار خود داشته باشد ؟ وقتي نمي دانست چه بايد بكند. در آن سوي دنيا زني جوان چشم به عشق مردي داشت كه چشمانش را به اين گوشه ي دنيا دوخته بود .چ را بايد شاهين اين ترازو او باشد ؟ او باشد كه اجازه ي نفس كشيدن يا نفس بريدن را به دو نفر ديگر بدهد . مگر او كه بود ؟ يك انسان معمولي . چه داشت كه آدمي مثل متين نتواند سر سوي سودابه برگرداند ؟ اي كاش هيچ وقت متين را نيم ديد تا امروز اين طور اسير و در قفس نه دست پيش بردن داشته باشد و نه دل پس زدن . دلش به حال سودابه و وجود لرزانش بسوزد و در همان حال در حسرت ديدن محبوب او باشد. سر در بالش فرو كرد تا صداي هق هقش را كسي نشند. غافل از كسي كه آن سوي ديوار غمگين نشسته و به صداي آرام گريه هاي او گوش مي كرد و نمي توانست براي آرام كردنش پيش بيايد . چون خواهرش را خوب مي شناخت
پايان فصل پانزدهم
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 1-16


برای شروع ترم جدید برنامه هایی داشت. ماریا حدادیان مدیر گروه امریکایی مکزیکی تبار با پیشنهادی که به او کرد،نشان داد از برنامه کاری ترم پیش او کاملا راضی است. تعداد ساعتهای درسی اش را اضافه کرده بودند . گرچه قرار نبود همیشه دروس تخصصی را تدریس کند. اما همین که چند واحدی را با دانشجویان ادبیات فرانسه و همین طور انگلیسی خواهد گذراند ،راضی بود . گروه زبان انگلیسی از نظر کتابخانه تخصصی در مضیقه بود . اواخر ترم پیش بود که این مطلب را با خنده به ماریا حدادیان گفته و پرسیده بود ایا راهی می توان برای رفع این مشکل پیدا کرد؟بیشتر منظورش از نظر بودجه بود. اما وقتی همهان روزهای اول شروع ترم ماریا حدادیان را دید ،او با خنده گفت:"میس ساجدی جواب در خواستم برای کتابخانه بالاخره نتیجه داد. دانشگاه حاضر است در این زمینه با ما همکاری کند. بودجه در اختیارمان می گذارد تا کتابهای تخصصی برای بچه ها داشته باشیم . فقط باید ازاد پیدا شود که بتواند این کتابها را تهیه کند".
وبعد از ان چنان نگاهش کرده بود،گویی منتظر است او حرفی را که می خواهد بزند . ایلین هم او را پشیمان نکرد. پذیرفت این کار را انجام بدهد. این طور ی برای بچه ها خیلی بهتر بود او هم می توانست از وقت ازادش بهتر استفاده کند . البته اشنا شدن با دانشجویان انجمن علمی گروه نیز می توانست فرصت دیگری برایش باشد. خود ماریا حدادیان او را به انها معرفی کرد و ایلین کم کم داشت به عنوان عضو افتخاری و رابط انها با گروه عمل می نمود . ان شب هم داشت در اخر برنامه های کاری خود ،چارت برنامه ریزی شده جدید انجمن را برای برنامه های یک ترم اینده بر رسی می کرد. نیم ساعت بیشتر نبود سرو صدا های اتاق اهو خوابیده بود . از عصر که به خانه برگشته بود ،اهو در حال ریخت و پاش اتاقش بود و هر دقیقه یک بار صدای فریادش به اسمان می رفت که :"مامان!پس این باد گیر من را کجا گذاشته اید ؟صدبار به شما نگفتم دست به وسایل من نزنید...".
ملوک هن وهن کنان از پله ها بالا می امد و وسیله گمشده را پیدا می کرد و به دستش می داد. باز چند دقیقه بعد صدای فریادش بلند می شد که :"ما مان کی باطری های واکمن را خالی کرده است؟ صد بار به شما نگفتم برای ماشینهای برقی امیرحسین باطری اضافه در خانه داشته باشید ؟حالا من چه باید بکنم؟..."
این فریادها و بالا و پایین رفتنها ان قدر ادامه یافت تا بالاخره اهو توانست کوله پشتی اش را برای سفر دو روزه جمع کند . چند روز پیش بود که با سرو صدا زیاد بالا امد و به او خبر داد فوق برنامه دانشجویی سفر دو روزه به قلعه رودخان گذاشته اند و او نیز خواهد رفت . ایلین ابرو در هم کشید که:"کجا هست؟".
- بهشت!بنیامین یک بار به انجا رفته است. عکسهایش را دیده ام . جای محشری است. بالای یک کوه لابلای جنگل یک قلعه قدیمی است . هم کوهنوردی است،هم تماشای جنگل و هم بازدید از یک اثر تاریخی.
با تاسف و حسرت گفت:"باید جای خیلی قشنگی باشد . ای کاش من هم می توانستم بیایم".
- یعنی حاضر می شدی به خاطر ش از درس و دانشگاه و دانشجویانت دست بکشی؟
خندید و گفت:" مگر در وسط هفته می روید ؟
- نه . اخر هفته می رویم. پنجشنبه و جمعه .
- چقدر حیف !تو چرا به من زود تر درباره این برنامه نگفتی؟
- باور کن من خودم هم خبر نداشتم . وقتی مجوز رفتن را گرفتند و خبر دادند ،فقط بنیامین انجا بوده است. برای همین با عجله اول اسم من را نوشته است . یک ربع بعد تمام ظرفیت پر شده بود !آخر هر کدام از بچه ها کسی را داشتند که اسمشان را در لیست بنویسند !مجوز هم فقط برای هجده ،بیست نفر بودهاست. ایلین خندید و گفت:"به خاطر این کوتاهی ،بنیامین باید جریمه بشود . حق ندارد یک روز تو را ببیند و با تو حرف بزند . به او بگو که این تنبیه را درباره اش اجرا خواهم کرد".
اهو نیز خندید و گفت:"اگر خیلی دوست داری ،به جای من برو . از نظر من هیچ عیبی ندارد . دانشگاه از این برنامه ها زیاد می گذارد. من دفعه بعد می روم".
- بله!دیگرچه؟بروم وبنیامین به انتقام این ظلمی که در حق تو می کنم ،من را در انجا بگذارد؟!
- این طور نمی شود . اگر می خواهی...
- نه مرسی. من دفعه بعد می روم.
اهو خجالت زده نگاهش کرد و گفت:"به جای تو حساب بنیامین را می رسم که فراموش کرد من و تو باید در همه برنامه ها کنار هم باشیم ".
فردا پنجشنبه بود و صبح زود اهو باید راه می افتاد و گر چه بعید بود؛اما از سکوت و ارامش نسبی که در اتاق بغلی حکمفرما بود،حدس می زد او به تختش رفته است. هنوز این فکر در او قوت نگرفته بود که ضربه ای ارام به در اتاقش خورد و اهو مثل همیشه جلوتر از خودش ،سرش را داخل اورد. با تعجب به او که پشت میز و مقابل کامپیو ترش نشسته و در روشنایی چراغ مطالعه کار می کرد،نگاه کرد. هر دو با هم گفتند:"تو هنوز نخوابیدی ؟"، و بعد هر دو به خنده افتادند . اهو کاملا داخل شد و پرسید:"چه کار می کنی؟"
شانه بالا انداخت و گفت:"داشتم برنامه بچه ها را چک می کردم . این ترم برنامه های جالبی خواهیم داشت . تو چرا هنوز نخوابیدی ؟مگر قرار نیست فردا صبح زود حرکت کنید؟".
برق چشمان اهو حتی در تاریکی هم به وضوح دیده می شد . ایلین می دانست او از سفر فردا هم مثل اغلب برنامه های زندگی اش لذت خواهد برد . به خصمص با وجود بنیامین در کنارش . بنیامین دانشجوی سال اخر و با اهو هم رشته بود . همان روز های اول ترم پیش که در دانشگاه مشغول به کار شده بود ،با او اشنا شد . گر چه اول از راه دور . بنیامین حتی حالا با وجود گذشت شش ماه از اشنایی با همدیگر در مقابل او ،به شدت مراقب رفتارش با اهو بود . هر سه می دانستند علاقه بنیامین به اهو از روی دوستی ساده و گذرا نیست؛اما برای بنیامین کمی سخت بود کاملا باور کند خواهر اهو عیبی در دوستی و رابطه دوستانه انها نمی بیند . اهو به شوخی می گفت:"غلط نکنم یا خودش از کس و کار دوست دختر قبلی اش کتک خورده که این قدر محتاط شده یا از تجربه های دیگران عبرت گرفته است!!".
ایلین تلاش کرد که به او بفهماند تا زمانی که قصد صدمه زدن به اهو را ،به هر نحو نداشته باشد ،می تواند به راحتی سراغ اهو را از او هم بگیرد . ولی این امر تا به حال ممکن نشده بود. بنیامین همیشه در مقابل او معذب بود . گویی اهو هم فکر او را خوانده بود که گفت:"چند دقیقه پیش با بنیامین صحبت می کردم ".
متعجب نگاهی به ساعت کرد و گفت:"نزدیک نیمه شب است!".
اهو گوشی موبایلش را تکان داد و چشمانش را گرد کرد:
- خوبی تلفن مخصوص خود ادم در همین است که می تواند هر وقت که می خواهد با هر کس که مایل باشد حرف بزند !
- ایلین خندید و گفت:"حواسم را پرت نکن . امده ام یک خبر خوب به تو بدهم و یک سوال بکنم "
- خوب؟
- بنیامین تماس گرفت و گفتیکی از بچه های خود گروه که می خواست با ما بیاید ،انصراف داده است. ما یک نفر دیگر ظرفیتداریم . حالا میس ساجدی عزیز دوست دارند همراه ما بیایند یا می خواهند به دانشجوهای دیگرشان برسند ؟!
متعجب نگاهش کرد و پرسید:"مطمئنی اهو؟".
- وامادر!چه حرفی می زنی . بلایی سر بنیامین نیاورده ام که بخواهد سر به سرمان بگذارد . گفتم حتی اگر شده خودش نیاید ،یک جا برای تو باید پیدا کند . تصمیم گرفته بود فردا صبح جایش را به تو بدهد ؛اما چون خداوند نگهدار دلهای مهربان است ،یک جا برای تو خالی شد . حالا می آیی؟
- این پرسیدن دارد؟
- پس بلند شو زود تر ،جیش ،بوس،لالا کن!
ایلین خندید و گفت:"باشد. وسایلم را جمع می کنم و می خوابم".
- خدا رحم به مامان بکند . بیچاره سائیدگی زانو گرفت بس که پله ها را بالا و پایین رفت. می روم به او بگویم که بیاید و همین جا بنشیند تا مجبور به پله نوردی نشود .
- نه مرسی. من احتیاجی به مامان ندارم . همه وسایلم همین جا دور و برم هستند و می دانم از کجا پیدایشان بکنم.
- این یعنی اهو تو شتره شلخته ای!!!
- یعنی چه؟
- یعنی اهو!
اهو با گفتن شب به خیری اتاق را ترک کرد و ایلین با لبخندی بر لبش برخاست تا قبل از خواب وسایل مورد نیازش را جمع کند .
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 2-16

ظهر بود که پای جاده خاکی ،مینی بوس توقف نمود و گروه خندان و شاد دانشجویان پیاده شدند . اهو هم کنار بنیامین بود . ایلین به روی هر دویشان در دل لبخندی زد و کوله پشتی اش را برداشت . رود خانه ای که پیش رویشان بود ،امکان راه را با ماشین نمی داد. ایلین رو به کوه های پوشیده از جنگل ایستاد و نفس عمیقی کشید . هوا مرطوب بود و ته مانده گرمای تابستانی را به خوردشان می داد. افتاب در اسمانی ابی و صاف خودنایی می کرد . چون اخر هفته بود ،افراد زیادی تصمیم گرفته بودند از انجا به عنوان تفر جگاه استفاده کنند. پیر و جوان با سر مستی که ارمغان طبیعت بود ،رو به سوی مقصد حرکت می کردند . صدای فریاد سر خوشانه اهو او را به خود اورد :"ایلین اینجا هر کس از دیگران عقب بیفتد ،باید دیگران را بستنی مهمان کند!".
- اگر جایی برای خرید بستنی پیدا کردی حاضرم همین طوری هم تو را مهمان کنم . بنیامین را خندا ن کنار اهو دید. اشاره کرد انها حرکت کنند او هم به جمع خواهد پیوست. برای عبور از رود خانه باید از پل چوبی باریکی استفاده می کردند . بچه ها رد شده بودند و دو سه نفر هم خنده و شوخی می خواستند عبور کنند . به انها پیوست. بیتا یکی از دوستان اهو را دید که دوستانش دستش را گرفته بودند و اصرار داشتند او را از روی پل چوبی بگذرانند . بیتا با فریاد ی به دیرک کنار پل چسبیده بود و می گفت:"نه... به خدا می افتم".
دوستش گفت:"تو چشمت را ببند ،ما تو را می بریم ".
- نه انطور خیلی بدتر است. سرم گیج می رود . بگذارید از همین پایین و از اب ردمی شوم.
ایلین نگاهی به رود خانه زیر پایش انداخت . عرضش کم بود؛اما به نظر نمی رسید عمقش هم کم باشد . تازه جایی برای وارد شدن به رودخانه نداشت . گفت:"اینجا که هم سرعت اب زیاد است و هم عمقش".
- عیبی ندارد . بهتر از رد شدن از روی این پل است.
- می خواهی من دستت را بگیرم و با هم رد بشویم
- نه . باور کنید حتی از فکرش قلبم هم از کار می افتد.
یکی از پسرها از جمعی که فاصله گرفته بودند ،فریاد زد:"چرا معطل شدید ؟زود باشید".
ایلین دستش را تکان داد که حرکت کنند . اما بیتا در تقلای یافتن راهی برای عبور از رودخانه بود . نه جای پای مناسبی پیدا کرد و نه می توانست اول راه پس بکشد . صدای مردی از پشت سرشان باعث شد ایلین سر بر گرداند . مرد جوان گفت:"کمی پایین تر رود خانه عریض و کم عمق می شود جای پا هم برای رد شدن دارد".
بیتا با خوشحالی پرسید :"کجاست؟".
مرد با دستش پایین رودخانه را نشان داد و گفت:"صد قدمی با اینجا فا صله دارد".
ایلین گفت:"خیلی دور نیست؟".
مرد با نگاهی به او گفت :"اگر بخواهید همراهتان می ایم تا راه را نشانتان بدهم".
ایلین این بار با دقت نگاهی به او انداخت . مردی بود لاغر؛با اندام ورزیده . قد بلند ،با ظاهری بسیار ساده بلز طوسی رنگ و شلوار سیاه داشت . چهره کاملا مردانه اش را ریش کوتاهی برازنده نموده و موهایش را ساده به یک طرف شانه کرده بود . می توانست به راحتی سی سال را داشته باشد . نگاهش برخلاف ایلین فقط یک لحظه گذرا روی او ماند و بعد مسیر چشمانش را به پایین رودخانه برگرداند . ایلین چیز مشکوکی در او ندید . به بیتا که منتظر به او می نگریست ،سری تکان داد و گفت:"باشد من هم همراهت می آیم دوستان بیتا را به ان طرف فرستاد و خواست تا آمدن انها منتظر باشند . هر دو با تشکری از مرد پشت سر او راه افتادند . چند دقیقه ای طول کشید تا به نقطه ای که مرد به ان اشاره کرده بود رسیدند . همان طور که گفته بود سنگهایی که از میلن آب سر بیرون آورده بودند ،جای پای خوبی تا ان سوی رود خانه به نظر می رسید ند . غریبه خود ابتدا از روی سنگها گذشت و خواست انها نیز پا روی همان سنگها بگذارند . ایلین به دنبال او رفت و بیتا نفر اخر با کمی فاصله از ایلین پا روی سنگ گذاشت . ایلین هشدار داد:"مواظب باش بیتا ،سنگها لیز هستند ".
بیتا تا خواست سنگ وسط رودخانه را امتحان کند ،پایش لیز خورد . از صدای او ایلین برگشت و او را در استانه سقوط دید . بلا فاصله داخل آب شد تا او را قبل از افتادن بگیرد،اما فرو رفتن او تا زانو در اب همان و سقوط به پهلوی بیتا همان . ان چیزی که به خاطرش از پل اجتناب کرده بودند ،بر سرشان امد . صدای فریاد بیتا در میان صدای رودخانه گم شد . ایلین با عجله دست دراز کرد و کمکش کرد تا از اب بیرون بیاید واب چکان تا ساحل رود خانه رفتند . بیتا کاملا خیس شده بود و او تا زانو خیس بود . با خنده به بیتا که ترسیده و شوکه شده بود ،گفت:"برای اب تنی نقشه خوبی بود بیتا!
بیتا با نفسهای بریده اش خندید و گفت:"اه خدا جون!".
غریبه با نگرانی پرسید :"حالتان خوب است خانم !چیزیتان نشد؟".
- نه...نه...فکر نمی کنم.
ایلین کوله بیتا را از پشتش در اورد . کوله اش ضد اب بود . پس وسایلش خشک بودند . خود بیتا را نیز روی صخره کوچکی نشاند و به ارامی سوال غریبه را تکرار کرد تا اگر به خاطر او ملاحظه کرده باشد ،جواب درست را بشنود. بیتا شاکی از دست و پا چلفتی بودن خودش پاچه شلوارش را کمی بالا کشید . غریبه عقب تر ایستاد و ایلین مچ پای او را که خراش برداشته بود،دید . چیز مهمی نبود . مچ دستش هم فقط از سنگینی بدنش که روی ان افتاده بود ،ضرب دیده بود . غریبه با شرمندگی مدام عذر خواهی می کرد . ایلین با لبخندی به او گفت:"نه اقا مهم نیست . چیزی نشده است . فرقی نمی کرد . عبور از رودخانه به هر حال دوستم را خیس می کرد".
- اما نه این قدر .
بیتا به زبان امد و گفت:"نه اقا . احتمالا اگر از زیر پل هم می گذشتیم ،همین قدر خیس میشدم . چیزی نیست . حالم خوب است متشکرم ".
- می توانید راه بروید ؟بروم دوستانتان را صدا بکنم؟
- نه احتیاجی نیست.
- من کمکش می کنم اقا . مرسی. شما نگران نباشید.
بیتا برخاست و ایلین زیر بازو یش را گرفت. کوله هایشان را غریبه برداشت و تا رسیدن به دوستان بیتا پیش رفتند . دخترها با دیدن سرو وضع بیتا به خنده افتادند . خود بیتا هم می خندید . همین خیال ایلین و غریبه را راحت کرد که اتفاقی نیفتاده است. کوله ها را با تشکر مجدد از غریبه گرفتند و دخترها در گوشه ای دور از دیگران کمک کردند بیتا لباسهای خیس زیرش را با پلیور های انها عوض کند . ایلین شالی را که برای شب اورده بود ،به دست او داد تا با مقنعه خیسش عوض کند . بیتا مجبور بود مانتوی خیسش را دوباره به تن کند تا کم کم در تنش خشک شود . هوا افتابی بود و همین که باد سردی در کار نبود ،جای شکر داشت . مجبور بودند به راه بیفتند تا به بقیه بچه ها برسند . پای مسیر سنگ چین شده ،بچه ها منتظر انها بودند وقتی فهمیدند چه بلایی سر بیتا آمده است ،همه خندیدند .
دستی که روی شانه ایلین نشست ،باعث شد سر برگرداند و اهو را ببیند . یکی از گوشیهای واکمن را از گوشش بیرون آورد . اهو پرسید :"کجا سیر می کنی ؟یک ساعت است که صدایت می کنم ".
- داشتم موزیک گوش می دادم . چرا عقب برگشتی ؟
- وا مادر!پسر مردم احتیاج به چند دقیقه نفس کشیدن داردیا نه؟نفس خودم بند امد از بس که حرف زدم
ایلین خندید و اهو پرسید:"به چه اینطور عمیق فکر می کردی ؟خیلی غرق بودی ".
- به ایمل خالد . دیشب ان را خواندم . مادر یکی از بچه ها می خواهد به دیدنش برود مثل اینکه مشکل پیدا کرده است . از طریق خالد برایم پیغام فرستاده که اگر می توانم کمکش کنم . داشتم فکر می کردم چون انها ساکن لندن هستند می توانم از طریق مادر او کمی خوردنی هم برای سودی بفرستم .
- برایش نامه بنویس و بپرس این دکتر ما را چه کرد؟اگر او را نمی خواهد پس بفرستد برای خودمان !
ایلین لبخند تلخی زد و گفت:"نه فکر نمی کنم او را پس بفرستد . در عوض خبر نامزدی شان را حتما می فرستد . برادر بزرگ متین چند وقت پیش در لندن بود متین دارد سودی را به خانواده اش معرفی می کند ".
- برای عروسی شان می روی؟
- نمی دانم . اگر در زمان سال تحصیلی باشد ،نه
در همان حال فکر کرد حتی اگر در سال تحصیلی هم نباشد نمی تواند برود . ممکن بود متین دوباره همه چیز را خراب کند با بی توجهی هایش داشت به او نشان می دادباید حواسش را به سودابه بدهد . سر بلند کرد و همان زمان چشمش به غریبه پایین کوه افتاد که کوله پشتی قرمز رنگی بر دوشش ،به راحتی و چالاکی از میان درختان بالا می رفت. پرسید :"ان کوله بیتا نیست؟
اهو مسیر نگاه او را تعقیب کرد و گفت:"چرا خودش است . عروسکهای پت ومت اویزکوله نشان انحصاری بیتاست... اما دست این مرد چه میکند ؟گ.
- این مرد همان است که راه پایین رود خانه را به ما نشان داد. بیچاره چقدر هم به خاطر بیتا عذر خواهی کرد.
- بیتا دست و پا جلفتی و شلخته است ،این عذر خواهی می کرد؟!
صدای خنده یکی از دخترها باعث شد به مسیر پشت سرشان بنگرند. بیتا بین بچه ها با چوب دستی داشت بالا می امد . چوب دستی هم مال غریبه بود . ان را پایین رود خانه دست او دیده بود . متوجه شد که بیتا کمی می لنگد. جرعه ای اب بطری اش نوشید و پرسید :"بیتا می لنگی؟".
بیتا سر بلند کرد و گفت:"چیزی نیست. کمی درد می کند".
- به نظر من هم کمی کوفته شده است.
اهو پرسید:"کوله تو روی دوش ان مرد چه می کند؟".
بیتا با خنده ای از روی شیطنت گفت:"دید لنگ می زنم . دلش به حالم سوخت . من هم دست کمکش را رد نکردم".
اهو کوله خودش را به دوشش کشید و گفت:"می روم پدر بنیامین را در بیاورم . مرد غریبه دل به حال بیتا می سوزاند ،ان وقت این پسر ول ول دارد برای خودش می گردد و من باید این کوله پشتی را مثل خر بالا بکشم!
دخترها خندیدند و اهو تشر زد :"بیتا خانم حالا که خر حمالی نمی فرما یید قدمهایتان را بلند تر بر دارید . ته صف تشریف دارید ".
- چشم نداری ببینی من دو دقیقه استراحت می کنم؟!
- راست راست بالا رفتن که استراحت نمی خواهد . یا الله !
ایلین کوله اش را از روی زمین بر دوش کشید و به دنبال اهو راه افتاد . اشاره کرد بچه ها هم زودتر راه بیفتید ؛چون واقعا از بقیه عقب افتاده بودند .
عینکش را بالا زد و به بازی اشعه خورشید لا بلای برگها ی درختان بالای سرش نگریست . هنوز داشت نفس نفس
می زد . برای استراحت کنار ایستاده بود . صدای صحبت یکی از پسرها ی دانشگاه را می شنید که در حال راه رفتن داشت پشت سر یکی از استادها صحبت می کرد . لبخندی زد و فکر کرد پشت سر او چه می گویند ؟از صدای قدمهایی حواسش پرت شد . برگشت و مرد غریبه را دید . در سه چهار قدمی او کوله بیتا را زمین گذاشت . او هم نفس نفس می زد ؛اما سر حال تر از ایلین بود . لباسش دور گردن و زیر کوله در پشتش خیس از عرق بود پرسید:"اب همراهتان دارید ؟".
ایلین بطری اب را از جیب کنار کوله اش بیرون کشید و گفت:"خودم ان راسر کشیدم ،عیبی ندارد؟".
او پیش امد و بطری را گرفت. گفت:"عیبی ندارد . ممنونم ".
بعد مقداری از اب را داخل دهانش ریخت ،بدون اینکه دهانه بطری را بر لبش بگذارد . جرعه ای بزرگ از اب نوشید و بطری را به او پس داد.
- متشکرم.
ایلین بطری را پس گرفت و در جایش قرار داد . غریبه در حال تماشای جاده پیش رویش گفت:"جای قشنگی است ،نه؟".
اایلین نیز نظری دیگر باره به اطرافش انداخت و گفت :"فوق العاده است".
- تا به حال این جا امده بودید ؟
- نه دفعه اولم است ...اما فکر می کنم شما زیاد می ایید . درست است؟
او سر ش را برای تایید تکان داد و ایلین گفت:"خیلی راحتتر از ما می توانید حرکت کنید".
غریبه لبخندی محو زد . برای لحظه ای سکوت شد و دوباره این غریبه بود که پرسید:"با دانشجوها امده اید ،نه؟".
- بله.
- از تهران؟
- بله .
- خودتان اهل کجا هستید؟
- تهران.
نگاه متعجب مرد به او لحظه ای خیره ماند.خواست بپرسد چرا برایش عجیب است ؛اما صدای فریاد اهو از کمی بالاتر که او را به نام می خواند متوجه اش کرد از بقیه عقب افتاده است. کوله پشتی اش را با اهی که ناشی از سنگینی ان می شد ،برداشت . غریبه پرسید:"کمک نمی خواهید ؟اگر خسته شدید می توانم ان را برایتان بیاورم".
ایلین به نرمی خندید و گفت:"نه مرسی . خودم می توانم . هر کس باید خودش بارش را بردارد".
غریبه مکثی کرد و به نشان موافقت سرش را تکان داد . ایلین بند کمری کوله پشتی اش را بست و به راه افتاد . از او جدا شد و راهی را که در انتها یش اهو منتظر ایستاده بود ،در پیش گرفت.
ساعتی بعد بالای کوه و داخل حصار قاعه بودند . ایلین با لذت روی یکی از پله های قدیمی قلعه ،کنار اهو نشسته و اطرافش را تماشا می کرد . ظاهرا برپایی مراسم رسمی این بالا هم تمامی نداشت . پرچم خیر مقدم گوشه ای از فضای حیاط قلعه را گرفته بود و عده ای هم در حالی که از انها پذیرایی می شد ،منتظر به صحبتهایی که پشت میکروفن می شد ،گوش می دادند . از اهو پرسید :"اینجا چه خبر است؟".
- گردهمایی!
بچه ها خندیدند و یکی از پسرها گفت:"گردهمایی در فضای ازاد و بررسی معضلات !".
یکی دیگر گفت:"معضلات ازدواج جوانان !".
- حالا که به افتخار جناب معاون اداره... خیر مقدم زده اند ،پذیرایی از ما هم بکنند.
ایلین با دیدن سینی چای که بین مهمانها رد و بدل می شد ،گفت:"حاضرم برای یک لیوان چای هر قدر که بخواهند پول بدهم!".
اهو خندید و گفت:"اینجا چای به قیمت خون پدرشان است".
- یعنی چه؟
قبل از اینکه اهو فرصت برای توضیح دادن پیدا کند ،صدای بیتا را از پشت سرشان شنیدند . برگشتند و غریبه را دیدند که کوله پشتی بیتا را روی زمین مقابل پایش گذاشت . ایلین و اهو هم یک بار دیگر به خاطر کمکی که کرده بود ،از او تشکر نمودند واو باز عذر خواهی کرد. اهو گفت:"نفهمیدی این شوالیه کی بود ؟بنده خدا از بس مظلوم بود بیتا با پررویی کوله اش را روی دوش او انداخت . به نظرم داشت با تو حرف می زد . کی بود؟".
- نمی دانم . نه من چیزی پرسیدم و نه او چیزی گفت. فقط گفت که به این جا زیاد می اید .
- از ظاهرش به نظر می رسد از اهالی این دور و بر باشد.
- خیلی خوب مسیر را بالا می امد .
- شاید از جنگلبانها باشد یا شاید هم از ادمهای همین قلعه. نگهبان یا راهنمایش .
- شاید. چون راها را هم خوب می شناخت . مثل رودخانه.
هنوز بچه ها در حال رفع خستگی بودند که مردی با سینی چای به جمع انها نزدیک شد و لیوانهای چای را بین بچه ها پخش کرد . همه متعجب به هم نگاهی انداختند اهو گفت:"بردار بخور . فکر می کنم ما را با مهمانها ی این مراسم اشتباه گرفته اند . تا نفهمیدند چای مفت می دهند ،سر بکش".
بیتا گفت: "برای اینکه چایی که می خهورید حلال شود، یک صلوات هم برای سلامتی آقای معاون بفرستید که به یمن تشرسف فرمایی ایشان ما هم این بالا چای پیدا کردیم!".
بچه ها هر کش چیزی می گفتند و می خندیدند. آیلین و آهو با چند نفر از بچه ها کوله هایشان را بین بقیه گذاشتند و برای تماشای اطراف برخاستند.
وقتی برگشتند احساس کردند چیزی شده است. پیش بنیامین که با دو نفر از پسرها ایستاده بودند رفتند. آهو پرسید: أ"چه خبر است؟ چرا این طوری ساکت شدید؟ ببینم نکند درخواست مجوز ماندنمان را برای شب رد کردند؟".
بنیامین به جحای جواب با سر به جمع مقابلش اشاره کرد. دو خواهر با کنجکاوی سر برگرداندند. برای چند لحظه متوجه چیزی نشدند؛ اما وقتی کسی را که پشت میکروفون ایستاده بود، دیدند، نگاهشان به هم برگشت. ناباور به بنیامین نگریستند. بنیامین گفت: "جناب معاون ایشان بودند".
آهو به جای خواهرش گفت: "نه!".
- چرا، خودش است. با کلی سلام و صلوات او را پشت میکروفون دعوت کردند.
نگاه آیلین بی اختیار به سوی بیتا برگشت که خجالت زده می خندید. بیتا گفت: "خوشتان آمد؟ چه کسی باورش میشد؟ معاون اداره... را مجبور به بارکشی کرده ام؟". آیلین نیز به خنده افتاد. حق با او بود. گفت: "پیشنهاد می کنم قبل از اینکه بدانند با معاون محترمشان چه کرده ایم درخواست مجوز ماندن در قلعه را بدستانش بدهیم و امضا بگیریم".
آهو که از بهت درآمده بود، خندید و گفت: "آره. آیلین راست می گوید. زودتر بار و بندیلمان را باید باز کنیم. می خواست کتش را از همان اول تنش کند که مجبور به بارکشی نشود! معاون این قدر ساده و افتاده نوبر است!".
مراسم آقای معاون زیاد طول نکشید. تا بچه ها گوشه مناسبی را برای شب خوابیدن پیدا کنند، مراسم تمام شده بود. کم کم جمعیت عادی هم در حال بازگشت به پایین بود.زیاد طول نمی کشید که هوا تاریک می شد. تا خلوت شدن کامل محوطه، بچه ها با یکی از راهنماها گشت کاملی در قلعه زدند و همه نقاط آن را دیدند. چادر ها زده شد و از آنجا که بین دخترها، او بزرگتر از دیگران بود، مسئولیت چادر را به آیلین دادند. چادر پسرها هم با کمی فاصله دورتر از چادر دخترها زده شد. اما تا بعد از شام که غذای سرد و تن ماهی بود، کسی به چادر نرفت. بچه ها دور هم جمع شده بودند و صحبت ها و خنده شان به راه بود. نم نم بارانی که بی خبر شروع شد جمع را وادار به رفتن چادرها نمود. شب آیلین بار دیگر وضعیت بیتا را بررسی کرد و مطمئن شد که جز ضرب دیدگی مچ دستش آسیب مهم دیگری ندیده است.
صبح هوا مه آلود بود و تا ساعت هفت بچه ها نتوانستند از چادرها فاصله بگیرند. اما بالاخره مه نیز از بین رفت و یک روز ابری رخ نمود. تازه بچه ها برای خوردن صبحانه دور هم جمع شده بودند که دو نفر از پسرها با سینی استکانها و کتری بزرگی از چای داغ مژده صبحانه را با چای دادند. بنیامین با خنده گفت: "نظر کرده آقای معاون هستیم!".
بیتا لیوان بزرگش را دست آنها داد و گفت: "به خاطر عذاب وجدان آقای معاون است که باز دلیلش برمی گردد به این جانب. پس من باید بیشتر از همه شما چای بخ رم. من در استکان چای نمی خورم".
آهو نیمی از لیوان چای را پر کرد و به دست بیتا داد. گفت: "چون تو باعث شدی آبرویمان پیش آقای معاون برود، باید جریمه شوی. هم دست و پا چلفتی هستی و هم پررو!".شب وقتی آیلین با خستگی خودش را در تختش انداخت از گذراندن دو روز مفرح خدا ار شکر کرد.


* * *
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان


فصل 3-16

باران زیبای پاییزی یکباره هم را غافلگیر نمود. او هم به خیال اینکه فقط هوا ابری است، راهی دانشگاه شده بود. وقتی بته دانشگاه رسید، مقنعه اش خیس و صورتش از سرمای هوای بارانی سرخ شده بود.جرعه ای آب گرم نوشید و چون ساعت اموزش شروع شده بود ،روانه کلاس گشت. با سلامی از سر نشاط به همه دانشجوها ،پشت میزش نشست و با یک نظر کلی به کلاس متوجه شد که جمعیت کلاسش باز هم بیشتر از اماری است که به او اعلام شده است . به این مطلب دیگر عادت کرده بود . معمولا در سر کلاسهای نثر و نظم از این چیزها برایش زیاد پیش می امد . مستمع ازاد در کلاسش می نشستند . شوفاژهای کلاس با حرارت کمی روشن بود ند . همان طور که انگشتانش را روی گلویش زیر مغنه گذاشت تا کم کم گرم شود ،درس را هم شروع کرد. هیچ کس نمی توانست از روی ظاهرش تشخیص بدهد چطور درونش اشفته است . با مادرش بر سر پذیرفتن خواستگار بحث کرده واز خانه خارج شده بود. ملوک می خواست او اجازه بدهد خانواده ای که در همسایگی شان بودند ،برای خواستگاری بیایند و ایلین با سماجت سر حرف خود بود . احتیاج به هیچ مردی برای ادامه زندگی اش نداشت . خیلی تلاش می کرد ارام حرف بزند و مادرش را قانع کند تا دلشکسته نشود ،ولی ملوک نمی گذاشت . بعد از بازگشت از بابلسر و دیدن بیست وشش شمع باور کرده بود که نمی تواند جمشید را به عنوان دامادش داشته باشد . برای همین هر بار که کسی حرفی از ایلین می زد و پرسشی از وضعیتش می نمود ،با لبخندی از ان استقبال می کرد . برای همه با کمال میل توضیح می دادچون دخترش در خارج بوده است ،خواهر کوچک ترش ازدواج کرده است . این کارهای ملوک باعث می شد بیش از گذشته از حضور در جمع دیگران فراری باشد . می ترسید جایی برود وبعد به دنبالش کسی پیدا شود که بخواهد یش بیاید . جای شکر داشت که اقا جون خود قدم پیش نمی گذاشت و از طریق مادرش پیغام می داد. هنوز به یاد داشت که هفته پیش وقتی مادر بنیامین تماس گرفت و برای موضوع اهو وقت خواست ،چه اتفاقی افتاد . ملوک با ابروهای در هم گفته بود تا دختر بزرگش ازدواج نکرده است ،دختر کوچک را شوهر نمی دهد . ایلین وقتی ان را شنید ،به اهو نگریست . اهو با لبخندی که سعی می کرد بی خیال و سر خوش باشد ،این را برای او گفته بود . چند وقت پیش هنگامی که صحبت از بنیامین شده بود ،از دهان اهو پریده بود که بنیامین دوباره خواسته برای خواستگاری اقدام کند ولی او برای بار دوم هم او را به بهانه درسش از سر باز کرده است . بنیامین ترم اخرش را می خواند وبعد از فارغ التحصیلی هم قرار بود در شرکتی که متعلق به شوهر خواهرش بود ،کار کند . هر چند همین حالا هم به طور نیمه وقت در انجا کار می کرد . به این ترتیب شرایط ازدواج را داشت . اهو بهانه درس اورده بود ؛اما ایلین می دانست که این بهانه صورت دیگری از دلیل حضور خواهر بزرگ تر مجرد در خانه است!چیزی که در طول همین مدت کوتاه خیلی خوب درک کرده بود و یاد گرفته بود . اهو را قانع کرد که در کنار درس خواندن هم می تواند به زندگی اش برسد . اهو بالاخره رضایت داد مادر بنیامین تماس بگیرد و از ملوک وقت بگیرد . همین طور هم شد ؛اما نتیجه اش ...می خواست برود وبا مادرش صحبت کند که به خاطر او زندگی را برای اهو سخت نگیرد؛اما اهو مانع اش شد . گفته بود:"این طوری بهتر شد . من نمی توانم هم به درسم برسم و هم به زندگی ام . خودم هم از قبول پیشنهاد تو پشیمان شده بودم . دعا می کردم ما مان این طوری انها را فعلا دست به سر کند . بنیامین هم خودش شنید که من واقعا در شرایط ازدواج نیستم . کمی صبر کند برایش خوب است . هلو بپر تو گلو که نیست ؟جوجه دانشجو !".
به خاطر اصرارهای اهو نرفته بود ؛اما امروز صبح همین که ملوک صحبت از خواستگار کرد و او باز ان را رد کرد ،ملوک سر درد دلش باز شد . گذاشته بود او همه حرفهایش را بزند و عاقبت وقتی مجبور به دفاع از خود شد،کار به بحث کشید. ایلین از ترس بالا کشیدن کاربا بوسه ای گذرا روی گونه مادرش به بهانه دیر شدن دانشگاه با عجله از خانه خارج شده بود . دعا می کرد تا شب مادرش ارام گرفته باشد و صحبت خواستگار جدید را فراموش کند . اما خودش هم خوب می دانست که امکان ندارد . گربه ایران میان انگشتانش در زنجیر بالا و پایین می رفت . برخاست و شروع به قدم زدن در کلاس نمود.
کلاس که تمام شد ،به جای حضور و غیاب ،مثل همیشه سر شماری کرد . نگاهش روی یکی از چهره ها میان مردان فقط یک لحظه بیشتر ماند . باز همان مرد جوان در گوشه کلاس نشسته بود .جزو دانشجویانش نبود . احتمالا مستمع ازاد بود . اما چهره اش به نظر اشنا بود . کجا او را دیده بود نمی دانست .توجهی نکرد . حتما یکی از دانشجویان دانشکده بود . با لبخندی گفت:"مرادی نیامده است ؛اما بجای خودش ده نفر دیگر فرستاده است . من همیشه اضافه بر لیست دانشجو در کلاس دارم!...مرادی غایب است؟"
یکی از بچه ها تایید کرد واو برای مرادی غیبت زد . اجازه رفتن به بچه ها داد و خودش نیز وسایلش را جمع کرد. داشت از پله ها بالا می رفت که کسی از پشت سر صدایش کرد:"استاد می بخشید ".
برگشت و از دیدن همان چهره اشنا ایستاد . مرد جوان به او نزدیک شد و گفت:"خسته نباشید استاد ".
با لبخندی تشکر نمود و منتظر ماند حرفش را بزند . اما او دستش را بالا اورد و مشتش را مقابل او باز کرد . از دیدن گردنبند هدیه متین در مشت او ،ناگهان دست به گردنش کشید . گردنش خالی بود . مرد جوان گفت:"مال شماست استاد . درست است؟به نظرم از لباس شما افتاد ".
با قدر دانی گفت:"بله مال من است . متشکرم . اگر گمش می کردم هیچ وقت خودم را نمی بخشیدم".
- بفرمایید .
زنجیر و گردنبند را از او گرفتو در کیفش گذاشت . در همان حال او گفت:"از روی شکلش حدس زدم که باید برایتان ارزشمند باشد".
لبخندی زد و گفت:"بله،همین طور است .به اضافه اینکه یادگار و هدیه از یک دوست است ".
- بل؟
جا خورد . گفت:"ببخشید؟".
- اسم دوستتان بل بود ؟
- نه... اما چرا چنین چیزی را پرسیدید ؟
- پشت پلاک نوشته "بل"
لبخند کمرنگی زد و دعا کرد رنگ چهره اش تغییر نکرده باشد . چهره خندان متین جلوی چشمش بود . گفت:"نه اسم دوستم بل نیست . پلاک مال خودم است مرسی. لطف بزرگی کردید".
- خواهش می کنم استاد.
خواست از او جدا شود که باز صدایش کرد.
- استاد...به نظر می رسد من را نشناختید.
ایلین ایستاد و متعجب دقت بیشتری در چهره مرد کرد. ریش پرفسوری به صورتش می امد و چشمانش را درشت تر نشان می داد . کت و شلوار سورمه ای به تن داشت و بارانی سورمه ای را روی بازویش انداخته بود. باز به ذهنش فشار اورد. چنین ادمی را در خاطر نداشت. با شرمندگی گفت:"به نظرم اشنا می ایید ؛ولی نمی دانم کجا همدیگر را دیده ایم ".
چهره مرد کمی مکدر شد . ولی با لبخندی گفت:"حدس میزدم . جز چند کلمه با هم صحبت نکرده بودیم . من الوند هستم...عماد الوند ... قلعه رود خان؟".
ایلین لحظه ای متحیر نگاهش کرد . حالا او را شناخت. بله خودش بود . اما نه با این قیافه . دستپاچه شد.
- اه بله!ببخشید .شما همان معاون... هستی...
بعد ناگهان جلوی دهانش را گرفت. نباید او را این طور خطاب می کرد . تقصیر بچه ها بود که پشت سرش او را معاون صدا زده و بدتر از همه اینکه مسخره اش کرده بودند. الوند گفت:"بله خودم هستم".
- ببخشید. بعد از کمکی که به ما کرده بودید باید چهره تان در خاطرم می ماند راستش قیافه تان خیلی عوض شده است.
- الوند دستی به چانه اش کشید و سرخ شد . گفت:"بله می دانم".
- تا انجا که می دانم و دانشجوها یم را می شناسم،به یاد نمی اورم شما را تا یکی دو جلسه پیش و در واحدهای قبلی ام دیده باشم .
- بله. متاسفانه سعادت نداشتم.
ایلین چون متوجه تعارف او نشد،چیزی در جواب او نگفت. شاید از همین سکوت او بود که الوند متوجه موضوع شدو گفت:"من ترمهای پیش نبودم. چند جلسه است که درکلاس شما حاضر می شوم ".
- امیدوارم برایتان مفید بوده باشد.
- بود. متشکرم. راستش فکر می کردم شما یکی از دانشجوهای خارجی یال حداقل یکی از هموطنان اقلیتی باشید.
- اقلیتی؟یعنی عده ما کم است؟
الوند خنده اش را کنترل کردو گفت:"نه منظورم این است که ایرانی غیر مسلمان باشید".
بلافاصله جواب داد:"اه نه. من مسلمان هستم ".
- بله. متوجه شدم. اما واقعیت این است که بین دانشجوهایی که به قلعه رودخان امده بو دند تشخیص اینکه شما استادشان هستید ...
ایلین لبخندی زد و پرسید :"ببینمنکند شما هم در اینجا استاد هستید ؟شما دفعه پیش ما را سورپریز کردید ".
- نه . من دانشجو هستم . دانشجویی دوره فوق .
- برایتان ارزوی موفقیت می کنم .
- متشکرم.
لحظه ای سکوت شد و چون ایلین حس کرد دیگر حرفی برای گفتن نیست،به اوگفت که باید برای جلسه انجمن علمی دانشجویان برود. الوند عذر خواهی کرد و او یک بار دیگر به خاطر پس دادن گردنبندش از او تشکر کرد و از هم جدا شدند .



* * *
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 4-16

ایلین کاملا الوند را فراموش کرده بود . فکر ادامه دادن بحث با مادرش تمام ذهنش را اشغال نموده بود ،اما وقتی شب ملوک فقط اخمهایش را در هم کرد و سر سنگین با او برخورد نمود ،ایلین خدا را شکر کرد که قرار نیست دعوایی بکند . همین خیالش را راحت نمود . نمی دانست باید دعایش را به جان برادر و زن برادرش بکند که انجا حضور داشتند،یا واقعا مادرش کوتاه امده است . به هر حال شب بعد از رفتن انها به اتاقش رفت. داشت لباسش را عوض می کرد که اهو با گوشی تلفن بالا امد . الما پشت خط بود.در همان حال که پیراهنش را هنوز در دست داشت با الما صحبت کردو اهو نیز منتظر شد تا گوشی تلفن را بگیرد و برود . صحبتشان که تمام شد اهو با تعجب پرسید:"گردنبندت کجاست؟".
ایلین باز بیهوا دست به گردنش زد و وقتی ان را خالی یافت ،تازه به یاد اتفاق ان روز افتاد . سراغ کیفش رفت و گردنبندش را از ان در اورد . در همان حالی که گردنبند را به گردنش می اویخت ،ماجرای الوند را برای اهو تعریف کرد. چشمان اهو از شنیدن ماجرایی جدید برق می زد. پرسید:"چه رشته ای می خواند ؟".
- می دانم که دانشجوی رشته ادبیات انگلیسی نیست. همین.
- پس سر کلاس تو چه می خواست؟
- شانه بالا انداخت و گفت:"همین طوری . بچه های زیادی همین طوری سر کلاس من می ایند . او هم از دو سه جلسه پیش می اید".
- این یکی مشکوک می زند.
خندید و با تکان دستش او را مسخره کرد. اما اهو دست دراز کردو گردنبندرا لمس کردو گفت:"این اقای معاون مشکوک است. تو باور نکن. ببینچه زمانی به تو می گویم
- بس کن اهو. تو که نظر من را می دانی
- باشد. من به هر حال گفتم...راستی چرا من یادم نمی اید توکی این پلاک را گرفتی؟
با به یاد اوردن متین ،چشمانش غمگین شد . ابخندی زد و گفت:"هدیه کریسمس است. خودم نگرفتم".
- از طرف جم....
اما بقیه حرفش را خورد. لبخند روی لب ایلین نیز محو شد. گفت:"نه از طرف او نبوده است. متین...از طرف او بود".
ابروهای اهو به نشان تعجب بالا رفت و در همان حال سعی کرد به نوعی بی تفاوت باشد.
- وقتی به تو چنین چیزی هدیه کریسمس بدهد ،به سودابه چه داده است!...چرا بل ؟
- باز تو فضول شدی؟
خندید و گفت:"خواهش می کنم الی خانم . فقط این را بگو".
مکثی کردو در یک لحظه گفت:"یک جور شوخی است. اسمی بود که بچه ها روی من گذاشته بودند . نپرس چرا".
- باشد نمی پرسم چرا. اما بگوببینم تو چرا این قدر اسم داشته ای ؟نکند تو را بیل ادمکش هم صدا می کردند ؟یا بیلی پا گنده ؟!
ایلین قهقه ای زد و عقب کشید تا دست اهو از گردنبند جداشود. به کامپیوتر ش اشاره کرد و نشان داد می خواهد کار کند . اهو رفتو ایلین دوباره از یادآوری شب کریسمسی که این هدیه را گرفته بود،لبخند تلخ و محزونی زد . در این لحظه سودابه چه فکر می کرد؟ایا او هم هدیه ای این قدر ارزشمند گرفته بود؟شاید...شایدداشتن متین در کنارش بزرگترو ارزشمند تر از این هدیه بود .



* * *


بعد از پایان کلاسش می خواست سری به دفتر گروه بزند و خستگی اش را با یک فنجان چای رفع کند که کسی صدایش کرد. این بار هم یک غریبه بود . اما غریبه ای که هیچ نقطه اشنایی در او نمی دید . مردی بود سبزه رو وکوتاه قامت. هم سن و سال خودش به نظر می رسید . با لبخندی از سر اعتماد به نفس نگاهش کردو گفت:"می توانم چند دقیقه وقتتان را بگیرم؟".
به خیال اینکه یکی از دانشجویان است ،با سر تایید کرد و نشان داد که میشنود ؛اما مرد گفت:"ممکن است جای خلوت تر برویم ؟یا جای که بنشینیم؟".
ایلین نگاهی به ساعتش کرد و گفت:"من ساعت یازده کلاس دارم . می خواهید در یکی از کلاسها بنشینیم؟".
مرد موافقت کرد و به یکی از کلاسهایی که نیمه خالی بود،رفتند. فکر می کرد برای راهنماییگرفتن برای امور درسی اش مراجعه کرده است ،یا یکی از بچه هایی است که می خواست برای انجمن کار بکند ؛اما مرد گفت:"من خسرو پژوهش هستم .به من گفتند شما در انگلیس تحصیلاتتان را تمام کرده اید".
- بله همین طور است.
- امیدوارم بتوانید به من کمک کنید. می خواهم برای اقامت و به احتمال قوی برای تحصیل به انجا بروم . ممکن است راهنمایی ام کنید؟
تعجب کرد؛ولی رضایت دادبه سئوالهلیش جواب دهد. اینکه چطور می تواند در انجا ساکن شود و چه ویزای بگیرد . چه دانشگاههایی می توانند در رابطه با رشته تحصیلی او جوابگو باشند و سوالهای بیشمار دیگر درباره نحوه زندگی در انجا . سئوالهایش وقتی از گذشته او خبر داد،کمی تغییر کردند . متعجب به مرد جوان نگریست که سابقه فعالییتهای او را در انگلیس به خوبی می دانستو حتی اگاه بود که سال گذشته چطور دادگاه انها اوضاع ان کشور را به هم ریخت . احساس کرد حالا دیگر حرفهایش به نوعی تقاضای کمک برای حمایت در بیرمنگام است. فکر کرد شاید مرد جوان از شرایط پیش امده برای او می ترسد و هراس زندگی مستقل به عنوان یک جوان شرقی در انجا را دارد . می خواست به او پیشنهاد بدهد می تواند او را به دوستانش معرفی کند تا کمکش کنند در انجا جا بیفتد . از این کارها زیاد می کرد. از وقتی برگشته بود چند نفری به او برای چنین امری مراجعه کرده بودند که یا خودش را می شناختند یا یکی از بچه های ایرانی مرتبط با بیرمنگام و انگلیس او را به انها معرفی کرده بود. این غریبه هم می توانست یکی از انها باشد ؛ولی هنگامی که مرد به طور غیر مستقیم پرسید چطور می تواند بدون گذراندن همه مراحلی که او گفتهو مدت زمانی که باید معطل ویزایش شود،از ایران خارج شود،به تردید افتاد . وقتی دوباره او پرسید ایا می تواند کسی را به او معرفی کند که بدون معطلی او را از ایران خارج کند ،محکم جلوی دهانش را گرفت. این مرد سر تا پا مشکوک بود حدس می زد یکی از کسانی باشد که در داخل ایران دچار مشکل شده است و احتمالا به قصد پناهندگی می خواهد ایران را ترک کند . ممنوعالخروج بودنش هم معلوم و مسلم بود. خدا را شکر کرد که اسمی از دوستانش نبرده است . با لبخندی به او گفت:"اقای پژوهش متاسفانه نمی توانم در این زمینه راهنمایی تان کنم . چون من همیشه از طریق اصولی و قانونی از کشور خارج شده ام . کسانی هم در اطرافم بودند ،مثل خودم به انجا امده بودند".
پژوهش با خنده ای ارام گفت:"کمی از بل بیرمنگام بعید است نتواند کاری بکند ".
میدان را خالی نکرد و گفت:"خیلی متاسفم . کاری از دستم بر نمی اید . من هرگز کاری مخالف مقررات کشور ایران یا انگلیس نکرده ام . اگر توصیه من را هم می شنوید ،می گویم خودتان را به درد سر نیندازید".
پژوهش نگاهی کرد و وقتی او را مصمم در حرفش دید ،سرش را تکان دادو برخاست مودبانه و با قدر دانی تمام از او تشکر کرد و به خاطر وقتی که از او گرفت ،عذر خواهی نمود . رفتارش دوباره انچنان عادی شده بود که ایلین برای لحظاتی به خاطر فکرهایی که درباره اش نموده بود ،از خودش شرمنده شد به هر حال نمی توانست برایش کاری بکند.


* * *




دیگر عادت کرده بود هر موقع وارد کلاس می شود ،الوند را هم ببیند . نمی دانست وقتی درس تخصصی بچه ها ی ادبیات انگلیسی برای خودشان هم سخت می شود ،او چطور می تواند در کلاس بنشیند . جایش همیشه در گوشه کلاس بود . اوایل فقط در سکوت می نشست و گوش می کرد ؛اما وقتی یک بار داشت داستانی را با یک داستان فرانسوی مقایسه می کرد و پرسید که کسی نویسنده فرانسوی را می شناسد یا نه،تنها کسی که دست بالا کرد ،الوند بود . با اینکه مستمع ازاد بود،گذاشت در باره موضوع برای بقیه دانشجوها صحبت کند . کلاس که تمام شد ،گفت:"اقای الوند فرانسه می خوانید ؟".
- نخیر. رشته ام حقوق بین الملل است.
- فرانسه را خوب می دانید . مثل انگلیسی.
- متشکرم. به خاطر رشته ام. زبان تخصصی رشته ام فرانسه است.
- برایتان ارزوی موفقیت می کنم . گرچه مطمئنم موفق هم خواهید بود.
- متشکرم.
بعد از ان جلسه ،الوند هم به نوعی جزو دانشجویان کلاس شد و وقتی اجازه صحبت پیدا می کرد،نظر می داد. ایلین از همان جا متوجه شده بود که با یک فرد اگاه و مسلط به امور و متخصص رو به روست. حدس می زد حتی اگر به ریاست هم برسد ،فرد لایقی خواهد شد. به خاطر همین نیز به او احترام می گذاشت . گرچه هنوز جای سوال برایش باقی مانده بود چرا او با رشته حقوق وبا زبان تخصصی فرانسه سر کلاس ادبیات انگلیسی می نشیند . سوالاتی را که داشت کم کم جواب گرفت. الوند گاهی بعد از پایان کلاس همگام با او از کلاس بیرون می رفت و در طی همان گفتگو ها ی کوتاه فهمید او موضوع پایان نامه اش را مشخص کرده و هم اکنون برای تحقیق و نگارش ان فعالیت می کند . همین طور پی برد قصد ادامه تحصیل وی تا مدارج بالا ،گذشته از علاقه شخصی اش به تحصیل ،در جهت ارتقائ جایگاه شغلی اش نیز می باشد. به نظر ادم جالبی می رسید . گاه ایلین از صحبتهای او حس می کرد الوند نیز به گونه ای دیگر نمونه ای از بل است . این حس زمانی در او تقویت شد که الوند دعوتش کرد تا در جلسه سخنرانی یکی از نظریه پردازان و اساتید علوم سیاسی حضور یابد . کنجکاو برای حضور در جلسه بود و اهو نیز رفتنش را بلا مانع می دانست.
رفت. الوند با جمعی از دوستانش انجا بود . نمی دانست چطور و از کجا او را دید ؛اما وقتی کنار ردیف صندلیهای اشغال شده و ازدحام دانشجوها ایستاد ،خانمی برخاست و با نامیدن او،جا برایش باز کرد . متعجب خواست بنشیند که در ردیف کناری مردی نیم خیز شد. الوند او را شناخت وبا هم از راه دور سلام کوتاهی رد و بدل کردند. خانمی که کنار دستش نشسته بود ظاهرا همسر یکی از دوستان الوند بود. قبل از اینکه فرصت برای حرف زدن پیدا کند. برنامه شروع شد و همه حواسها به سوی سن رفت.
شب وقتی اهو خود را در اتاق او انداخت واز روزی که گذرانده بود ،پرسید ،ایلین گفت:"باور می کنی خودم هم زیاد متوجه حرفهایشان نشدم ؟اصطلاحات و کلماتی را استفاده می کرد که من اصلا نمی فهمیدم. اما در کل خیلی جالب بود . البته اگر واقعا انچه من فهمیدم درست باشد و الوند تعارف نکرده باشد".
اهو خندید و گفت:"او را هم دیدی؟".
- عجله داشت به محل کارش برود؛اما چند دقیقه ای با هم تا دانشکده امدیم .
- نظرت را پرسید؟
- آره . من هم به او گفتم از سخنرانی خوشم امده است.
- خوب،ماهی قلاب را گرفت.
- منظورت چیست؟
- کاملا معلوم است. الوند همین را می خواست. منتظر تغییراتی که پیش رویت است باش.
- اما منظور من این نبود که همه حرفهایش را قبول دارم.
- مهم این است که با انها مخالف نیستی . از سیاسی بازی بدت نمی اید ...ایلین حواست را جمع کن.
- نترس. من مراقب هستم . می دانم که چه چیزهایی درست است و چه چیزهایی نیست . همین طور می دانم کجا باید نظرم را برای خودم نگه دارم . این را طی چند سال زندگی در انجا یاد گرفته ام .
- امیدوارم . محیط اینجا با انگلیس فرق دارد.
- می دانم.
پایان فصل شانزدهم.
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 1-17

آنچه را باور نمي كرد روزي اتفاق بيفتد رخ داد.اواسط آذر ماه بود كه ملوك دوباره به ياد شوهر دادن او افتاد.وقتي از خانه ي اميراشكان برگشت ملوك داشت به جاي بي بي كه شام مي پخت گردو مي شكست و به قول خودش ذخيره بر مي داشت.آقا جون در هال مقابل تلويزيون نشسته بود و آهو هم معلوم نبود در كجا به سر مي برد.لباسهايش را عوض كرد و سيني چاي را بين افراد تقسيم كرد.كنار مادرش نشست و گردوهايي را كه او مي شكست جدا كرد . ملوك از احوال اميراشكان و عروس و نوه اش پرسيد و آيلين توضيح داد كه اميرحسين آنژين گرفته است . ملوك به بي بي سپرد يادش بيندازد كارش كه تمام شد خودش هم با بهار تماس بگيرد و سفارش هاي لازم را بكند. ملوك كمي اين طرف و آن طرف حرف زد و عاقبت موضوع را به آنچه خود دوست داشت كشيد و خبر داد سرشبي خانمي تماس گرفته و وقت خواستگاري براي پسرش خواسته است.
ـ براي تو !
سر به زير گفت : مامان قبلا كه به شما گفتم من خيال ندارم شوهر كنم.
ـ براي خودت گفتي. چه معني دارد ؟ جمشيد ماماني از آب در آمد.قرار نيست كه همه ي مردها و پسرها مثل جمشيد باشند.
ـ نه.همه ي مردها مثل جمشيد نيستند اما مامان من نمي خواهم دوباره خودم را به دردسر بيندازم . من اصلا احتياج به شوهر ندارم.خواهش مي كنم حرف زور نزنيد.
ـ حرف زور را تو مي زني مامانم. مگر مي شود دختر شوهر نكند ؟ اين طور كه مادرش مي گفت موقعيت وبي دارد.دستش هم به دهانش مي رسد و مي تواند....
ـ مامان خودتان را را خسته نكنيد . همان دو نفر قبلي هم همين طور بودند و جواب من همين بود.باور كنيد من همين طوري راحتم . من از اول هم به خاطر شما جمشيد را قبول كردم و گرنه هركاري كه شوهرم بخواهد براي من بكند خودم آن را مي توانم انجام بدهم.
ـ آيلين بچه نشو. تا كي مي خواهي به اين بهانه ها خودت را عقب بكشي ؟ عزيزم پشت سرت حرف مفت مي زنند.
ـ مامان نمي توانم به خاطر حرف ديگران خودم را وادار كنم كاري را كه دوست ندارم انجام بدهم.خواهش ميكنم تماس كه گرفتند بگوييد نه .
برخاست و فنجان چايش را هم با خود به اتاقش برد. صداي بي بي را مي شنيد كه جمشيد را نفرين مي كرد.بي توجه به سراغ كامپيوترش رفت تا چك ميل كند.پشت ميزش نشست و در همان حال چشمش به قاب عكس روي ميزش افتاد.عكش چهار نفره ي متين .سودابه .پيمان و نيلوفر.يكي از عكس هاي عروسي بود كه خودش داده بود قابش كرده بودند.جاي سودابه خالي بود كه بگويد : هم هي مردها سر و ته يك كرباسند.همه ي آنها موقعيت خوبي دارند. دستشان به دهانشان مي رسد و آدم خوبي هستند....
پوزخندي زد و فكر كرد :مثل متين ! آن قدر خوب هستند كه تو فراموش مي كني يكي را هم در اينجا داري منتظر و چشم به راه نامه هايت.سودي من اينجا جان به لب مي شوم .قول مي دهم ديگر حسودي نكنم.قول مي دهم مثل يك دوست خوب براي هر دويتان بشوم. مي داني منتظر چه هستم .مي دانم اين بار چه خواهي گفت.من كه چشم روي همه چيز بسته ام. من كه با اين حس لعنتي مقابله كرده ا م....سودي كجايي تشرم بزني .دعوايم بكني كه خيلي بچه ام.خيلي خامم. سودي من تمام كوششم را دارم مي كنم. خودت مي داني كه چطور شب ها و روز ها به نفع تو با خودم مبارزه كرده ام .انصاف نيست حالا در اين لحظات بي خبرم بگذاري.به من بگو... سودي به خاطر آرام گرفتن من. براي اينكه مطمئن بشوم تمام بي توجهي هايم به نفع تو درست از آب درآمده اند.سودي به خاطر دل تو اين كار را كرده ام .پس تو هم به خاطر دل من حركتي بكن ....
در اتاق به آرامي باز شد.سربرگرداند و ملوك را در آستانه ي اتاق ديد.غضب آلود نبود.بيشتر مايوس به نظر مي رسيد .قلبش به درد آمد.ميدانست حرف هاي ديگران حرف هايي كه ملوك از عزيزترين كسش از خواهرش شنيده هنوز در دلش سنگيني مي كند. او احتياج داشت به همه ثابت كند كه دخترش پاك است و هنوز خواهان دارد.اما چه بايد مي كرد ؟ مگر يك بار به خاطر آنها به قول متين حماقت نكرده بود ؟ باز هم در يكي از آن تله هاي حماقت مي افتاد ؟باز مي توانست سه سال ديگر به اميد يكي ديگر بنشيند ؟ بي اختيار پرسيد : مامان... مگر الان چه كم دارم ؟ به خدا هيچي. شما كنارم هستيد.خواهر ها و برادرم هستند.سرم شلوغ است.ديگر چه مي خواهم ؟
ملوك وارد شد و در را پشت سر خود بست.مثل او به آرامي گفت :من و آقاجونت كه در سر پايييني افتاه ايمخواهرهايت هم كه هركدام سراغ خانه و زندگي خودشان رفته اند و مي روند.مثل برادرت ! دخترم الان جواني .نمي فهمي .وقتي به خودت مي آيي ك ديگر دير شده است. آدم ها هر قدر هم كه پدر و مادر و خواهر ها و برادرهايشان پيششان باشند باز هم نياز دارند كه يكي را به عنوان زن يا شوهر داشته باشند.
اين را خودش هم خوب مي دانست. دلش هم مي دانست. ولي نمي خواست اجازه دهد دلش به اين اميد ياد بهانه اش بيفتد.نمي خواست مثل تابستان كه هداياي بچه ها رسيد اختيار از دست بدهد و نداند چه بكند.وقتي اميذي به آينده نداشت چرا بايد زندگي يك نفر ديگر را هم خراب مي كرد ؟
ـ من ندارم مامان .چطور اين را به شما بگويم ؟
ـ آيلين مي دانم هنوز به خاطر جمشيد ناراحتي...
ـ نه مامان نيستم . باور كنيد نيستم. مي خواهيد قسم بخورم از اينكه جمشيد عقب كشيد خوشحالم مامان ازدواج زوري نيست .با اجبار نمي شود كاري كرد.
ـ من كه نمي خواهم توي سرت بزنم و شوهرت بدهم.مي گويم دست از لجاجت بردار بگذار بيايند همديگر را ببينيد با هم حرف بزنيد.يك دفعه مي بيني كه از او خوشت....
ـ نه مامان .من نمي توانم چنين كاري بكنم.
ـ آيلين به من بگو .از آن دسته دخترهايي هستي كه دنبال عشق مي گردند ؟
نگاهش را از مادرش با ناراحتي برگرفت.آيا اوبه دنبال عشقي كه متين مي گفت مي گشت ؟بلافاصله به خود جواب داد :نه...به عشق اعتقادي ندارم. عشق و عاشقي فقط حرف است.
ـ خوب اگر اعتقاد نداري چه بهتر. بگذار بيايند.
فهميد كه بلند حرف زده است .اما باز گفت : نه...وقتي خيالش را ندارم .به نظرم توهين به آن مرد و خانواده اش است كه بيايند و دست خالي برگردند.
ـ از كجا معلوم ؟ شايد ديدي و خوشت آمد.آيلين...
ـمامان... نه. همان جمشيد و ... كافي است.من براي زندگي مشترك ساخته نشده ام. ميخ اهم آزاد باشم .مثل حالا.
ـ مگر قرار است شوهر غل و زنجيرت كند.
ـ اگر آدمي مثل جمشيد باشد زنجيرم مي كند.
ـ كور نيستيم .مي بينيم....
ـمامان .جمشيد را نديده بودم ؟ با او بزرگ شده بودم...نه . خواهش ميكم .
ملوك مايوس تر از لحظه ي آمدن رفت و آيلين اشكي را كه نگاهش را مي رفت تار كند پاك كرد.


************************************************** **

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
كلاسش كه تمام شد با لبخند كيفش را برداشت و راه خروجي سالن را در پيش گرفت.هنوز چند قدمي با در فاصله داشت كه صداي الوند را از پشت سرش شنيد كه او را صدا مي زد.امروز كه به كلاس نيامده بود كمي باعث تعجبش شد. تا آنجا كه به ياد مي آورد مدتها بود كه او بدون هيچ وقفه اي سر كلاسها مي آمد.برگشت و با لبخند كمرنگي منتظر شد تا الوند چند قدم فاصله اش با او را طي كند. با هم سلام و احوالپرسي كردند.آيلين حس كرد كه الوند زياد سرحال نيست.گفت : امروز نيامده بوديد .مشكلي كه برايتان پيش نيامده بود ؟
ـ نه .دير رسيدم و نخواستم وسط تدريستان وارد كلاس بشوم.
آيلين سرش را تكان داد و او گفت : بعد از اين كه كلاس ديگري نداريد ؟
سوالش به گونه اي بود كه گويي غير از اين نمي خواهد جواب ديگري بشنود .آيلين با لبخند گوشه ي لبش گفت : نه ...كلاس ديگري ندارم.
برق رضايت را در چشمش كه ديد اضافه كرد : اما قرار ديگري دارم كه بايد بروم.
حالا قيافه ي الوند وارفته شد.آيلين همين را مي خواست.بنابراين باز ادامه داد: البته اگر كار مهمي داشته باشيد مي توانم...
روشنايي در نگاه الوند دويد و نگذاشت حرفش را تمام كند.
ـ بله.كار مهمي دارم.
ـ پس مي توانيد تا دانشكده ي خواهرم با من بياييد.دارم آنجا مي روم.
اين چيزي نبود كه الوند بخواهد.اما مجبور بود به همين رضايت بدهد.بيرون هوا سرد و سوزدار بود.آيلين شال را دور گردنش محكم كرد و در حالي كه سر آستين هايش را پايين مي كشيد گفت : از روي سرماي هوا هم مي شود تشخيص داد كه كمتر از يك ماه تا ژانويه مانده است.
الوند فقط سري تكان داد و بعد بدون هيچ مقدمه اي پرسيد : چرا نه ؟
آيلين متعجب نگاهش كرد و گفت : ببخشيد ؟
الوند برخلاف هميشه كه زياد و مستقيم به او خيره نمي شد به چشمانش نگاه كرد و پرسيد : چرا نه ؟
ـ ببخشيد . من اصلا متوجه منظورتان نمي شوم. چه چيزي نه ؟
ـ چرا گفتيد نه ؟
ـ من گفتم نه ؟ من كه حرفي نزدم .
ـ ولي مادرتان گفته بود شما مخالفت كرديد.
و چون نگاه پرسشگر و گيج او را ديد ادامه داد : چند روز پيش كه مادرم تماس گرفته بود...ببينم نكند شما اصلا در جريان نبوديد ؟
آيلين خشكش زده بود. بلافاصله از روي صحبت تلفن و مادرش فهميد كه منظور او چيست. بي اختيار پرسيد : ايشان مادر شما بودند ؟ من نمي دانستم.
لبخندي بر لبان الوند جان گرفت و آيلين فهميد كه باز اشتباه كرده است.
ـ حدس مي زدم كه اشتباهي پيش آمده است وگرنه شما چنين چيزي نمي گفتيد.حتما فراموش كرده اند كه بگويند مورد درخواستي من بودم.
دستپاچه گفت : آ...آقاي الوند بله .حق با شماست.به من نگفتند كه ايشان مادر شما بودند .البته تقصير خودم بود .چون اجازه ندادم مادرم حرفش را تمام كند....با اين همه من هنوز روي نظر خودم هستم.
الوند با ناراحتي پرسيد : چرا ؟ فكر مي كنم اين حق را داشته باشم كه علتش را بدانم.
ـ علتش اين است كه من قصد ازدواج ندارم.
ـ قصد ازدواج نداريد ؟مطمئنيد يا اين حرف را چون من هستم مي زنيد ؟
ـ نه .مطمئنم.
ـ خواهش مي كنم در اين مورد تجديد نظر كنيد.كمي درباره اش فكر كنيد.
ـ نمي توانم آقاي الوند .باور كنيد....
ـ اما من خواهش مي كنم .من مدتهاست كه دنبال كسي مي گردم كه همپاي من باشد.افرا زيادي را به من معرفي كردند و لي من نتوانستم كسي را كه مي خواستم پيدا كنم.البته نمي خواهم بگويم آنها عيبي داشتند.نه .مشكل از من است . حتما همين طور است. من آدم خيلي متوقعي هستم.حالا بعد از اين همه مدت...خواهش مي كنم.
ـ آقاي الوند از كجا مي دانيد من كسي هستم كه شما دنبالش هستيد ؟ شما اشتباه مي كنيد.من اصلا مناسب شما نيستم.برايتان آروزي موفقيت ....
ـ من به گفته ام كاملا اطمينان دارم.شما را آن قدر شناخته ام كه بدانم مي توانيم زندگي موفقي داشته باشيم.لطفا درباره اش با دقت فكر كنيد.شما دفعه ي پيش مخالفت كرديد چون نمي دانستيد من اين تقاضا را كرده ام .مي دانستيد ؟
ـ نه . ولي ....
ـ پس حالا روي تقاضاي من فكر كنيد.تقاضاي آدمي به اسم عماد الوند.سي و دو ساله كارمند اداره....دانشجوي فوق ليسانس حقوق .پدرم عبدلكريم الوند بازنشسته وزارت....مادرم هم خانه دار است.بچه ي بزرگ خانواده ام هستم و دو خواهرم هر دو ازدواج كرده اند.ظاهرم همين است كه مي بينيد و گوشه اي از ذهنم همان چيز هايي كه در اين مدت ديده ايد و بقيه اش هم مسائلي در همان حدود است.اگر بخواهيد حاضرم هر طور كه شما مايل هستيد قراري بگذاريم تا باز هر چه مي خواهيد در خصوص خودم به شما بگويم.
ـ آقاي الوند ببينيد .اصلا موضوع اين نيست كه شما چنين تقاضايي كرديد بلكه مسئله اين است كه....
ـ چرا . اتفاقا موضوع سر اين است كه من چنين تقاضايي كردم...و خواهش مي كنم روي آن فكر كنيد. تصور مي كنم يك هفته فرصت خوبي برايش باشد.
ـ آقاي الوند اميدوار نباشيد كه ....
ـ چرا كاملا اميدوارم كه به خواسته ي قلبي ام برسم. خانم ساجدي خداي من خيلي مهربان و بزرگ است. اين را الان به شما مي گويم.
بعد بدون اينكه فرصت ديگري به او براي ابراز مخالفتش بدهد عقب گرد كرد و با لبخند تشكرو خداحافظي نمود. آيلين دست روي پيشاني داغش گذاشت و بي اختيار چرخي دور خود زد. زير لب گفت : آه خداي من !... خدايا... چرا ؟ چرا بايد به هر كسي كه نزديك مي شوم عاقبتش اين باشد ؟ چرا حق من اين است ؟ پروردگارا !....
دستي روي شانه اش نشست و او را كه گيج بود به خود آورد .برگشت و آهو را متعجب ديد. آهو پرسيد : حالت خوب است ؟ چرا خدا خدا مي كني ؟
تن خيس از عرقش احساس سرما مي كرد. سرش را تكان داد و گفت :نه .چيزي نيست.
آهو خنديد و دست روي گونه هايي كه هنوز سرخي داشتند گذاشت و گفت : از لپ هاي قرمزت معلوم است كه چيزي نيست ! اين الوند نبود كه رفت ؟
ـ چرا....چرا.
- حالت خوب است آيلين ؟ هوا آن قدرها هم سرد نيست كه دندان هايت به هم بخورند. بيا...برويم اول يك فنجان چاي بخوريم .بعد به خانم جان سر مي زنيم .البته اگر دوست داشتي براي من هم مي گويي چرا اين طوري شدي.


************************************************** **
در تصميم خود پابرجا بود. نمي خواست ديگر هيچ مردي را امتحان كند.همان دو نفر براي بقيه ي عمرش كفايت مي كرد.همان كساني كه روزي ادعاي عشقش را مي كردند و معتقد بودند كسي او را بيشتر از آنها دوست ندارد هر كدامشان در آن گوشه ي دنيا به كار و زندگي خود مشغول بودند. يكي هنوز به دنبال فرصتي براي خالي كردن وقتش بود تا همراه خانواده اش به ايران بيايد و آن ديگري كه برايش هديه و يادداشت مي فرستاد در كنار كس ديگري روزهايش را مي گذراند. با خبرهايي كه با نامه هاي سودابه مي رسيد اصلا عاقلانه نبود اين آزموده ها را يك با ديگر بيازمايد. حتي اگر خودش براي بهبود زخم رقيبش دعا كند.الوند مردي خوب و محترم بود. در گذشته آن زمان كه تا اين اندازه به ازدواج نظر بدي نداشت فكر ميكرد عاقبت با كسي ازدواج مي كند كه يا خودش اهل فعاليت هاي اجتماعي باشد يا كسي كه اگر او را همراهي نمي كند سد راهش نباشد. در درجه ي سوم هم كسي كه او را همان طور كه بود بپذيرد و نخواهد عوضش كند. اما بدشانسي كه آورد اين بود كه جمشيد هيچ يك از اين سه نوع نبود. درست در نقطه ي مقابلشان و بعد متين.....به او همين طور كه بود افتخار مي كرد.الوند نه تنها به خود و كارهايي كه مي كرد افتخار مي نمود بلكه تا خرخره در آنها شناور بود. الوند يكي مثل خالد بود. درسرش نقشه هاي بزرگي داشت. در طول اين مدت او را آن قدر شناخته بود كه بداند چه در سرش مي گذرد. آدمي با فكرهايي بزرگ.با مسئوليتهاي بزرگي كه مي خواهد بر دوش بگيرد.همان يك جلسه سخنراني كافي بود تا بفهمد تا چه اندازه وجود الوند براي دوستانش مهم است....و يا شايد بريا حزبش. اما اينجا ايران بود نه بيرمنگام. الوند بايد به دنبال كس ديگري براي زندگي مي گشت.آن قدر او را شناخته بود كه بداند از نظر اصولي به چه چيزهايي پايبند است. شايد اگر از او مي خواست در كنار فعاليتهايش كمك حالش باشد بهتر و راحت تر مي توانست قبول كند تا به عنوان شريك زندگي اش. نه !...
يك هفته بعد از آن روز زماني كه خودش را آماده ي جواب دادن به الوند كرده بود كمي اضطراب داشت .اميدوار بود الوند بعد از شنيدن جوابش ديگر نخواهد ماجراي دو مرد قبلي را برايش تكرار كند. دانشجوياني كه در سالن پراكنده بودند با ديدن او به سوي كلاس دويدند و او با لبخندي به دنبالشان حركت كرد.جلوي در كلاس چشمش به همسر دوست الوند افتاد. مطمئن بود منتظر اوست. حدسش را او تاييد كرد. از طرف الوند برايش پيغا م آورده بود :
ـ خود آقاي الوند امروز جلسه داشتند و نتوانستند بيايد.از من خواستند عذر بخواهم و به شما بگويم ممنون مي شوند اگر بعد از كلاستان به كافي شاپ سرو برويد.
بعد هم آدرسي را نزديك دانشگاه به او داد.آيلين از اين برخورد الوند بدون هيچ رودربايستي با خودش خشمگين شده بود .براي يك لحظه وسوسه شد جواب “نه” را به زن بگويد و خودش را از بقيه ي ماجرا خلاص كند .اما حسي ناشي از آينده نگري وادارش كرد اين جواب را رو در رو به الوند بگويد.كلاسش را مثل هميشه با چنان آرامشي اداره كرد كه گويي همه ي امور دنيا به ميل او حركت مي كند.
آدرس را همان طور كه زن داده بود خيلي راحت توانست پيدا كند و از پله ها سرازير شد.نگاهش ميان كساني كه پشت ميزها نشسته بودند تازه به حركت در آمده بود كه كسي از گوشه اي برخاست و توجهش را به خود جلب كرد.الوند بود. نمي توانست حدس بزند لباس رسمي اش را به خاطر آمدن به آنجا پوشيده يا جزئي از لباس محل كارش است. سلام و احوالپرسي او را جواب داد و با تعارف او نشست.الوند بدون اينكه نگاه ممتدش را در او ثابت نگه دارد .گفت : خانم ساجدي من واقعا شرمنده ام كه مجبور شديد تا اينجا بياييد .جلسا ت اداري را نمي توانم كاري بكنم.
معذرت خواهي اش پس مانده ي خشم آيلين را ازبين برد و نشان داد كه مسئله ي مهمي نيست.الوند پرسيد : چه ميل داريد سفارش بدهم ؟
ـ متشكرم.خيلي نمي مانم. وقت زيادي ندارم.
كم كم داشت الوند را مي شناخت .او هم به نوعي شبيه خودش بود .آدمي كه نمي شد چيزي را از روي ظاهرش تشخيص داد.مگر اينكه مسئله خيلي بزرگ و مهم باشد تا تاثير خودش را روي چهره ي او بگذارد.براي همين وقتي او كمي دستپاچه شد فهميد كه الوند برخلاف ظاهرش درون مشوشي دارد.
اما الوند خيلي زود بر خودش مسلط شد و با لبخندي پرسيد : براي خوردن يك فنجان چاي كه وقت داريد ؟ من سفارش داده ام .
خودش را راضي كرد كه بگويد : بله . مي توانم براي آن بمانم.
ـ متشكرم.
با اشاره ي الوند يكي از جوان ها سيني حاوي قوري چاي و فنجان ها را برايشان آورد. نوك انگشتانش را كه هنوز از سرما بي حس بودند به ديواره ي فنجانش چسباند تا كمي گرم شوند و حس بگيرند.نمي دانست جذبه ي الوند است يا قرار گرفتن در چنين موقعيتي كه باعث شده برخلاف هميشه قلبش در سينه با سرعتي كه اندكي غيرعادي مي نمود بتپد. حسي كه تا آن روز تجربه نكرده بود.با جمشيد گذشته از روزهاي خوششان نگراني وجود داشت و گاه اندكي هم هراس...هراس از اينكه مبادا جمشيد اشتباهش را با اين جمله ياد آوري كند كه در ايران كساني ب او چشم دوخته اند. اين اواخر فكر مي كرد به نوعي تهديدش مي كند .نقطه ي مقابل او رفتار متين هميشه آرامش بخش بود. گرچه گاهي با كنجكاوي هايش وي را مجبور مي كرد مراقب باشد.اما همان نيز با شيريني و حتي نوعي بازي همراه بود. اما الوند... كاملا فرق داشت. جنس نگراني اش شبيه جمشيد نبود و آرامشش متفاوت از متين مي نمود. به ياد آورد كه نمي تواند زياد بماند.جرعه اي از چايش را نوشيد و منتظر شد تا حرفي بزند.
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 2-17


الوند فنجان اول چايش را خالي كرده بود.پرسيد : خانم ساجدي فكرهايتان را كرديد ؟
با آرامش ظاهري گفت : بله... متاسفم من هنوز روي تصميم قبلي خودم هستم.
الوند انگشتانش را در هم قلاب كرد و روي صندلي اش كمي جا به جا شد.گويي در جايش كمي ناراحت است.پرسيد : مي توانم دليلتان را بدانم ؟
ـ همان طور كه قبلا هم گفتم هيچ دليلي ندارد جز اين كه قصد ازدواج ندارم.
ـ آخر چطور ممكن است ؟ حتما بايد دليلي داشته باشيد. چه چيزي در من وجود دارد كه نمي توانيد با آن كنار بياييد ؟ به من بگوييد تا شايد بتوانم برايش علاجي پيدا كنم .اصلا بياييد يك بار ديگر از اول شروع كنيم....
ـ نه آقاي الوند.....
ـ چرا ؟ به نظرم اين خيلي بهتر است. من نمي خواهم شما را به اين راحتي از دست بدهم...ببخشيد كه با صراحت حرف مي زنم....خانم ساجدي از نظر شخصيتي در من مشكلي مي بينيد ؟ راستش من قبل از اينكه چنين پيشنهادي به شما بدهم غيرمستقيم نظرتان را درباره ي چيزهايي كه در فكرم بود فهميده بودم. از نظر خيلي از خانم ها فعاليت هاي سياسي چيز جالبي نيست و حتي دوست ندارند هيچ كدام از نزديكانشان دخالتي هر چند كوچك در امور سياسي داشته باشند. اما من مطمئنم كه درباره ي شما اشتباه نكرده ام. شما خودتان به اين امور علاقه مند هستيد. از خانم سيامي-همسر دوستم-شنيدم كه پيگير برنامه ها بوده ايد....
ـ بله آقاي الوند. من دنبال برنامه ها بودم و هيچ تلاشي هم ندارم كه به شما غير از اين را ثابت كنم. اما من به خاطر فعاليتهاي سياسي شما مخالفت نكردم.
ـ پس چه ؟ از نظر رفتاري عيبي دارم ؟
نمي دانست چطور شد از سنگيني جوي كه به وجود آمده بود به مسلك متين اقتدا كرد و بي اختيار به شوخي گفت : عيبتان اين است كه مستبد هستيد و مي خواهيد به زور مرا وادار كنيد حرف بزنم !
الوند براي يك لحظه متحير به او نگاه كرد و چون متوجه شد او شوخي كرده است به آرامي خنديد و سر به زير انداخت. كمي سرخ شده بود . گفت : خيلي عذر مي خواهم .چنين قصدي نداشتم .شرمنده ام. اگر هر موقعيت ديگري بود قسم مي خورم اجازه مي دادم همه چيز همين جا تمام شود و شما هم هر طور كه دوست داريد رفتار كنيد. ولي واقعيت اين است كه در اين مورد اصلا نمي توانم چنين كاري بكنم. چون داريم روي زندگي و آينده ي دو نفر كه مي تواند تغيير كند حرف مي زنيم .
لبخند آيلين كنار رفت و به آرامي گفت : آقاي الوند من نمي خواهم زندگي ام تغيير كند. همين وضعيت را بيشتر مي پسندم. من اصلا نگفتم كه نمي خواهم با شما از ...ازدواج كنم. گفتم نمي خواهم با هيچ كس ديگري ازدواج كنم.
ـ اما براي چه ؟ چه دليلي داريد ؟
ـ دليلش شخصي است. بگذاريد به حساب اسرار زندگي ام.
ـ اما تقاضايي كه من از شما كردم شريك شدن در اسرار زندگي هم است.
برخلاف الوند خيلي راحت نگاهش كرد و از سماجت او بي اختيار گفت : باشد. بسيار خوب. من به هيچ كس چيزي را نگفته ام و نمي گويم. اما اگر شما تا اين حد اصرار داريد مي گويم ك من نامزد داشته ام...سه سال....خارج از ايران....حالا اينجا هستم.
از اعتراف به حماقت خودش عصبي شده بود. اما همچنان آرام به نظر مي رسيد. حتي با وجود چهره ي شوكه و نگاه ناباور الوند كه بر صورتش مانده بود .توانست از جهش آني چيزي در چشمانش با آزردگي فكري را كه در اين مدت بين اقوامش شايع بود در ذهن او نيز بخواند. سكوت او ظاهرا همان چيزي بود كه انتظارش را داشت. كيفش را برداشت و با تشكري به خاطر چاي از جا برخاست و خداحافظي كرد. اما هنوز قدمي فاصله نگرفته بود كه الوند به خود آمد وصدايش كرد. آيلين ايستاد و به زبان بيگانه خواهش كرد : ديگر ادامه ندهيم آقاي الوند. مگر همين را نمي خواستيد بشنويد ؟
بهت الوند كنار رفته بود و بر خود و اطرافش مسلط شده بود. با دستش تعارف كرد. برخلاف او به فارسي گفت : بفرماييد بنشينيد. شما كه هنوز چيزي نگفته ايد.
ـ همان كافي بود.
ـ نه نبود. بفرماييد خواهش مي كنم.
چون او را در خواسته اش مصمم ديد با وجود نارضايتي اش نشست. سكوت براي دقيقه اي حاكم بود. الوند چون اوضاع را آرام تشخيص داد پرسيد : ميتوانم بپرسم چرا...چرا نامزديتان به هم خورد ؟
تعمدا گفت : چون مي خواست حرف حرف خودش باشد.
الوند لبخندي زد و گفت : طعنه مي زنيد ؟ باشد عيبي ندارد. فرصت براي دفاع از خودم در آينده به دست مي آورم.
ـ نه طعنه نمي زنم آقاي الوند من چندين سال مطابق خواست يك مرد ديگر زندگي كرده ام. هر طور كه او برنامه ريخت و فكر كرد... و تصور مي كردم كه اين خيلي خوب است.ولي وقتي به خودم آمدم متوجه شدم مطيع بودن تا زماني خوب است كه “من” وجود داشته باشم. دوست عزيزي داشتم كه يادم داد بايد “ما” بود و من تازه آن زمان فهميدم كه اگر قرار است “من-” من نابود شود بايد “من-” طرف مقابلم هم از بين برود تا “ما” بشويم. از وقتي دوباره “من-” خود را زنده كردم چيزي دارم كه ديگر نمي خواهم آن را از دست بدهم. براي همين است كه دوست ندارم ديگر ازدواج كنم و بگذارم كس ديگري چنين كاري را دوباره با من بكند. اين واقعيت زندگي من است. من مناسب شما نيستم. به خصوص با آن فكرهايي كه شما در سرتان داريد

.



ـ چرا ؟
ـ چون خيلي از كساني كه من را مي شناختند بعد از بازگشتم كه تنها بودم بدون اينكه دليل واقعي تنهاييم را بدانند دروغ هايي پشت سرم گفتند كه مطمئنم براي زندگي شما جالب نخواهد بود. بعضي از آنها بدون اينكه واقعا معني كلمه ي دپورت را بدانند تصور كردند كه من از انگليس اخراج شده ام و براي همين نامزدم را گذاشتم و به ايران برگشتم.
ـ نامزدتان انگليسي بود ؟
ـ نه ايراني بود و يكي از اقوام دور.
ـ عقد كرده بوديد ؟
ـ نه . قرار بود وقتي درسم تمام شد به ايران بيايد و من هم مثل يك دختر ايراني با همان رسوم مخصوص ازدواج كنم.
ـ پس قضيه چندان جدي نبود.
ـ آه چرا،كاملا جدي بود. از نظر خيلي ها من اگر شوهر نداشتم حتما نامزد داشتم، مسير زندگي من كاملا مشخص شده بود.
ـ جدي از نظر ديگران، او واقعا شوهرتان بود يا نامزدتان ؟
متعجب نگاهش كرد. اما الوند سرش را پايين انداخته بود و نگاهش نمي كرد. بلافاصله متوجه منظور او شد. صورتش گر گرفت.حدسش درست بود و آنچه در نگاه او ديده بود، درست تر. الوند هم مي خواست محدوده ي نامزد داشتن او را بداند. با ناراحتي و خشم پنهاني از جايش برخاست و گفت : هر چه لازم بود شما بدانيد گفتم .دوست ندارم كسي چنين سوال هايي از من بپرسد. حتي شما !
الوند با شرمندگي گفت : معذرت مي خواهم خانم ساجدي . جسارتم ر اببخشيد. نبايد چنين سوالي مي كردم. عذر مي خواهم . واقعا متاسفم.
ـ من هم همين طور. برايتان آرزوي خوشبختي مي كنم. اميدوارم كسي را كه دنبالش هستيد پيدا كنيد.
ـ اما خانم ساجدي....
ـ خدا نگهدار....ممنون مي شوم آنچه اينجا گفته شد فراموش بكنيد.
راه رفتنش هيچ نشاني از خشم و نفرتش از جنس مخالف نداشت. همان طور كه معلوم نمي كرد از اين طرز تفكر عده اي از هموطنانش و اين پيشداوريهاي آنها خشمگين است. بايد به خود يادآوري مي كرد هركس را آن طور كه هست قبول كند. قلبش در سينه فشرده مي شد، اما ظاهرش آرام بود. بغضي زير لايه هاي روحش پنهان بود.



××××××××××××××××××××××××× ×××××××××××××××××××××



برخلاف آنچه فكر مي كرد الوند نه تنها از آنچه شنيد، پس نكشيد. بلكه جري تر و مصمم تر از قبل بر سر خواسته ي خود باقي ماند. مادرش بارها تماس گرفت و اصرار براي خواستگاري كرد. آن قدر كه ملوك جان به سر شد و اتفاق افتاد آنچه آيلين در تمام مدت بازگشتش در بحث ها با او سعي در اجتنابش داشت.بحثي كه آن شب پس از تماس چندين باره ي خانم الوند آغاز شد، به دعوايي بزرگ تبديل گشت كه آقاجون و اميراشكان را هم به دخالت كشاند. اشك هاي او را در آورد و زانوان محكمش با حكم آرام اما قاطع آقا جون به لرزه درآمد و فرو ريخت. وقتي آقاجون بعد از همه يكي به دو كردن هاي مادر و دختر رو به همسرش نمود و اعلام كرد كه شب پنج شنبه منتظر خانواده ي الوند خواهند بود، دهان آيلين براي اعتراض بسته شد. چرا كه فهميد صبر آقاجون هم سرآمده است. تنها چيزي كه مي توانست به همه ي آنها بگويد اين بود كه نبايد از او انتظار جواب مثبت داشته باشند.
پايان فصل هفدهم
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل هجدهم

شاید اگر تلفن سودابه در ان شب نبود ،هنوز همه چیز به همان روند خود ادامه داشت و او اینک منتظر در اتاقش نمی نشست. به یاد اورد که چطور در سکوت و سکون اتاقش بارش برف را تما شا می کرد و در همان حال به این می اندیشید که چطور یک تصمیم می تواند روی زندگی دیگران اثر داشته باشد. سه روز در خود فرو رفت و از دیگران فاصله گرفت. به امید یافتن راهی واهی . انچه می دانست و از پیش خبر داشت اتفاق افتاده بود و او در این وضعیت قرار گرفته بود . کدام پدر و مادر خیر اندیش و عاقبت نگری رضایت می دادند فرزندشان به خاطر تصمیمی که به نظرشان کاملا بچگانه بود،اینده خودش را تباه کند . عماد الوند ،برادرزاده یکی از وزرای کابینه سابق و پسر ریئس باز نشته ...از یک خانواده متشخص و به قول بی بی استخواندار ،با اینده ای روشن ،محترم و با شخصیت و دارای منشی والا چطور می توانست مورد پسند و قبول خانواده ساجدی قرار نگیرد. ان هم وقتی که ادمی مثل جمشید نامزد قدیم دخترشان بوده است. کسی که بین همسر و پدر و مادرش مانده بود از سه سال هنوز هم نتوانسته بود از گودال ناتوانی هایش بیرون بخزد. ان ذره امیدی که برای از سر باز کردن الوند داشت،با ان مجلس خواستگاری به باد رفت و به محض اینکه امیر اشکان و داماد بزرگ عمو با تحقیقاتشان حدسیاتشان را تایید کردند،همه فراموش کردند که او از اول شرط نموده بود انها فقط برای جلسه خواستگاری بیایند و اجازه بدهند همه چیز تمام شود. الوندان شب همراه با خانواده اش به خانه شان امد. سر به زیر و ارام . نه از سر بی دست و پایی. بلکه از سر نجابت و تربیتش. مادرش زنی چادری بود که چهره ای روشن داشت. دخترهایش ازدواج کرده و همراه با شوهرانشان در مجلس حضور داشتند . مثل عموی وزیر و زن عمویشان . به خوبی از چهرشان معلوم بود که راضی و خشنود هستند . این وضعیت،او را که بارها ردشان کرده بود ،کمی خجالت زده می کرد . چیزی که روزی فکر می کرد برای جمشید ،خواهد بود ،برای خانواده الوند انجام داد. سینی چای را که بی بی ریخته بود ،برداشت و به اهو که عصبی به نظر می رسید و داشت می پرسید :"چطور این قدر ارامی؟لبخندی زد . دلیلی برای دستپاچه بودن نداشت . به احترام او همه از جا برخاستند و نگاه گذرای الوند را روی خود دید. خانم الوند جایی کنار خود برای او باز کرد و خواست کنارش بنشیند . مدتی صحبتها در باره چیزهای مختلف دور زد تا اینکه با لا خره عموی الوند موضوع را به علت امدن ان شب سوق داد . فکر می کرد ان شب فقط یک سری صحبتهای معمولی می شود و بعد فرصتی خواهند خواست تا دوباره بیایند ،اما عموی الوند بلا فاصله از پدرش درخواست کرد اجازه بدهد ان دو با هم صحبتی بکنند . این در خواست که با موافقت پدرش همراه شد ،کمی دستپاچه اش نمود . می خواست مخالفت کند ؛اما به خود که امد دید دارد همراه او می رود . می توانست عماد را به یکی از اتاقهای طبقه پایین هدایت کند ؛اما تعمدا و با خباثت او را به اتاق خود برد . شاید این هم می توانست کمکی باشد برای اینکه عماد را از سر راه زندگی اش بردارد . عماد با تعارف او روی صندلی نشست و او نیز روی تختش نشست. خیلی ارام و خونسرد . درست همان چیزی که اهو را به وحشت و تعجب وا می داشت . اما عماد برای او ،کسی نبود که ،باید با داشتن عنوان مردی که می خواهد او را انتخاب کند و برای زندگی اش شریک سازد ،ترسناک باشد . باید همان طور راحت هم صحبت می کرد . سکوت را خودش از بین برد و به او که سر به زیر داشت ،گفت:"فکر نمی کردم این کار تا اینجا پیش برود ".
عماد سر بلند کرد و نگاهی گذرا به او انداخت . گفت:"من که به شما گفتم خدای من مهربان است".
- خدای مهربان شما من را تحت فشار گذاشته است .
- چچچنین قصدی ندارم.
- امال دارید این طور عمل می کنید . من به شما چندین بار گفتم که من و شما نمی توانیم به عنوان یک زوج زندگی کنیم. اما واقعا نمی فهمم چرا این اندازه اصرار دارید . اقای الوند من چیزی در خودم نمی بینم که شما را تا این حد مصر کند.
- شاید به خاطر این که به خیلی چیزها در درون تا ن عادت کردید و برایتان عادی شده است . هیچ چیز برای من در زندگی ام به اندازه صداقت ارزشمند نیست. از هیچ کس چیزی نمی خواهم مگر صداقت. خودم هم سعی می کنم این طور عمل کنم . شما این صداقت را دارید . شما توانایی این را دارید تا به یک مرد امکان داشتن یک اینده روشن را بدهید . جز به خودتان به ادمهای دیگر هم فکر می کنید . بزرگ فکر می کنید...
با لبخندی سر تکان دادو گفت:"نه فکر نمی کنم این طور باشد".
- چرا همین طور است . رفتارتان را با دانشجوهایتان دیده ام .حس مسئولیت دارید.از ان گذشته جسارت لازم برای زندگی ،در رفتارتان به وضوح وجود دارد . موافق نیستید که زندگی یک جور مبارزه است؟منتهی هر کس با دید و فکر خودش در یک جنبه این میدان مبارزه می کند . یکی برای پول ،یکی برای خوشبختی ،یکی برای عدالت ... من همیشه ارزو داشتم همسرم کسی باشد که جرات و جسارت این مبارزه را داشته باشد . نیاز نداشته باشد که کسی پبشش باشد تا چشمهایش را برای دیدن واقعیات باز کند .
فکر کرد این را درست متوجه شده است . هیچ چیز به اندازه مبارزه برای گرفتن حق او را ارضاع نمی کرد؛اما نه حق خودش !حق خودش می توانست چیزی باشد که متین داشت دو دستی به او می داد... چشمهایش را محکم روی هم فشرد تا باز شیطان در درونش جان نگیرد . متین و سودابه !انها باید با هم باشند . گف ت:"اقای الوند دلیل این همه اصرار برایم معلوم نیست. وقتی از شما نظرتان را درباره چیزی می پرسند ،شما همان لحظه فکر می کنید و جواب می دهید . دوباره پرسیدن تاثیری در جواب ندارد".
- انسان موجود مطلقی نیست . نسبی است . در مقابل یک عمل ،در شرایط مختلف ،عکس العمل های متفاوت بروز می دهد.
- من کاری به فلسفه های دیگران ندارم ...
- بله می دانم اما می خواهم بدانید چرا این قدر اصرار دارم . هر بار که این پیشنهاد را تکرار کرده ام ،امیدواربودم که تغییری بوجود بیاید ...البته تا این لحظه خوب پیش امده ام . من از هیچ به اینجا رسیده ام که حالا در اتاق شما نشسته ا م.
نگاهش کرد. چطور این اندازه سمج و سر سخت بود ؟!خنده اش می گرفت . اما گفت:"شما اینجا هستید ؛اما این هرگز به این معنی نیست که من موافقت کرده ام ".
- شاید اگر باز اصرار کنم به انجا هم برسم .
- مثل جمشید؟
- من با او فرق دارم . شما باید به من یک فرصت بدهید .
فرصت؟برای چه؟برای ابنکه رضایت بدهد یکی جای متین را بگیرد؟متین مال او نبود ،خوب قبول . تا حالا هم سعی کرده بود اعتراضی نکند . اما متین خودش را از سودابه هم کنار کشیده بود . شاید ... نه نباید به ان فکر می کرد".
دید که الوند به عکس دسته جمعی شب کریسمس سال گذشته روی میز می نگرد. دقت کرد تا ببیند چه تغییری در او حاصل می شود. اما در کمال تعجب هیچ ندید. در عوض او با اشاره به عکس متین که کنارش ایستاده بود، پرسید: "نامزدتان ین بود؟".
- نه. من عکس کسی را که هیچ علاقه ای به طرز فکرش ندارم بالای سرم نمی گذارم!... او هم دوستم است. یک از دوستانی که در انگلستان داشتم.
بعد به سختی اضافه کرد: "نامزد دوستم است".
الوند لحظه ای دیگر به چهره متین نگاه کرد و بعد سر برگرداند. بهانه ای دستش آمد تا بگوید:"آقای الوند زندگی من با شما کاملا فرق داشته و دارد. این را قبلا به شما بارها گفته ام. شما را به اینجا آوردم تا ببینید زندگی من چطور بوده و چطور است. من نمی توانم مثل مادر شما باشم".
الوند مکثی کرد و بعد پرسید: "منظورتان از نظر پوششی است؟".
- آن هم یک از موارد است.
- خواهرهای من مثل شما هستند. من تا جایی که بتوانم و به من اجازه بدهید آماده همراهی با شما هستم.
- آنها از گذشته من چیزی می دانند؟
- چیزی را که لازم بود، من می دانم.
با خنده آرامی گفت: "نه آقای الوند. من یک بار چنین اشتباهی را مرتکب شده ام و تجربه تلخی به خاطرش داشتم. شما تنها نیستید که تنها بخواهید تصمیم بگیرید. خانواده تا هم هستند که باید در نظر گرفته شوند. من جمشید را به خاطر خانواده اش کنار گذاشتم".
- شما نگران این مطلب نباشید. آنها می دانند که من آدمی نیستم که از روی احساسات صرف تصمیم بگیرم. من شما را از هر نظر سنجیده ام. شما کس هستید که مورد پسند خانواده ام هم هستید. اگر از این موضعی که گرفته اید، به این طرف بیایید، خواهید دید که من و خانواده ام با علاقه در اینجا هستیم. اصراری هم که کرده ایم نشان می دهد راضی و خاوستار این وصلت هستیم. شما فقط باید به من بگویید چه می خواهید که فکر می کنید در من نیست یا من از عهده اش بر نخواهم آمد؟".
با کمی مکث به او نگریست و بعد گفت: "من؟ من مالک نم یخواهم. غلو زنجیر نمی خواهم".
- من هم قصد ندارم به شما غل و زنجیر ببندم.
- فکر میکنید. اما وقتی وارد زندگی شدید این غلو زنجیر را می بندید. نمی خواهم چیزی را که حالا دارم از دست بدهم.
- بعضی چیزها در جریان زندگی خود به خود از بین می رود و یا تبدیل به چیز تازه ای می شود. نمی توانید ین را انکار کنید. می کنید؟ وقتی انسان یک مسئولیتی را گردن می گیرد، مجبور است از بعضی چیزها بگذرد.
- این را قبول دارم. اما به اندازه اش. دو طرفه. البته اینکه یک چیز اشتباه نباشد. جمشید علاقه داشت تنها باشد. شخصیتش هم این طور بود. علاقه خاصی به انزوا دشت. انتظا داشت من هم این طور باشم.
- الوند که کاملا مشهود بود ار تکرار اسم جمشید زیاد خوشش نمی آید، گفت: "من آدمی اجتماعی هستم. آن قدر که شاید دلتان را بزند! خیالتان راحت باشد. زمانه فرق کرده است. زنها هم باید به اندازه مردها و حتی بیشتر از آنا در جریان امور باشند. چون بچه ها بیشتر با مادرشان احت هستند تا پدرشان. از آنها بیشتر و بهتر یاد می گیرند. مادران به عنوان واسطه و منتقل کننده تجربیات باید خیلی بیشتر از دیگران بدانند. این را می گویم تا بدانید اهل محدود کردن نیستم".
انگار هر چه می گفت الوند جواب برایش داشت. البته نباید تعجب می کرد. مگر سر کلاسهایش ندیده بود که چطور صحبت می کند. همان طور که قبلا هم فکرکرده بود الوند آدمی آگاهبود. با لبخندی گفت "مثلاینکه شما نی خواهید غیر از آنچه برایتانهدف شده است، به چیز دیگری توجه کنید. هر چه می گویم، شماسر گفت خودتان هسیتید".
الود نیز ب خنده افتاد و گفت: "همین طور است. تنها در این مورد استبداد و خودرایی من را باور کنید. در بقیه چیزها شریک".
- من متاسفم. نمی دانم چه بگویم.
- فقط فکر کنید.
- من قبل از این هم چنین کاری کرده ام. به شما گفته ام که مشکلم شخص شما نیستید....
- پس از روب دیوار قبلی کمی بالا بیایید و این طرف و من را نگاه کنید.
می دانست نمی تواند به این آدم آگاه و متشخص جواب مثبت بدهد. نمی توانست خودش را راضی کند. به او ان شب هیچ نگفت و نخواست بحث را بیش از این ادامه بدهد. خانواده الوند که رفتند، از نگاه پدر و مادرش می خواند که مطمئن هستند ین آدم و خانواده اش می توانند بهترین باشند. به اتاقش رفت و سعی کرد ذهن خود را برای دقایقی هم که شده از چیزهای آزار دهنده دور نگه دارد. می توانست فکر کند و بعد به خانواده اش بگوید که او را رد کنند. سخت خواهد بود؛ اما قراری با آنها گذاشته بودکه باید هر دو طرف به آ پایبند می ماندند. چه خوش خیال بود. این بار جواب ن"نه" گفتن به آنجا کشید که یک هفته از بزرگ و کوچک هر کس که به او می رسید نصیحتش کردالوند را نباید از دست بدهد. اشک ملوک در آمد و به التماس و ناله و نفرین خودش کشید. آقای ساجدی خود دخالت کر و با منطق و استدلال برایش ثابت نمود که اجازه ورود دادن به حضور مردی دیگر در قلبش می تواند به راحتی همه چیز را در زندگی اش تغییر دهد. بعدنوبت به خانم جون و خان عمو و خان دایی رسید. حتی آهو هم کم کم بهشکافتاده بودکه چرا خواهرش این قدر سماجت در "نه"گفتن دارد؟ هیچ کس خبر نداشت آن جای کوچک در قلبش، همان که با زرنگی خودش را در زیر لایه های دیگر روحش پنهان کرده، چشم به لندن دارد. همان چیزی که اصرار داشت بگوید هیچ وقت وجود نداشته و فقط در داستانها و قصه ها پیدا می شود، سرش را به علامت "نه" بالا تکا می داد. گاه که سر به جنون بر می داشت و در برابر همان یک ذره جای کوچک می باخت و زمین می افتاد،به خودش می گفت: "نمی توانم به خاطر زندگی خودم در ایران، زندگی سودابه را با متین به هم بریزم. باید صبر کنم. نباید او را عصبانی کنم. وقتی هنوز منتظر تغییری از جانب من است، نمی توانمخنجر به او بزنم. متین به من گفت منتظر می ماند. به اوگفتم نه او را می خواهم نه کس دیگر را. گفتم که اعتقادی به زدواج کردن ندارم. عشق را نمی دانم چیست و به چه دردی می خورد. اگر بفهمد... زندگی سودابه ر نابود می کند... من دیدم چطور عصبانی می شود.همان متین مهربان میتواند دوباره همان موجود ترسناک شود ...".
اما خودش هم خوب می دانست که این حرفها فقط برای توجیه دل خودش است. سر حرفش مانده بود و می خواست منتظر بماند؛ ولی... دیگران خیلی راحت انگشت روی نقطه ضعفش گذاشتند. آهو!... خانم جون بود که گفت مادرش دیگر نمی تواند بیش از این خواستگارهای آهو را هم معطل نگه دارد. آنها ایانی بودند و فرهنگ ایرانی اجازه نمی داد اشتباهی را که یک بار مرتکب شده بودند، دوباره تکرار کنند. یک دختر را آن طور شوهر دادندو نتیجه اش در تنگنا قرار گرفتن دختر بزرگ شد و شوهر دادن آهو یعنی خط بطلان کشیدن به زندگی آینده آیلین. بعد از این بای منتظر مردهای زن مرده و بی بچهو آدم های به قول خانم جون درجه دو باشد. به خانم جون گفت برایش حتی ذره ای اهمیت ندارد در آینده چطور مردهایی به خواستگاری اش می آیند؛ چون نمی خواست اصلا به هیچ مرد دیگری فکر کند. ولی این فرقی در اصل مسئله نداشت، چرا که پدر و مادرش داشتند آهو را گرونگه می داشتند؛ بدون اینکه خود خبر داشته باشد یا بداند تا چه اندازه او را تحت فشار می گذارند. تا سه روز از انچه شنید شوکه بود. این همه سرسختی را از خودش باور نمی کرد. اما سرسختی اش هم تا ابد دوام نیاورد. شکسته شد. اراده ترک برداشته اش رافقط از ترس کینه و عصیان متین بر پا نگه داشته بود که آنهم بالاخره فروریخت. سه شب بعد از صحبت های خانم جون در اتاقش از پنجره منظره حیاط را می نگریست که آهو گوشی تلفن را با عجله برایش آورده بود. شنیدن صدای سودابه از آن سوی خط، درست به اندازه دیدن یک جزیره درمیان اقینوس، باعث شادی اش شد. صدای او نیز از شور زندگی لبریز بهنظر می رسید. دسترسی به تلفن و هزینه های آن برای سودابه سخت سنگین بود. برای همین خواسته بود مکالمه را کتاه کند که سودابه گفته بود: "عیبی ندارد متین که آمد با او حساب می کنم".
متعجب پرسیده بود: "مگر از کجا تماس می گیری؟".
- حدس بزن.
- اصلا نمی توانم چیزی بگویم.
- باش تنبل خانم. از خانه متین حرف می زنم.
عبور جریان برق را به خوبی در بدنش حس کرد. پرسید: "جدی می گویی؟".
- این قدر عجیب است عزیزم؟ پس اگر بشنوی که بعد از کریسمس هیچ شبی بدون متین نگذشته است، چه خواهی گفت؟!
با خنده ای ادامه داده بود: "الی آن اتفاق بزرگ بالاخره دارد اتفاق می افتد. خدا دارد به دعاهیم جواب می دهد. باورت می شود؟".
پایان فصل هجدهم
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
برای یک لحظه چیزی نگفت. اما بعد با خنده ای که خودش هم نمی دانست چطور توانست در آن لحظه بکند گفت: "زبانم بند آمده است. فقطهمی. ببینم شما در آنجا چه دارید می کنید؟من باید به لنن بیایم یا نه؟".
سودابه نفسش را بیون داد. گویی هوا کم آورده اس. بعد گفت: "نه، هنوز ن. باید صبر کنی وقتی همه چیز تمام شد، آن وقت اگر دوست داشتی می توانی بیایی. خبرها زیاداست الی. نمی توانم پشت تلافن برایت بگوی. باید برایت بنویسم".
- سودی شوخی نمی کنی؟ خبرهای وشی داری، نه؟
- برای خودم که غیر منتظره دور از باور است... آره... آره برهای خوشی برایم بوده است.
- سودی... آه سودی... خدای من! نمی دانم چه بگویم. تعریف کن.
- نه پشت تلفن مزه اش می رود. همه چیز قطعی شد برایت نامه می نویسم. آن وقت توه م می توانی هر چه دلت میخواهد بگویی تو را هم شوکه خواهدکرد؛اما مطمئنم برای من خیلی خوشحال خواهی بود. حالا دوباره سر موضوع خودمان برگردیم. از خودت بگو. چه می کنی؟ درس دانشگاه؟
- گفتنم که همه چیز خب است...
نمی دانست چه چیزی باعث شد که بگوید: "منهم خبرهایی برایت دارم سودی".
- چه خبری؟ چیزی شده؟
- نه نترس نگران نباش. خبر من هم مثل خبر توست. خبر خوش.
- مثل خبر من؟
- قول بده تا زمانی که نامه من هم به دستت نرسیده، هیچ حرفی به کسی نزنی. به هیچ کس؛ حتی متین. خوب؟
- دارم دق می کنم دختر. باشد قول می ده. حرف بزن.
- من... من... دارم... سودی دارم ازدواج می کنم.
صدای جیغ او باعث بغضش شد. سودابه به چه دست می یافت و او به چه؟
متین را باخته بود.همان شب باخت. به جبران همان باخت بود یا به خواسته همان یک ذره جای کوچک قلبش که ضربه را مقابل سودابه، تنها و عزیز ترین رقیبش به خود زد. یگر هیچ ترسی برای نابود شدن زندگی سودابه نبود. متین خود زودتر از ا اقدام کرده بود.دیگر نمی توانست تهدیدش کند که به سودابه همه چیز را خواهد گفت.نقاب از روی چهره عشقشان خواهد برداشت. موفق شده بود مسیر احساسش را به سوی سودابه تغییر دهد و حالا می توانست به زندگی خودش فکر کند. قاب عکس چهار نفره را همان شب با نگاه خیسش در داخل کشو به تبعید فرستاد. دیگر نمی خواست و نمی توانست به چهره متین نگاه کند. لبخندش را ببیند و نگهش را تماشا کند. حالا به کس دیگری تعلق داشت. نگاه های مخملی با او وداع کرده بود و سوزش ضربه را تا عمق وجودش درک می کرد. صبح وقتی می خواست خانه را ترک کند، هنگامی که ملوک با ناراحتی و نگرانی نگاهش می کرد، طاقت از دست داد. گفت: "مامان چیزی می خواهی بگویی؟".
- نه مادر.
- چرا احساس می کنم چیزی می خواهید بگویید.
ملوک کمی دست دست کرد و بعد گفت: "خانم الوند امروز بعد از ظهر را قرار گذاشته تماس بگیرد".
- می خواهید قبولش کنم؟
- مادر می خواهم عاقلانه فکر کنی و تصمیم بگیری. پسرشان واقعا مرد مناسبی است.
- می خواهید قبولش کنم؟
ملوک هیچ نگفت. کیفش را بر دوشش انداخت زمزمه کرد: "باشد. از نظر من عیبی ندارد. شاید حق با شماست".
چشم های مادرش را با برق شادی و رضایت تا آخر عمر به خاطرش نگه می داشت.آغوش گرم او و بوسه اش قوت قلبی دیگر بر تصمیمش شد. همین قدر که الوند، جمشید نبود، برایش کفایت می کرد. مگر تا پیش از این با عشق زیسته بود که بخواهد زندگی بدون عشق را شروعکند؟ عشق هم چیزی مثل همین دوست داشتن بود. منتهی آدمهایی مثل متین روی آن زرورقی با نام دیگر می کشیدند و به خودشان تلقین می کردند که چیزی سوای امور است. فکر کرده بود نداشتن عشقی که متین ادعایش را می کرد، بهتر از داشتنش است. عشقی که با یک مدت دوری دچار لغزش شود، به درد نمی خورد. و عشق متین به او، با دیدن آدمی مثل سودابه دچار لغزش شده بود. به سودابه هرگز نمی گفت که نامزدش، مرد زندگی اش در غیابش اجازه داده بود فکر زن دیگری در ذهنش راه یابد. این عشق بود؟ زیر لب گویی می خوهاد خودش را قانع کند، زمزمه کرد: "نه نبود... یا برای من عشق نبود".
نگاهش این بار به تصویرمردی که در قاب بالای تختش نشسته بود، برگشت. لبخند محوی در چشمانش دوید. همه چیز خیلی زود صورت گرفت. قرار ها گذاشته شدو عید را زمان عقد و عروسی در نظر گرفتند. تا آن زمان نیز صیغه محرمیتی بینشان خوانده می شد. دوران نامزدی شان کوتاه بود. چیزی که به خاطرش نمی دانست چه احساسی باید داشته باشد. فقط از یک چیز مطمئن بود. قرار نبود سه سال نامزد باشد و دست آخر فنا شده سرخانه اول برگردد... آن شب، شب بله برون... مراسم بله برون ضربه آخر بود. ضربه بر خوابها و خیالاتش.عما آن شب وقتی در کت و شلوار سورمه ای در خانه شان حاضر شد، سعی کردلبخندی که به رویش می زند، رنگی ازمحبت داشته باشد. سعی کردن زیاد مشکل نبود. عماد را به عنوان انسانی شریف با روحی بزرگ دوست داشت. خانم الوند با لبخند، چادر سفیدی را که با خودش آورده بود، با اجازه ملوک بر سرش انداخت و بوسه ای به صورتش زد. اقوام و بزرگان هر دو طرف حضور داشتند و به چشم می دیدند که عروس تازهمحبوب خانواده داماد است.چشمهای زیادی بود که آن شب با انباوری در آنجا حاضر شه بودند. صاحب همان چشمهایی که در نهان برایش گفته بودند و بهخودش و خانواده اش خندیده بودند. اما ملوک همه را بهخاطر داشت. زن برادر و خواهر خودش اولین کسانی بودند که به این مراسم دعوت شدند و قول برای حضورشان گرفته شد. آن شب دید که چطور اعضایخانواده اش با افتخار و سر بلندی میان مهمانها می گشتند. لبخند حاکی از آرامش در چشمان و لبهای پدر و مادرش، شاید پاداش این اطاعت از اولدین بود.به خودش یادهوری کرده بود بعد از چهارده سال حضور در خارج از این کشور و دوری هشت ،نه ساله از خانواده اش ،حالا که برگشته،این حق را ندارد که به خاطر خودخواهی شخصی اش در مقابلشان قد عام کند . می دانست که باید برسر تصمیم خود برای تجرد باقی می ماند و زمانی که هنوز میلی برای برای شریک شدن در سرنوشت دیگری و سهیم کردن وی در سر نوشت خودش ندارد ،این امر را نپذیرفت. ولی این تصمیم زمانی عملی می شد که دور از انها در ان کشور باقی می ماند . باید غیر از خودش به فکر کسان دیگری ،که هستی و وجودش از انها بود،نیز باشد . گاهی از مواقع شرایط ایجاب می کرد که انسان خودش را خیلی زود تر از انچه خودش می خواهد اماده وقایع پیش رویش بکند . و این هم یکی از ان موقعیتهایی بود که باید خودش را با ان وفق می داد. باید این کار را می کرد . به خصوص وقتی که عماد قول داده بود تا انجا که توانش را دارد کمکش کند و او را همان طور که بود قبول نماید . بعد از انجام توافقات لازم ،شوهر خاله عماد صیغه محرمیت را بینشان جاری کرد. در ان زمان و میان صداهای اطرافش وقتی داشت از زیر چشم عماد را می پایید که سر به زیر داشت ،گویی او نیز سنگینی نگاهش را حس می کرد که به محض شنیدن تبریکات اطرافیان او نیز سر بلند کرد و انچنان نگاهش نمود که دلش در سینه فرو ریخت و خودش هم به خوبی متوجه سرخ شدن صورتش گشت. سرش را پایین تر انداخت و به این ترتیب صورتش را میان بالهای اویزان چادرش پنهان کرد . ان شب فرصتی پیش نیامدبا هم صحبتی بکنند . اما متوجه شد عماد هر گاه او و خودش را دور از دیگران پیدا می کند ،خوب و دقیق او را می نگرد. باور نمی کرد ؛اما همان شب ،وقتی صیغه محرمیتی که بین او و عماد خوانده شد،دیواری بر گذشته اش کشیدو وجودش یکپارچه شد،یا شاید هم خودش را وادار کرد که این طور بشود . سودابه به ارزویش رسیده بود . همین برایش باید کفایت می کرد...و داشت تلاشش را می نمود که همین هم بشود. متین رنگ عوض کند و دیگر هیچ نشانی از کسی که روزی به او گفت تا اخر عمرش دوستش دارد، از او در خاطرش نماند . متین باید دوباره همان کسی می شد که شش ماه به عنوان یک دوست با انها بود. همین فکر بود که باعث شد امروز همه یادگاریها را جمع کند . نوار کاست سودابه و متین را پنهان کرد. عقلش به او می گفتکه باید نابودش کند. اما دلش نیامد. هنوز زود بود. عکسها نیز همراه با آن کاستها رفت.
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
باید دور از دسترس می رفتند. باید به عهدی که بسته بود، وفادار می ماند.دوباره ذهنش به سوی روز بعد از بله برو رفت. همان روزی مه با دانشجوهای ادبیات کلاس داشت و عماد هم در آن کلاس حاضر می شد. آن روز هم سر کلاس آمده بود. ولی آیلین در تمام مدتی که سر کلاس داشت تدریس می کرد، اصلا نمی توانست حواسش را جمع کند و تمرکز داشته باشد. سنگینی نگاه عماد از آن گوشه توان تمرکز به او نمی داد. ظاهرش آرام بود و کسی نمی توانست بفهمددرونش چقدر آشفته است. چقدر آن روز خودش را ملامت کرده و ناسزا گفته بود که این اندازه در مسائل شخصی و عاطفی اش ضعیف است. چطور می توانست به راحتی برنامه یک سمینار بریزد یا کمک حال اساتید دانشگاه برای اجرای برنامه ها باشد، آن وقت در چینی مواردی هیچ عقلش کار نمی کرد و نمی دانست چطور باید عمل کند. وقتی از گوشه کلاس کسی از جایش برخاست و نگاهش را به سوی خود کشید، متوجه شد که عماد است. از کلاس بیرون رفت و تا آخر وقت برنگشت. چقدر احساس راحتی کرده بود. درست همان حس رهایی از زیر سنگینی تخته سنگ دوباره به سراغش آمده بود. بقیه ساعت به خوبی کلاس را اداره نمود. دانشجوها کلاس را ترک کرده بودند و او داشت برگه ها تکلیف آنها را در کیفش می گذاشت که عماد با ضربه ای به در کلاس وارد شدو با کمی احتیاط پیش آمد. دیدن او دستپاچه اش نمود؛ چون فهمید که عماد پی به احوال آشفته اش سر کلاس برده است. به خصوص وقتی گفت: "ببخشید که وسط کلاس رفتم. می خواستم شما راحت باشید".
سر به زیر برای لحظه ای درماند. عاقبت بدون اینکه نگاهش کند، به آرامی گفته بود: "من معذرت می خواهم آقای الوند. راستش... کمی گیج هستم. قرار گرفتن در چنین شرلیطی... گیجم کرده است. تا چند وقت پیش اصلا فکرش را هم نمی کردم که این طور بشود حالا... من احتیاج به کمی وقت دارم که به خود بیایم. لطفا ناراحت نشوید اگر... اگر می بینید که رفتارم عجـــ... عجیب می شود...".
عماد حرف زدن را که برایش به مثابه جان کندن شده بود، راحت نمود. سرش را تکان داده و گفته بود: "متوجه این مطلب شد سعی می کنم که آن را بفهمم. گفتم که از نظر من ایادی ندارد شما کم کم به این وضعیت عادت بکنید؛ اما امیدوارم به آن واقعا عادت کنید".
نگاهش کرده بود و عماد نیز این بار بدون اینکه نگاهش را از چشمان او بردارد، گفته بود: "به شما که گفته بودم خدای من خیلی مهربان است و نمی گذارد که دلم بشکند. بعد از آن جوابهای ناامید کننده که از شما گرفتم، خوشحالم که بالاخره به خواست ام رسیدم. دلم نمی خواهد با این چیزها خود را دلسرد کنم. دیشب به شما نتواستم بگویم، اما به شکرانه جوابی که خدا به ن داده است، دوباره از خودش خواسته ام این توان را به من بدهد که بعد از آن همه ناراحتی قدر چیزی را که به دست آورده ام بدانم و خوشبختی را به خودمان هدیه بدهیم".
آیلین اعتراف می کرد که ب شدت تحت تاثیر قرار گرفته است. همان روز از خدا خواست به او هم توانی بای آرامش گرفتن قلبش بدهد تا بتواند متین را فراموش نماید؛ نه کاملا. چون متین هر چه بود انسانی بزرگ با روحی بزرگ و مهربان بود که رضایت داده بود دست سودابه را بگید و کمکش کند روی خوش زندگی راا هم ببیند. به او تکیه بدهد و راهش را ادامه بده. پس حالا که خیالش از جاب آنها راحت شده بود، باید خودش را وقف زندگی اش می نمود. همان یزی که روزی می خواست برای جمشید انجام بدهد.
الوند آن روز بدون هیچ صحبت دیگری رفت. داشت کمکش می کرد. در طی یک هفته بعد، فقط دو دفعه دیگر همدیگر را دیدند. یک بار وقتی الوند برای دین استاد راهنمایش به دانشگاه آمده بود و سر راهش با عجله به او نیز سر زد و دفعه دوم قبل از دیدنش، تماس گرفت و گفت: "من شام را بیرون می خواهم بخورم. خواستم دعوتتان کنم شما هم اگر می توانید همراه من باشید".
مکث مکرده بود؛ اما بالاخره جواب مثبت داده بود. عماد خیلی خوب پیش آمد. از همان لحظه اول که همراه او در اتومبیل نشسته بود تا زمانی که به رستوران رفتند، حالت عصبی و معذب او را درک نموده بود که مسیر صحبت را به آرام هدایت کرده و به چیزهایی کمه باعث آرامش خاطر او می شد، کشیده بود. از درس خواندن او و ادامه تحصیلاتش شروع کرد و گفت دوست دارد اگر اوبتواند تحصیلاتش را باز ادامه بدهد. وقتی از ارهای اداری اش می گفت یا از خانواده اش، غیر مستیم از خودش و آروهایش حرف می زد. از اینکه وقتی خود را شناخت و توانست معنای واقعی کلمات و مفاهیم را بفهمد، تصمیمش را برای زندگی آینده اش گرفت. آیلین متوجه شد که الگوی فکری الوند پدر وبه خصوص عمویش بوده اند که هم اکنون هم نیز دستی از دور در سیاست داشتند.راهنمایش بودند در ایده ها و افکارش آن دو کمکش می کردند. آن شب دانست مردی که برای زندگی آینده اش انتخاب که نه، پذیرفته است، بر خلاف جمشید، کسی است که بالاتر از خودش به یازده همشهری و بعد شصت میلیون هموطن فکر می کند. خنده اش می گرفت وقتی به ذهنش خطور می کرد چقدر از نظر فکری و رفتاری شبیه شوهر آینده اش است. چند بار نوک زبانش آمد به وی بگوید وی نمونه مذکر و تجسم یافته بل است؛ ولی بل فقط متعلق به انگلیس بود. هیچ کس دیگری در ایران دقیقا او را نمی شناخت و قرار نبود شناخته بشود. وقتی شب همراه او به خانه بازگشت، باور نمی کرد چهار ساعت را با او گذرانده و هنوز هم می تواند تا آخر شب با او بماند.
شب هنگام خوابیدن متوجه شد بدون اینکه فهمیده باشداز گذشته اش، از آیلین ایران و انگلیس برای او حرف زده است. حتی از جمشید و خانواده اش گفته بود. عماد هم گویی برای اولین و آخرین بار بخواهد همه چیز را درباره او بداند و بعد دفتر گذشته خود را در ذهنش ببندد، گوش داده بود. عماد چیزی نمی خواست جز صداقت و یکرنگی در زندگی و به قول خودش داشتن یک روح "ما" در بینشان. آن چنان قوی که هر کدام "من" خودش را در دیگری بجوید. نمی دانست شاید این آرزو و خواسته عماد به خاطر او بود. به خاطر همان چیزی که مدتها قبل، از گذشته اش رنگ تلخی گرفته بود. عماد همپا و شریک می خواست و به دنبال نیمه ای بود که وجودش را کامل کند. همه چیز زندگی عماد با برنامه بود. برای هر دقیقه زندگی اش برنامه داشت و می دانست چه می خواهد بکند و به قول خودش از زندگی چه می خواهد. هیچ چیز برایش ارزشمندتر و مقدس تر از کشورش نبود. برای هیچ چیزی حتی نامزدش که نشان داده بود برایش اهمیت بسیار قائل است، از کارهایش نمی گذشت. آیلین به خاطر این اعتقادش هیچ وقت از او دلگیر نمی شد. بلکه کم کم حس افتخار را نیز در وجودش می توانست بیابد. عماد داشت به او ثابت می کرد فکر اولیه اش درباره وی اشتباه نبوده است. مردی محترم و آگاه... آنچه بیشتر از همه روزهای بعد از آشنایی با عماد داشت او را جذب نامزدش می نمود رفتار به خصوص عماد بود که همه نیز متوجه آن شده بودند. بی بی می گفت: "این پسر نجابت از نگاه و رفتارش می بارد".
و این را به خاطر آن می گفت که در طول این سه هفته نامزدی شان هرگز در مقابل آقاجون و مادر او نگاه خیره اش را به آیلین نمی دوخت. خلوتشان در خانه هیچ گاه ممکن نبود. مگر اینکه پدرش خانه نباشد. به احترام پدرش هیچ گاه رضایت به تنها ماندن با او نمی داد. برای همین نیز آقاجون گاه وقتی از حرفهای همسرش یا رفتار دخترش می فهمید که او به خانه اش می آید، بای ساعتی هم که شده از خانه خارج می شد. عماد او را به اسم کوچک صدا نمی کرد. آیلین در مقابل دیگران همیشه "خانم ساجدی"بود. چیزی که آهو به خاطرش سر به سر خواهرش می گذاشت. اما گویی این هم برای او جا افتاده بود. مثل چیزهای دیگر. همه خانواده اش عماد را دوست داشتند. آقاجون همیشه می گفت کار خداست که دو دختر نجیبش شوهر هایی مثل خودشان پچیدا کرده اند و آهو نیز با حاضر جوابی می گفت: "اگر قرار باشد هر کس با یکی مثل خودش ازدواج کند، خدا به دادتان برسد. شوهر من خانه خراب کن می شود".
آقاجون به روی خود نمی اورد که چنین چیزی را شنیده؛ اما بقیه از خنده ریسه می رفتند.
با اینکه یکماه از صحبت تلفنی اش با سودابه می گذشت، هنوز خبری از نامه او نشده بود. میتوانست تصور کند بودن با متین چقدر فکر و ذهن او را اِشغال نموده است. پس جای تعجب نبود که در نوشتن نامه تعلل به خرج دهد. پیش قدم شد و نامه ای برای او و نامه دیگر برای نیلوفر و پیمان نوشت و خبر نامزدی اش را به آنها داد. از هر دو جفت دعوت کرده بود در مراسم ازدواجش روز دهم فروردین شرکت کنند. امیدوار و آرزومند بود آنها بیایند. شاید این بهترین بهانه ای می شد برای اینکه سودابه هم به ایران برگردد. پیش خانواده اش که در این سالها مشتاقشان بوده است. گرچه گوشه دلش در تمام مدتی که نامه را می نوشت هراسی ناشناخته نیشتر می زد که نکند متین از دانستن این خبر قسمی را که خورده است، عمل کند و پشت پا به علاقه اش به سودابه بزند. اما خودش را دلداری داده بود که متین چنین کاری نمی کند. به خصوص بعد از گذشتن حدود یازده ماه از آن ماجرا. مطمئنا حالا دیگر احساس اشتباهی کنار رفته و دریای احساسش به سودابه دوباره صافی گرفته بود. خانه تعاونی عماد تا دو سال آینده آماده نمی شد. برای همین مجبور بودند دو سال در جایی مستاجر باشند. خانم الوند پیشنهاد کرده بود تا آن موقع طبقه بالای خانه شان را برای آنها خالی کند. ولی شاید ترس از نزدیکی بیش از حد پدر و مادر به پسر در بیرمنگام تجربه کرده بود. باعث شد برای اولین بار با خواست خانواده عماد مخالفت کند.ترجیح میداد جای دیگری باشد. جایی که زیر نظر و ذره بین نباشد. آن هم برای او که داشت کم کم خود را با رسوم خانواده شوهرش عادت می داد این تصمیم خوبی بود. مادر عماد زن خوبی بود. اما درست مثل گفته های آهو عمل می کرد. می خواست عروسش مثل خودش باشد و حتی نه شبیه دخترانش که یکی پزشک ماما و دیگری کارمند اداره ثبت احوال بود. خواهران عماد زنانی امروزی و آزاد بودند. طرز پوششان مثل آیلین بود، اما از نظر مادر عماد، عروسش باید حتی با دخترانش متفاوت باشد، عماد با مادرش صحبت کرده و خواسته بود عروسش را با خودش قیاس نکند. خانم الوند درباره او وسواس داشت. در همه زمینه ها... وقتی فهمید او چندان از پس آشپزی ایرانی بر نمی آید، با وجود اینکه سعی کرده بود به روی خود نیاورد، اما نگاهش رنگ نارضایتی گرفته بود. همین باعث خجالت بیشتر آیلین شده بود. چیزهایی از همین قبیل وادارش می کرد برای حفظ حرمت طرفین این بار دیگر مثل خاله جان سونا عمل نکند. حال که در کنار عماد داشت آرام می گرفت و با یک دوست داشتن معمولی شروع کرده بود، نمی خواست شکست بخورد. همین قدر که عماد هوایش را داشت و هر جا که احتیاج به کمک پیدا می کرد، او حاضر بود، باعث قوت قلبش می شد.
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 1-19
اسفند به نیمه رسیده بود که بالاخره موفق شدند آپارتمان مناسبی پیدا کنند .انباری نداشت و در ضمن هر دو ترجیح می دادند به دست نقاش بدهند تا برای آغاز زندگی آماده شود. مهم ترین امتیازش نزدیک بودن به دانشگاه بود .عماد معتقد بود همین امتیازش ارزش هر کمبود دیگری را دارد چون آیلین می تواند به راحتی رفت و آمد کند و در ترافیک گرفتار نشود. حتی اگر خود عماد مجبور شود که نیم ساعت زودتر از همیشه از خانه خارج شود. آپارتمان را در حالی یافته بودند که عماد ذهنش درگیری های زیادی برای خود داشت. مدتی بود اوضاع داخلی کشور به هم ریخته به نظر می رسید و آیلین می دانست هیچ چیزی به اندازه ی مسائل سیاسی نمی تواند خونسردی عماد را به هم بریزد و فکرش را مشغول کند.عماد با همکاری پدر و عمویش تصمیم داشت به عنوان نماینده ی حزبش در انتخابات این دوره ی مجلس شرکت کند. برای همین هر حرکتی که در جو سیاسی یا اجتماعی یا سایر زمینه ها رخ می داد پیگیری می کردند و برایش برنامه داشتند. آن قدر دقیق و جزء به جزء که گاهی وقتی عماد برایش توضیح می داد و او را در جریان می گذاشت دهانش از حیرت باز می ماند. در این طور مواقع عماد می خندید و اگر در خلوت بودند بغلش می کرد و می گفت این فقط در بحث یک شهر است.اگر بحث کلان باشد مسئله خیلی بزرگ تر و غیرقابل باورتر برای او خواهد بود. حق با او بود اما نه از آن جهت ک نمی توانست آنها را درک کند.بلکه باور نمیکرد شوهر خودش یکی از بازیگران این صحنه باشد. مخصوصا هر وقت که به یاد نمی آورد نمایندگی مجلس فقط قدم های اول برنامه های عماد است در کار خودش می ماند. در همان اوضاع بود که پیمان با او تماس گرفت.مثل همیشه شاد و سرخوش.
_ الی این نامه چیست که برای ما فرستادی ؟ راستی راستی سر جمشید را زیر آب کردی ؟
با خنده ای پاسخ داد و گفت : واقعا قصد ازدواج دارم.
_ این یکی چطور است ؟ از چاله که در نیامدی توی چاه بیفتی ؟
_ نمی فهمم چه می گویی .اما برایتان که نوشته ام . خیلی خوب است.
_ آه وقتی تو بگویی خوب است باید دیدنی باشد. کی هست ؟
_ پیمان تو نامه را نخواندی ؟
_ فکر می کنی می شود از دست این نیلو چیزی در آورد ؟ انگشت روی اسم خودش می گذارد و می گوید اختصاصی برای من است. بعد از آن هر چه را که دوست دارد برای من می گوید. در این باره اطلاعات خیلی مختصر و کوتاه است.
_ کارمند است.
_ و حتما کارمند بیمه ؟!
با ناراحتی خندید و گفت : نه . این بار کارمند بیمه نیست.
_ خداوندا ! نیلوفر... بیا این شوهرت را دریاب... بیا ببین این دوستت چه می گوید ؟ آیلین به او بگو حاضرم در عروسی تان شرکت کنم اگر در انجام کارهای من در ایران کمکم کند.
_ اگر بدانم شما این لطف را می کنید هر کاری که از دستم برایتان بربیاد انجام می دهم.
_ خوب پس از همین حالا شروع کن. من و نیلو می توانیم برای بیست و هفت مارس در ایران باشیم.فکر می کنم می شود هشت فروردین.
دستش را روی دهانش گذاشت تا فریاد نزند. با خنده ای بلند گفت : خدای من ! پیمان شوخی نمی کنی ؟ می آیید ؟
_ درست می شنوم ؟ رفتی ایران گرمای آفتاب ایران یخ احساساتت را باز کرده است ؟! می توانی هیجانزده هم بشوی ؟
_ پیمان خواهش می کنم .بگو که شوخی نمی کنی.
_ شوخی کدام است دختر خوب ؟ مگر ما چند تا الی داریم ؟
_ مرسی مرسی مرسی . خیلی دوستتان دارم.
_ نه واقعا دیگر دارم شک می کنم .تو الی ما نیستی . نکند دارم با خواهرت حرف می زنم ؟
آیلین خندید و گفت : نه خودم هستم... اما پیمان چرا بیست و هفتم ؟
_ خوب مگر در نامه ننوشته بودی عروسی بیست و نهم است ؟
_ آه نه .تاریخ را عوض کردیم. از چهاردهم باید سر کار برویم و مجبور شدیم عروسی را برای پنجم فروردین که می شود بیست و چهار مارس بگذاریم.
_ پس اینطورباید ما کمی در برنامه هایمان تغییر بدهیم .باید ببینم می توانم تاریخ بلیط ها را عوض کنم یا نه ؟ به اضافه ی محل کارمان.
هیجان آیلین فرو نشست.
_ پیمان دعا می کنم همه چیز درست شود.
پیمان خندید و گفت : هوا ابری است ؟
_ نه .گریه نمی کنم .دارم خواهش می کنم.
_ باشد . تا ببینیم چطور می شود.
_ سودی و متین چه ؟ آنها هم می آیند ؟
_ راستش چند وقتی است که اصلا فرصت نکردیم نه به هم تلفن کنیم و نه سری به یکدیگر بزنیم . کارهای متین در بیمارستان زیاد است. سودی هم که کارش تا ساعت شش عصر است . من و نیلو را که می دانی وضعیتمان چطور است.
_ متین سال پیش عید به ایران آمد . ممکن است با هم بخواهند به ایران بیایند ؟
_ نمی دانم .به ما که چیزی نگفتند. به خصوص اینکه اگر می خواست برود حتما به ما خبری می داد.
ناامیدی و یاسش را از او پنهان کرد و سعی نمود پیمان متوجه لحن غمگینش نشود. باید خدا را شکر می کرد . همین قدر که آنها در کنار هم هستند و مشغول زندگی کافی به نظر می رسید. گرچه هنوز هم تصور لحظه ای که متین از سودی خبر را بشنود برایش سخت بود. حالا می توانست آن دلشوره را به حساب نگرانی برای درست شدن کارهای پیمان و نیلوفر بگذارد و به زندگی اش ادامه بدهد.یک هفته قبل از عید بود که آلما نیز به تهران آمد تا عید را پیش خانواده اش باشد و هم کمکی به مادر و خواهرانش بکند. خانه شلوغ شده بود. خانم جون هم به خانه ی آنها آمده بود که البته حضور بهار و امیرحسین هم که هرروز به آنجا سر می زدند و تا آخر وقت می ماندند جو خانه را بیش از پیش شاد و در انتظار روزهای خوش نشان می داد.
خنده و شوخی ها به خوبی توانسته بود ذهن آیلین را از افکار نامطلوب دور نگه دارد. هنوز هم باورش نمی شد سودابه نامه ای را که قولش را داده بود این طور پشت گوش بینازد و در لحظات خوشی او را فراموش کند.مخصوصا وقتی که او این قد نگرانشان بود. شاید واقعا توقعش بالا رفته بود و خودش نمی دانست.
قرار بود عماد ساعت دو جلوی در دانشگاه دنبالش بیاید تا با هم به آپارتمان بروند.روز های آخر سال بود و فقط سه روز تا عید مانده بود. برای همین کلاس ها به قول آهو تق و لق شده بود و به طور غیر رسمی از دو روز قبل به این طرف کم کم به تعطیلی کشیده می شد. آن روز صبح هم فقط دو ساعت کلاس قبل از ظهر داشت. کلاس را برگزار کرد و بعد تا ساعت یک رفت تا از کتابخانه استفاده کند. ساعت یک و نیم بود که جلوی در دانشگاه منتظر عماد شد. قرار بود اندازه ی پرده های خانه ی جدیدشان را برای پرده دوز ببرند و لباس هایش را از خیاط تحویل بگیرند. نیم ساعت هم گذشت.اما از عماد هنوز خبری نبود. معمولا اگر کار فوری مثل جلسه برایش پیش نمی آمد سر ساعت در قرارهایش حاضر می شد .شماره ی تلفن همراه او را گرفت اما تلفنش خاموش بود. متعجب یک بار دیگر شماره را گرفت. عماد حتی وقتی در جلسه هایش بود تلفنش را خاموش نمی کرد. معمولا روی منشی صوتی می رفت و می توانست برایش پیغام بگذارد.
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
با این همه وقتی باز پیغام خاموش بودن تلفن را شنید سعی کرد آرام باشد. باز فکر کرد حتما عماد گرفتار یکی از آن جلسات شده است . باید دعا می کرد زودتر تمام شود تا به کارشان برسند. ساعت یک ربع به سه بود که دیگر نتوانست آن نگرانی را ته دلش مخفی کند. وقتی پیغام خاموش بودن تلفن را گرفت خودش را مجبور کرد موضوع را به این حساب بگذارد که عماد حتی در جایی است که مجبور به خاموش کردن تلفنش شده است یا حتی ممکن بود شارژ گوشی اش تمام شده باشد. بنابراین با محل کار او تماس گرفت تا بداند اگر امروز هم یکی از آن روزهای کاری است قرارشان را برای شب یا فردا بگذارند . اما منشی عماد و دفتر ریاست گفت : آقای الوند اینجا نیستند.
_ نیستند ؟ یعنی جلسه دارند ؟
_ نه خانم ساجدی . آقای الوند ظهر از اداره رفتند و حتی به من نگفتند که بقیه ی روز را نمی توانند برگردند. به نظرم مرخصی گرفتند.
بی اختیار دلشوره در وجودش خروشید. اما باید خونسرد می ماند. پرسید : ساعت چند رفتند ؟
_ فکر می کنم دوازده و نیم-یک بود.
دوباره به ساعتش نگریست. حتی اگر ساعت یک از اداره خارج شده بود تقریبا دو ساعت می شد.باید تا یک ساعت پیش به آنجا می رسید. تشکر نمود و از منشی خواست تا اگر عماد اتفاقی به اداره برگشت بگوید که وی تماس گرفته و حتما به او تلفن کند.
دیگر نمی توانست آرام بنشیند.جلوی در دانشگاه راه می رفت. عقربه های ساعتش چهار را نشان می دادند. تا آن لحظه بیش از ده بار شماره ی تلفن همراه عماد را گرفته بود و هر بار بی فایده تر از پیش. تصمیمش را گرفت. شماره ی تلفن آقای الوند را به تلفنش وارد کرد. حتما از او خبر داشت. عماد را هیچ جا که نمی توانست پیدا کند.جتما می توانست از پدرش خبری از محلش بگیرد.
_ عماد قرار بود به من سری بزند. تلفنش احتمالا باطری تمام کرده و خاموش است.
_ شاید در اداره جلسه دارد.
سعی کرد نگرانی اش را زیاد نشان دهد . با آرامش گفت : نه.منشی شان می گوید ظهر رفته است . من فکر کردم شاید با شما یا عمو جلسه دارد.
- نه دخترم. من هم او را فقط صبح دیدم.
_ ممکن است به خانه رفته باشد ؟
_ من خانه هستم آیلین جان.
آیلین با سنگینی تخته سنگ داشت مبارزه می کرد. به آرامی نفس عمیقی کشید. شاید آقای الوند نگرانی او را از همین سکوت حس کرده بود که گفت : مطمئن باش چیزی نیست دخترم. من الان پرس و جویی از بقیه ی بچه ها می کنم. حتما باز گرفتار یک نفر شده است و نخواسته کار او را لنگ بگذارد .تو که او را می شناسی . از این کارها زیاد می کند.
_ بله می دانم... به من خبر می دهید . نه ؟
_ آره دخترم حتما.
_ پس من به خانه ی خودمان می روم. منتظر خب از طرف شما می مانم.
_ باشد.
تلفن را قطع کرده و با دل آشوب کیفش را دست به دست کرد . به یاد حرف خانم جان افتاد که می گفت در چنین مواقعی همیشه به چیزهای خوب فکر کنید.باید او هم چنین کاری می کرد . باید به اینکه کسی کاری فوری دارد و عماد به خاطرش حاضر شده از قرارش بگذرد فکر می کرد.
در مسیر تا خانه همین طور با نگاهش در خیابان ها عماد را جست و جو می نمود. بی فایده بود.به خانه که رسید خانه بیش تر از شب های قبل شلوغ بود. دختر عموهایش هم آنجا بودند .با دیدن او سر و صدایشان بالا رفت و شروع کردند به شوخی و سر به سر گذاشتن. او نیز بدون اینکه به روی خود بیاورد با آنها می خندید. ملوک از آشپزخانه بیون آمد و پرسید : وا مادر ! آیلین پس چرا زود برگشتی ؟ کو لباس ؟
لبخندی به رویش زد و گفت : نشد .عماد جلسه داشت . نتوانستیم برویم.
بهار پیشنهاد کرد : می خواهی ما امشب سر راهمان لباس را بگیریم ؟ با خانم قدسی تعارف و رودربایستی نداریم. عیبی ندارد شب برویم.
_ نه مرسی . فردا آن را می گیریم.
بعد به بهانه ی تعویض لباس به اتاقش رفت. دوباره شماره تلفن عماد را گرفت. باز خبری نبود. در باز شد و ملوک پشت سرش وارد شد . پرسید : حالت خوب است آیلین ؟
باز لبخندی زد و گفت : بله مامان خوبم.
- اما به نظرم چیزی شده است. با آیلین صبح فرق کردی.
_ نه چیزی نیست. تلفن عماد جواب نمی دهد . کمی نگران او هستم.
_ به خانه اش تلفن می کردی. الان باید به خانه رسیده باشد؟
_ نه... نمی دانم.
ملوک کمی در حالت چشمان دخترش درنگ کرد و بعد پرسید : اصلا او را دیدی ؟
آیلین با مکثی به علامت نه سر تکان داد. اما به نظر کاملا آرام و عادی می رسید.
گفت : نه فکر می کنم گرفتار کارش شده است. پدرش هم گفت که حتما کار برایش پیش آمده است.
_ مطمئنی چیزی نیست ؟
_ آره مامان . نگران نباش.من هم الان لباس عوض می کنم و پایین می آیم.
تلفن همراهش در جیبش بود و تا آخر شب اغلب دستش را روی آن می گذاشت. دلشوره تا گلویش بالا آمده بود.اما لب هایش می خندید.باور نمی کرد عماد تا این ساعت بگذارد او دل نگرانش بماند. یک بار ساعت نه به آقای الوند تلفن کرده و نگران تر شده بود. پیدایش نکرده بودند. بعد که مهمان ها رفتند ملوک هم که گویی پنهانی نگران بود پرسید : از عماد خبری نشد ؟
گفت :نه.
_ پدرش چیزی گفت ؟
_ نه.
آقا جون دور از آنها نشسته بود.حواسش به آنها جلب شد. پرسید : چیزی شده ؟
ملوک به جای دخترش ماجرا را گفت . آفا جون برای لحظه ای ابرو در هم کشید .اما مثل زن و دخترش نگرانی اش را پنهان کرد و گفت : ان شاءالله که خیر است. اگر پدرش گفته ناراحت نباش پس حتما خیال او راحت است.
آیلین فقط سر تکان داد. ساعتی بعد هنوز در اتاقش پشت میز نشسته و چشم به تلفن دوخته بود .وقتی ضربه ای به در اتاقش خورد پشت سرش صدای آقاجون را شنید که گفت : بیداری مادر ؟
در را باز کرد و گفت : بله آقا جون.
چراغ های خانه خاموش بود .اما پدر و مادرش هم نخوابیده بودند .آقاجون پرسید : خبری نشد ؟
_نه.
_ آقای الوند هم تماس نگرفته است ؟
_ نه... عیبی ندارد من با او تماس بگیرم ؟ می دانم ساعت از دوازده گذشته ولی....
_ نه مادر. عیبی ندارد.تلفن کن ببینم آنها چه کردند .
از صدای عبور ماشینها حدس زد که آقای الوند از خارج از خانه با او صحبت می کند.
او گفت : والله دخترم ما هم هنوز خبری از او نداریم.ولی شما نگران نباش. من این پسر را می شناسم.وقتی به سرش می زند از این بی فکری ها می کند. چند وقت پیش هم به خاطر اینکه در راه مانده ای را به خانه اش ببرد تا یکی از روستاهای اطراف رفته بود.حتما باز این طور شده است.
آقای الوند حتی حدس خودش را هم باور نکرده بود و این را آیلین به خوبی متوجه می شد . ولی گویی نیاز داشت این دروغ ها را بشنود. خونسردی و آرامشی که در صدای آیلین موج می زد دست و پای آقای الوند را هم بسته بود. نه جرات حدس های بد را داشت و نه می توانست با خیال راحت آرام بگیرد.پرسید :ممکن نیست به منزل یکی از آشنایان برود ؟
_ نه . من پرس و جو کردم . برادرم و پسرهایش هم بیکار نیستند . می گردند. تو نگران نباش.
چیزی که از ظهر صد بار شنیده و سعی کرده بود به آن عمل کند . ولی با گذر هر ساعت نمی توانست . برای اولین بار داشت حس وحشتناکی را که سودابه در نبود او و در بی خبری هایش تجربه می کرد می فهمید. در دل گفت : سودی عزیزم ! معذرت می خواهم .هزار بار معذرت می خواهم. اگر می دانستم چنین بلایی سرت می آید هیچ وقت بیخبر کاری نمی کردم. چقدر با این کارهای من سرکردی . ببخشید... خدایا عماد را در پناه خودت نگه دار.
صبح وقتی آهو از اتاقش بیرون آمد آیلین و ملوک را در آشپزخانه با چشم هایی که از بی خوابی ورم کرده بود و رنگشان پریده به نظر می رسید دید. با نگرانی وارد شد و پرسید : چیزی شده ؟
آیلین برای اینکه یک نفر دیگر وارد جمع نگران ها نشود به زحمت لبخندی زد و گفت : نه عزیزم . چیزی نشده.
_ قیافه ی خودت را دیدی ؟ مامان چرا این شکلی شده ؟
آیلین با شرمندگی به مادرش نگاه کرد و گفت : مامان برو بخواب. باور کن همه چیز مرتب است. خواهش می کنم تا قبل از اینکه خانه شلوغ شود کمی استراحت کن..
_ دلم...
بقیه ی حرفش را با دیدن چشم های دخترش خورد . بالاخره قبول کرد که برای استراحت برود. آهو هم به دنبال مادرش روانه شد. مطمئن بود که از خواهرش نمی تواند حرفی بیرون بکشد. پس آن کس که باید حرف میزد ملوک بود. آیلین برخاست و با آب سرد صورتش را شست و کمی کمپرس آب سرد کرد تا چشم هایش حالت بهتری بگیرد. ساعت هفت و نیم بود که از طریق آهو پیغام گذاشت می رود سری به محل کار عمد بزند. دیگر نمی توانست در خانه منتظر بنشیند.
ساعت هشت و نیم جلوی اداره ی عماد بود. هنوز پله ها را بالا نرفته بود که چشمش به آقای الوند و پسر عموی بزرگ عماد افتاد. ظاهر آنها هم خبر از بی خوابی شان می داد.
هنوز هیچ خبری به دست نیاورده بودند.
دلش آرام نمی گرفت.به خانه برگشت. اما دیگر نمی توانست مثل شب قبل باز هم بخندد. همین قدر که آرام بود و گاه لبخندی به روی امیرحسین می زد یا به سوالهای کودکانه ی او جواب می داد باعث تعجب و حیرت خانواده اش بود. ملوک اخم کرده و دست روی دست می سایید . آیلین از وضعیتی که در خانه پیش آورده بود خجالت می کشید. آقاجون و امیراشکان نیز ساعتی قبل از ظهر با آقای الوند تماس گرفته و به آنها پیوسته بودند. سر میز غذا سعی کرده بود با حرف زدن با امیرحسین سکوت و نگرانی را کنار بزند.اما غافل از این بود که همین فارسی حرف نزدنش با امیرحسین حال آشفته درونش را بیشتر برملا میکند. سرش درد می کرد. آهو تلاش کرده بود با حرف ردن حواس او را به چیز دیگری معطوف کند. آیلین هم برای آرام کردن دیگران با او همکاری نموده بود. ولی آهو مجبور می شد گاه برای اینکه حرف های او را بفهمد بخواهد او چند بار جملاتش را تکرار کند. پس خود به خود این حیله نیز موثر نشد. ساعت سه باز هم بی قرار و ناتوان لباس عوض کرد و از خانه خارج شد. خودش هم نمی دانست کجا باید برود. اما این احساس خفگی و بعد این همه فشار به سینه اش را نمی توانست تحمل کند. برای چندمین بار طی بیست و چهار ساعت گذشته باز فکر کرد عماد کجا میتواند برود ؟ وقتی به خود آمد سر خیابان آپارتمان جدید خودشان بود. لحظه ای گیج و مبهوت به اطرافش نگریست اینجا چه می کرد ؟ خودش هم نمی دانست. اما برنگشت. راهش را ادامه داد و در همان حال باز شماره ی تکرار همراهش را زد. با همان کلمه ی اول زن اوپراتور تماس را قطع کرد. هنوز خبری از روشن شدن تلفن همراه عماد نبود. دست کرد از کیفش کلید آپارتمان ا بیرون بیاورد که در جایش خشکش زد. ناباور نگاهش را کامل به سوی خیابان برگرداند. اشتباهی در کار نبود. اتومبیل عماد بود که اینجا پارک شده بود. با دستانی لرزان کلید را در قفل چرخاند و در را به هم کوبید .پله ها را تا طبقه ی سوم بدون یک لحظه توقف یکضرب بالا رفت. وقتی جلوی در آپارتمان ایستاد قلبش از شدت فشار به درد آمده بود. دولا شد تا نفسش سر جایش یاید. سرش گیج می رفت . ولی وقت برای تلف کردن نداشت .دلشوره اش به اوج خود رسیده بود. در را باز کرد و خود را به داخل انداخت. در همان حال صدا زد : عماد !
صدایش در خانه ی خالی پیچید. سطل های خالی رنگ هنوز روی زمین و لکه های بزرگ رنگ کف اتاق ها مانده بود. نگاه هراسان و عجولش را در هال و آشپزخانه چرخاند.هیچ صدایی از جایی نمی آمد. به سوی اتاق خواب دوید... در آستانه ی اتاق ماند. عماد کنار پنجره ایستاده و بیرون را نگاه می کرد. پالتو و کیفش روی زمین بودند. روزنامه ها نیز در کنار آنها پخش بود . نمی توانست باور کند. تما مدتی که از دیروز دنبالش می گشتند او اینجا بود ؟ چرا ؟ با نگرانی اما آرام گفت : عماد ! تو اینجا چه می کنی ؟
اما عماد گویی اصلا در این دنیا حضور نداشت یا صدایش را نمی شنید . قدمی دیگر به جلو برداشت و گفت : عماد ! حالت خوب است ؟ صدای من را می شنوی ؟ چرا تلفنت....
اما حرف در دهانش به حال خود رها شد. لرزشی بی امان از مهره های پشتش شروع و در سراسر بدنش پخش شد . زانوانش تاب سنگینی بدنش را نیاورد. خم شد. روی زمین خالی و خاکی کنار روزنامه ها نشست. آب دهانش خشک شده بود و هوایی که در گلویش به زحمت بالا و پایین می رفت آن را می خراشید. نگاهش روی نوشته های تایمز خشک شده بود. تصویر خودش بود.نشسته در جایگاه دادگاه انگلیس. با همان کت و دامن سورمه ای. با چهره و نگاهی مصمم و قوی. همه جا روزنامه های یک سال پیش انگلیس بود.به اضافه ی مجلات آن زمان... و همه درباره ی او .با عکس های او... این طرف هم چند نسخه از روزنامه صبح و عصر چند روز پیش ایران.
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 2-19


صدای عماد را گویی از دنیای دیگر می شنید که به آرامی گفت : من هیچ چیزی از تو نخواسته بودم... هیچ چیز... یادت هست ؟ گفتم دنبال هیچ چیز مادی نیستم. نمی خواهم زنم موقعیت عالی داشته باشد. از خانواده ی آنچنانی باشد. درجه ی فوق تخصصی یک رشته را داشته باشد. حتی ظاهر ستاره های سینمایی را داشته باشد. هیچ چیزی برایم مهم نبود. چون می دانستم همه ی این چیز ها یا اغلبشان کوتاه مدت هستند و از بین می روند یا بعد از مدتی عادی می شوند. فقط گفته بودم دنبال کسی هستم که همپای من باشد. شریک من باشد در گذشته و آینده ام. کسی که به قول خودت دنبال ما باشد نه من ! گفته بودم منش و فکر زنم برایم مهم است. اینکه به اطرافش چطور نگاه بکند... اینکه آنها را هم انسان بداند و با آنها صادق باشد... فکر می کردم آدم باهوشی هستم.می توانم خیلی آدمها را بشناسم. اما اعتراف می کنم که اشتباه کردم .یک اشتباه بزرگ. به خیال شنیدن یک حرف از گذشته ات به خودم گفتم اگر آدم های صادق انگشت شمار باشند من یکی از آن نوادر و انگشت شمار ها را پیدا کردم. آدمی که حیثیت زن بودن خودش را در مقابل یک مرد در ترازوی سوال و شک می گذارد.چیزی که خودش از اول هم آن را می داند اما باز حرفش را می زند و خودش را آن طور که هست نشان می دهد نمی تواند هیچ چیز دیگری را پنهان نگه دارد. آدمی که به خاطر درستی اش در زندگی پشت پا به نامزدش زده و اینجا برگشته است ... تو چه موجودی هستی ؟ چه فکری در سر تو بود ؟ چرا نتوانستم تو را بشناسم ؟
سکوت جواب سوالهای عماد بود . نمی دانست . مغزش کار نمی کرد. شوکه بود و این از ظاهرش هویدا بود. آنچه مدت ها به فراموشی سپرده شده بود .آنچه که دیگر وجود نداشت.آنچه مرده بود... همه چیز دوباره زنده در مقابلش نشسته بودند. درست در همان چیزی که یک سال پیش برای پنهان کردنش تن به هر کاری داده بود. کسی از چیزی خبردار نشده بود. اما حالا... حالا که یک سال و نیم از آن می گذشت... بی انصافی بود. حالا باید رو می شد ؟ آن هم قبل از همه در برابر نامزدش ؟ عماد به سویش برگشت و نگاهش کرد. او را که رنگش کاملا به سپیدی می زد و چشمانش مات روزنامه ها بود. با پوزخندی گفت : فکر نمی کردی یک روز بفهمم.نه ؟ فکر نکردی که خورشید هیچ وقت پشت ابر نمی ماند ؟ فکر نکردی خدایی که برایت گفته بودم همان خدایی که مهربان است می تواند این طور دستت را رو کند .چطور من آن قدر کور و احمق بودم که بعد از آن روز و اتفاقات در دانشگاه باز هم نتوانستم تو را بشناسم ؟ چطور اسم و هویت واقعی ات را روی آن پلاک دیدم و باز به حماقتم ادامه دادم. چطور نفهمیدم که آن اسم می تواند اسم خودت باشد نه کس دیگری ؟ چطور نتوانستم حدس بزنم آدمی که اینقدر خونسرد می تواند به دل جمعیت بزند و هرکس را که سرراهش است با ضرب و زور کنار بزند به این چیزها عادت دارد ؟ آدمی که به آن آشوب می گوید یک دعوای کوچک ! باید می فهمیدم تو بزرگ تر از انها را دیده و تجربه کرده ای. آدمی که چنین بلوایی را در یک کشور بیگانه رهبری کند چرا نتواند در این آشوب دانشگاهی خونسردی خودش را حفظ کند ؟ آدمی که نیمی از لیست کارهای تو هم می تواند شهره ی عام و خاصش بکند. همان طور که تو خودت هم بودی. باید می فهمیدم و تو را می شناختم. من آدمهای زیادی را در کشورهای دیگر میشناسم که مثل تو کار می کنند. می دانم اهل چه فرقه و گروهی هستند. ولی تو را نشناختم. شاید زیادی به خودم مغرور شده بودم. به خودم و به چیزهایی که فکر می کردم می دانم. ولی به خودم دلداری می دهم که تقصیری نداشتم. آدمی که با اسم مستعار کار می کند و بعد هم ناگهانی محل زندگی اش را ترک می کند و در قالب یک آدم خیلی ساده به اینجا می آید. بعد هم زیرزمینی به کارهایش ادامه می دهد کمی شناختنش سخت است. چیزی که نامزد سابقت هم در آن با من موافق است. مشکل جدایی تو از جمشید فقط رفتار او نبود. این طرف ماجرا هم خبرهایی بوده است. اینکه یک مرد نمی تواند زنی را که در سرش افکار خرابکارانه دارد تحمل کند. نمی تواند ببیند زنی به بهانه های مسخره خودش را با آدم هایی از هر جنس و قماش همراه کند. تو نبودی که جمشید را ترک کردی... جمشید بود که دندان کرم خورده را کشید و دور انداخت.
_ چه کسی این چیزها را به تو گفته است ؟
صدایش علی رغم حال خرابش صاف بود. صاف و سرد. درست مثل لحن یک انگلیسی. درست مثل صدای عماد که احتمالا از شدت خشم و ناراحتی آرام بود.
_ مگر مهم است ؟ فکر کن یک خبرچین. آنچه اهمیت دارد این نوشته هاست. این چیزهایی که جلوی چشمت است.به همان زبانی هم هست که داری با آن حرف می زنی ! فقط به من بگو چرا ؟
_ این چیزها مال گذشته است. گذشته ی من. هیچ کس از آن خبر نداشت و ندارد...
_ البته به جز من که حالا می دانم تو که هستی.
سربلند کرد و به چهره ی عماد نگاه کرد و گفت : اگر از گذشته ام به کسی چیزی نگفتم و نخواستم کسی بداند به این خاطر نبود که از آن می ترسیدم یا از آن خجالت می کشیدم. من خلافکار نبودم. هیچ اشتباهی هم نکردم عماد.
_ به چه می گویی اشتباه ؟ آدم کشی ؟ از دیوار مردم بالا رفتن ؟ هرزگی یا... اشتباه به این چیزها می گویی ؟ می خواهی خیالت را راحت کنم ؟ کاری که تو کردی .جایی که تو نشسته بودی.احتمالا خیلی ها را هم به این جاها و به این اشتباهات کشاند. وقتی آنها این کار را کرده باشند پس تو هم در آن شریک هستی . فقط خودت در صحنه حاضر نبوده ای. پس حالا چه فرقی می کند ؟
_ اشتبا می کنی . تو درباره ی من اشتباه می کنی . من هیچ وقت آن چیزی که تو فکر می کنی نبودم و نیستم. آنچه این روزنامه ها می گویند برای فروش بیشتر خودشان بود. برای اینکه برای روزنامه های خودشان سوژه داشته باشند. من یک آدم عادی بودم که به خاطر ظلمی که در حقم می شد از حقم دفاع می کردم. حتما خوانده ای ؟ می دانی که برای چه کار به آنجا کشید ؟ من برای تمام آدم هایی که در آن شهر و در آن کشور بودند به دادگاه رفتم. به خاطر آزار و اذیت هایی که در حقمان می شد و هیچ وقت صدایمان در نمی آمد. حق با من بود. دیدی که حکم به نفع ما بود... من اشتباه کردم. اما همین اشتباه را هموطنان ایرانی ام حمایت کرده اند.
_ هموطنانی مثل خودت ؟ با فرقه ی خودت ؟ با کلکها و حیله های خودت ؟
_ آره هموطنانی که من مثل آنها هستم. هموطنانی که یک دولت از آنها حمایت می کند. یک کشور پشتشان است. یک نام حامی شان است. ایرانی ها... همین ایرانی هایی که تو می خواهی برایشان کار کنی. من جدا از مردمم نبودم. همیشه و همه جا با آنها بودم. برایشان گریه کردم . با آنها خندیده ام. با انها در آن طرف دنیا زندگی کرده ام. هیچ وقت نمی توانی این تکه ی وجودم را رد بکنی. چون حتی نماینده ی رسمی همین کشور هم این را رد نکرده است.من اشتباه نکرده ام. همان قدر که از تو همین افراد حمایت کرده اند از من هم حمایت شده است. عماد من با تو فرق ندارم. من هم مثل تو بودم و هستم. من هم به خاطر دیگران حاضرم از خیلی چیزهای زندگی ام بگذرم.
_نه . م و تو با هم خیلی فرق داریم.
_ چه فرقی ؟ اینکه تو در داخل کشور از مردمی که مثل خودت هستند مثل خودت زندگی می کنند و مثل خودت حرف می زنند .حرفت را می فهمند و با نگاهی مثل خودت به تو نگاه می کنند. می خواهی از آنها و حقوقشان دفاع کنی.برایشان مسائل را توجیه کنی ؟ آره در این مورد با هم فرق داریم چون من باید بین یک جمعیت غریبه با زبانی سوای زبان خودم با فرهنگی جدای فرهنگ خودم از این کشور دفاع کنم و به انها چیزهای مختلف را نه توجیه بلکه توضیح دهم. آن قدر خوب که آنها درست بفهمند و امل و عقب مانده خطابم نکند. تو داخل این مرزها از حمایت آنها برخوردار بودی .پشتت به حضور مادی و فیزیکی آن ها تکیه داشت و من باید روی روح آنها حساب می کردم. اگراین فرقها را می گویی با هم خیلی فرق داریم. ولی در چیزهای دیگر آنچه در فکر تو و من است هیچ فرقی با هم نداشتیم.
عماد این بار به خشم آمد و یکی از روزنامه های ایرانی را برداشت و جلوی او گرفت و گفت : چرا !!! با هم خیلی فرق داریم. در همه چیز فرق داریم. من یک آدم خرابکار را از مملکتم فراری نداده ام.خنجر به پشت تو نزده ام. موقعیت تو ر ا به خطر نینداخته ام. از تو به عنوان یک عامل نفوذی استفاده نکرده ام. با حیله و کلک پیش نیامده ام . از جنسیت خودم برای گول زدن سودی نبرده ام.
_ مگر من این کارها را کرده ام عماد ؟ من کی به تو کلک زدم ؟
_ اینکه این طور به من نزدیک شدی کلک نیست ؟ از مخالف حزبی من دفاع و حمایت کردی کلک نیست ؟
_ از که صحبت می کنی ؟
_ از که ؟ خسرو پژوهش !... آن طور به من نگاه نکن که گویی از هیچ چیز خبر نداری.
_ به خدا قسم نمی دانم درباره چه حرف می زنی .
عماد خشمگین گفت : از خسرو پژوهش حرف می زنم. همان که پنج ماه پیش فراری اش دادی و از مرز ردش کردی.
_ من فراری اش دادم ؟ مگر من قاچاق آدم می کنم که او را فراری اش داده باشم ؟
_ غلط نکنم قاچاق آدم هنر کوچکت است ! تو کسی را به آن طرف .به انگلیس نفرستادی ؟
_ نه .قسم می خورم. به جان مامان و آقاجون .به جان خودت. من دو نفر را که می خواستند به آنجا بروند فقط راهنمایی کردم. آن هم چون خودشان می خواستند.
- تو هیچ ارتباطی با این گروهک در بیرمنگام نداری ؟
_ کدام گروهک ؟ من فقط چند تا دوست در آنجا دارم. کسانی که مثل خودم برای کمک به ایرانی ها یا مسلمان های آنجا کار می کردند.
_ برای آنها پول از ایران نمی فرستادی ؟
_ چرا. ولی تو از کجا می دانی ؟
_ من خیلی چیزهای دیگر هم می دانم.یکی از فیش های پرداختی ات را دیدم.
_ تو اتاق من را می گشتی ؟
_ نه . احتیاجی به گشتن نبود .روی میزت بود. هرکس که می خواست می توانست آن را ببیند. اما این مهم نیست. این اهمیت دارد که تو حمایت مالی شان می کردی.
_ بله می کردم. چند بار برای بعضی خرج های آنها چیزی پرداختم. اما می دانم صرف چه کاری شده است. پولی را هم که تو می گویی برای ماه رمضان فرستاده بودم.
_ این ظاهر کارهای شماست. شما ریگ به کفشتان دارید.
_ یعنی چه ؟
_ یعنی اینکه پژوهش ریگ کفش شماست.
_ باور کن نمی دانم این پژوهش که بود و چه کاره است . ا این چیزهایی که تو می گویی فقط یادم می آید چند ماه پیش یکی احتمالا با همین اسم به دیدنم آمد ولی من نمی توانستم برایش کاری بکنم. به نظرم آدم درستی نیامد.
_ نظرت خیلی هم درست بوه است ! یک آدم مطرود از تمام دوستان و کس و کارش. کسی که حتی دوستان سیاسی اش هم حاضر نبودند حمایتش کنند. یک آدم مریض که مشکوک به یک سری خرابکاری های داخلی بود. حالا هم مطمئنم خبر داری که چه بلایی سرش آمده است.
حیران گفت : نه .
_ آه چرا می دانی . اما میخواهی من نشانت بدهم که چه می دانم . مرده ! کشته شده است !
حالا به وضوح می توانست چهره ی کوتاه قامتش پژوهش را به یاد بیاورد که مقابلش در کلاس نشسته بود و از بل بیرمنگام کمک می خواست. او را کشته بودند ؟ تنش مورمور می شد. عماد با پوزخندی گفت : خوب است. مثل اینکه کم کم یادت می آید.
_ یادم می آید که پیشم آمد و من ردش کردم. قبولش نکردم.
_ راست و دروغ بودن این ادعا بعدا معلوم می شود .
_ عماد این طور نگو . با من مثل یک مجرم حرف نزن.
_ مگر نیستی ؟ بهتر است چشمانت را باز کنی . آن پوسته دیگر به دردت نمی خورد. بهتر است دست از این ظاهرسازیها برداری. تو الان روی لبه ی تیغ ایستده ای. پژوهش گفته که با تو تماس گرفته است.
_ نگفته من او را رد کردم ؟
_ چرا گفته .
_ خوب ؟
_ خیلی ها از این حرف ها می زنند برای اینکه از دوستانشان حمایت کنند. این هم می تواند یکی از آن موارد باشد. حالا دیگر همه می دانند تو که هستی و چه کاره ای. می دانند "بل" کیست. آیلین ساجدی که فکر می کرد خیلی زرنگ است... آیلین چرا من ؟ چرا من باید انتخاب می شدم ؟
_ از چه حرف می زنی ؟ ببینم نکند خیال کرده ای... خدای من ! عماد فراموش نکن من و تو چطور همدیگر را دیدیم . نمی خواهم و دوست ندارم این را به زبان بیاورم. اما اگر می خواهی بشنوی این تو بودی که می خواستی این ازدواج سر بگیرد . من همیشه از تو فرار کردم. من خودم را عقب کشیدم. حتی به تو گفتم نامزد داشته ام تا شاید به خاطر این دست از من بکشی . من به تو گفته بودم که از مردها خوشم نمی آید. ازدواج را دوست ندارم. تو همه ی اینها را قبول کردی و گفتی که برایت گذشته ام مهم نیست و کاری می کنی که دوباره به همه چیز اعتقاد پیدا بکنم.
_ گفتم... خدا لعنتم بکند. من گفتم ولی تو با من بازی کردی . تو می دانستی که من چه موقعیت حساسی دارم و باز به این بازی مسخره ات ادامه دادی. تو دروغگوی... همه ی آن حرف ها را من زدم. اما حالا پس می گیرم آیلین. گذشته ات به خصوص وقتی این قدر تاریک باشد برای من مهم است.
_ تاریک نیست.
_ چرا هست. آن قدر که به قول خودت نتوانستی به خانواه ات هم چیزی بگویی .
_ به خانواده ام نگفتم تا نگران نباشند. عماد می توانی از هر کس که می خواهی بپرسی. من هیچ اشتباهی نکردم. مقاله نوشتم . در کنفرانسها و سمینارها حضور داشتم . در تظاهرات شرکت داشته ام. با برنامه های تبلیغاتی موسسات اسلامی همکاری کردم. همه مرد حمایت بود. سفارت ایران از من حمایت می کرد. اگر مرتکب خطایی شده بودم نباید حالا اجازه ی تدریس به من می دادند . نباید اجازه ی بازگشت به ایران به من می دادند. اینها را بفهم عماد. آدم های زیادی را می توانی پیدا کنی که گفته هایم را تایید کنند. حضور من هم در آن دادگاه فقط به خاطر ملیت و نژادم بود. من محاکمه ی سیاسی نشدم که با من این طور رفتار می کنی .
_ مهم نیست که محاکمه ی سیاسی شدی یا نه . مهم این است که تو به آن دادگاه کشیده شدی . چرا هزاران نفر دیگری که به آن کشور می روند کارشان به دادگاه کشیده نمی شود ؟! تو با این کارهایت موقعیت خیلی ها را در اینجا به خطر انداختی. آدمهای زیادی برای رسیدن به این نقطه ای که الان ایستاده ایم کار کرده بودند و همه ی آنها به خاطر اینکه زن من یک گذشته ی پنهان داشته زیر پایشان لرزیده است... نمی توانم بفهمم تو چرا باید اصلا چنین کارهایی را انجام بدهی ؟ چه احتیاجی به آنها داشته ای ؟ تو یک دانشجو بودی و وظیفه ات درس خواندن بود. رفته بودی همین کار را انجام دهی. برای کشورت. این بالاتر از وظایف سیاسی تراشیدن برای خودت بود. درگیری هایی این قدر عمیق و شدید که تبدیل به یک چهره ی شاخص بشوی !... از چه می ترسیدم و چه بر سرم آمد. دنبال کسی با سابقه ی پاک بودم .آدمی که مجبور به جر و بحث با او بر سر مسائل سیاسی نشوم و آن وقت حالا... نمی توانم آن دروغهایی را که گفته ای فراموش کنم. نمی توانم به خورد خودم بدهم که بی تقصیر بوده ای. حتما این را خودت هم که دستی در امور داری می فهمی .
آیلین فقط نگاهش کرد. می توانست از هر کلمه ی حرفهای او بفهمد که چه ضربه ای خورده است. شاید حق با او بود. برای آغاز این شراکت وقتی که قرار است سرمایه ی اصلی صداقت باشد باید تمام داشته ها و نداشته ها را در دایره ریخت. او اشتباه کرده بود که حرفی از همان گذشته های مرده هم نزده بود. اما این از سر حیله و نیرنگ نبود. از نظر خودش یک تصمیم عاقلانه بود. وقتی به بازگشت معمولی او این چنین هذیان ها و شایعاتی درست کرده بودند اگر می دانستند چنین بلایی را هم در آن کشور از سر گذرانده است....
عماد با بی حالی و خستگی گویی تمام توان و انرژی اش را مصرف کرده است خم شد و کیف و لباسش را برداشت. آیلین دید که او اتاق را ترک کرد و دقیقه ای بعد صدای بسته شدن در را هم پشت سرش شنید. اما هیچ عکس العملی نشان نداد. نمی توانست از جایش تکان بخورد. سردش بود و تمام بدنش خیس از عرق می لرزید. یک طرفه قضاوت کردن عماد .اینکه هیچ دلیلی را نه که نمی توانست بلکه نمی خواست قبول کند او را هم از پای در می آورد. چشمانش میان آن نوشته ها هنوز می چرخید .گوشه ی اتاق پاکت پستس با مهر انگلستان افتاده بود. روی زانوان یخ زده اش حرکت کرد و پاکت را به دست گرفت.آدرس غریبه بود. اما دستخط آنقدر واضح و آشکار بود که گویی متعلق به خودش است. بارها این دستخط را در دفترها و جزوه ها و گوشه ی کتابهایش دیده بود. بارها در پایان رساندن تکالیف مدرسه اش با همین دستخط یاری شده بود. دلش می لرزید و آماده ی انفجار گریه بود.اما فقط به تلخی خندید و سر تکان داد.
_ جمشید.... جمشید... جمشید....
رنگ سیاه انتقام جمشید با خاکستری حماقت در هم آمیخته و وجودش را آزار می داد. نمی دانست باید به این کار او بخندد یا زار بزند و بگرید.
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 3-19

چشمش را باز کرد .به خوبی می توانست ورم چشمانش را حس کند . ورم از ریختن اشک نبود. از شدت بی خوابی و خستگی بود. چشمانش چشمه ی خشکیده ی کویر بود . هیچ اشکی نداشت که بریزد. گویی این شوک نمی خواست دست از سرش بردارد. نگاهش در همان اول یه آسمان صاف و آبی افتاد. دیگر هیچ احساس نشاط نمی کرد. روز جدیدی آغاز نشده بود و خورشید برای خاطر دلهای مشتاق طلوع نکرده بود. چشمانش از شدت خستگی روی هم افتاده بودند. اما حتی برای یک لحظه هم ذهنش از کار نیفتاده بود.خواسته بود توصیه ی یک سال پیش متین را دوباره اجرا کند و به هیچ چیز و هیچ کس فکر نکند تا دوباره ذهنش درست کار بکند. اما نتوانسته بود. آرامش کیمیا شده بود. نفسش زیر سنگینی روحش خس خس می کرد. به زحمت خودش را از تختش کند و در جایش نشست. تمام شب پیش را راه رفته و به دنبال راهی برای جبران خطایش فکر کرده بود. ولی هنوز مستاصل می نمود . باید به خود فرصت می داد. به خودش و عماد. باید با این دلشوره ی لعنتی کنار می آمد و باید به خودش و عماد حق می داد. باید... پنجه در موهایش کشید و سرش را تکان داد. روزنامه ها .مدارک اثبات جرم و تبرئه اش حالا کنار میز روی زمین بود. شب پیش بعد از بازگشتش سرزنشهای ملوک و امیراشکان را شنیده و نگاه ملامت بار آقاجون را تحمل کرده بود و بعد به آنها خبر داده بود عماد پیدا شده است. برایشان توضیح داد که برای کاری مجبور به سفری کوتاه شده و اوضاع به گونه ای پیش رفته که او نتوانسته به کسی خبر بدهد. ظاهرش با وجود رنگ پریدگی اش طوری بود که جز گلایه آقاجون و مادرش و خانم جان از بی فکری عماد کسی حرف دیگری نزده بود. شاید هم حدس زده بودند که ممکن است سر همین بی خبری بینشان بحثی پیش آمده و نخواسته اند آنها دیگر دخالتی بکنند. سر میز شام فقط با غذایش بازی کرد. برخلاف ظهر کاملا ساکت بود و یکی دو بار وقتی که به بشقاب غذایش خیره ماند آقاجون به یادش آورد کجاست... و حالا.... مطمئن بود که عماد مردتر از آن است که بخواهد دربار هی آنچه صحبتش را کرده اند به پدر و مادر او حرفی بزند. ولی خودش باید با عماد سر می کرد...سر میکرد. باید...
از شدت گرسنگی حال تهوع گرفته بود. برای همین خودش را وادار کرد لیوان چای را که بی بی به دستش داد زیر نگاه ملوک و آلما و خانم جان شیرین کند و به آرامی بنوشد.لقمه ای را که خانم جان برایش گرفته بود با لبخندی گذرا از او گرفت و با وجود بی اشتهایی اش آن را کم کم بلعید . برخاستنش از پشت میز صدای اعتراض سه زن را در آورد ولی او هیچ اشتهایی برای خوردن نداشت. می خواست زودتر از خانه خارج شود . نمی توانست زیر آن نگاهها کاری بکند. چند دقیقه بعد وقتی با لباس بیرون از پله ها پایین آمد.ملوک پرسید : کجا می روی ؟
_ بیرون .
_ من هم می دانم بیرون. پرسیدم کجا ؟ حالا که شکر خدا عماد حالش خوب است تو را به خدا برو دنبال پرده و لباس. مگر چقدر فرصت مانده است ؟
قلبش در سینه فشرده شد و گفت : باشد مامان. سر راه لباس را هم می گیرم. خداحافظ.
_ باز دیر نکنی . دلم طاقت نمی آورد. مراقب خودت هم باش.
آخرین دکمه ی بارانی اش را بست و در حیاط را باز کرد.در همان حال سینه به سینه ی مردی شد که دست برای فشردن زنگ دراز کرده بود. دیدنش دل او را در سینه فروریخت و بدون اینکه دلیلش را بداند قلبش با سرعت بیشتری تپید. مرد قدمی عقب رفت و او فرصت کرد به اتومبیلی که مقابل خانه پارک شده و زن چادر پوشی که کنارش ایستاده بود نظری بیندازد.
_ منزل آقای ساجدی اینجاست ؟
_ بله.
_ خانم آیلین ساجدی در اینجا زندگی می کنند ؟
_ بله... خودم هستم.
نگاه گذرای مرد دقت بیشتری گرفت. دست در جیب بغلش کرد و کارتی را مقابلش گرفت. مامور پلیس بود.
_ خانم شما باید همراه ما بیایید.
_ برای چه ؟
_ برای توضیح درباره ی یک مسئله .
گیج و منگ برای یک لحظه فکر کرد : یعنی عماد به خاطر نگفتن گذشته ام از من شکایت کرده است ؟
صدای آهو باعث شد سربرگرداند و او را ار پنجره ی اتاقش ببیند که با نگرانی نگاهش می کند.
_ آیلین چه شده ؟
آب دهان خشک شده اش را بلعید و در حالی که سعی می کرد صدایش بلند نباشد گفت : چیز مهمی نیست... فقط به آقاجون خبر بده. من باید همراه اینها بروم.
_ کجا ؟

پایان فصل نوزدهم
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 1-20

هیچ وقت فکرش را هم نمی توانست بکند ده دقیقه صحبت با یک نفر می تواند این چنین مسیر زندگی اش را عوض کند یا پایش را به جاهایی باز کند که در خواب هم نمی دید. به سوالهایی جواب بدهد که شنیدنش چشمانش را از حقه بیرون می زند. بارها و بارها به یک سوال به شکلهای مختلف پاسخ بگوید. توضیح بدهد و توجیه بکند. اسم ببرد وآدرس بگوید. تاریخ حساب کند و گذر روزها را برای آنها بشمارد. حق دیدن کسی را نداشته باشد و نتواند با کسی صحبت کند.برای اولین بار در تمام عمرش فکر کرده بود نمی تواند طاقت بیاورد و از پا خواهد افتاد. حالا باور اینکه همه چیز تمام شده است، حتی به طور موقت برایش خواب و خیال می نمود. روزها و ساعت پایانی سال را در زندان سپری کرده و آرزومند و مشتاق دیدن خانواده اش. در تمام این مدت فقط وکیلی که پدرش برای او فرستاده بود، تنها آشنا به نفع او بود. یک ساعت پیش که به خانه بر می گشتند، بین راه سال تحویل شد. هر سه بیون از خانه بودند. او، آقاجون و امیر اشکان . سند خانه پدری وثیقه آزادی اش شد و حالا در این گوشه نشسته و در سکوت فرو رفته بود. تلویزیون روشن بود؛ اما از آن هم هیچ صدایی در نمی آمد. اتفاقات آن قدر ناگهانی پیش آمده بودکه همه گیج بودند. گیج و خشمگین... حتی خودش هم چنین حالتی داشت. خشمین از پژوهش، جمشید، عماد، خودش...
بر خلاف آن فک اولیه که با دیدن مامور در مقابل خانه به ذهنش راه یافته بود؛ به خاطر شکایت از پنهان کردن گذشته اش، به جرم بازجویی کشیده نشده بود، بلکه همانطور که عماد گفته بود، پژوهش بود که زمین زیر پای او و خیلی های دیگر را لرزانده بود.نمی دانست به خود انگ حماقت بزند که با آدمی مثل پژوهش همکلام شده بود یا مثل این چند روز باز خود را تبرئه کند؛ چون ظاهر پژوهش هیچ نشانی از آنچه شنیده بود، نداشت. خسرو پژوهش عضو یکی از موسسات دولتی بود که چندی پیش در میان همفکرانش احساس ناراحتی نموده بود. شاید به این نتیجه رسیده بود که هیچ تناسبی با آنها ندارد. یا شاید همان طور که احتمال می رفت، بعد از بر قراری ارتباط با گروه های مشکوک، رفتار و افکار قدیمی را کنار گذاشته بود. کسانی که او را می شناختند، معتقد بودند پژوهش از مدتها پیش تغییر کرده بود. آن چنان که کم کم دیگران حس کردند باید ممکمن است از کشور خارج شود، اما ممنوع الخروج شده بود. بنابراین به سراغ آیلین آمده بود که در دوران کاری اش در جریان فعالیت های وی قرار گرفته بود. آیلین پژوهش را رد کرده بود؛ اما هنوز معلوم نبود او از چه طریقیو با کمک چه کسانیاز انگلستان سر در آورده بود. هنوز صحت این خبر تایید نشده بود که دولت انگلیس اطلاع داد دولت ایران برای تایید هویت و گرفتن جنازه پژوهش اقدام کند. پژوهش هنگام باز گشت به محل اقامتش نزدیک نیمه شب در خیابان با اصابت گلوله به گردنش کشته شده بود؛ در الی که نوز منتظر گرفتن جواب پناهندگی اش در کشور انگلیس بود.پلیس انگلستان معتقد بود پژوهش گرفتار یک سارق مسلح خیابانی شده است. به همین راحتی. اماپلیس ایران چنین چیزی را نمی توانست به سادگی بپذیرد. به خصوص برای یک چهره فعا داخلی. پژهش مرده بود؛ اما حتی بعد از مرگش هم برای اایلین دردسر به وجود آورده بود. بررسی تمام فعالیت های قبل و بعد از خروجش از ایران پلیس را متوجه او نمود. چند نفر از دوستان پژوهش ظاهرا تایید کرده بودند که او برای خروجش از ایران به سراغ آیلین رفته است. طبق آنچه عماد به او در روز دعوا و بعد وکیلش گفته بود، دوستان پژوهش این را هم اضافه کرده بودند که آیلین برایش کاری نکرده است. ولی پژوهش بعد از خروج از ایران چند بار با دوستان بیرمنگامی آیلین دیده شد و این گمان قوت گرفته بود که آیلین واسطه آشنایی آنها بوده است. بدتر از همه اینها، موقعیت عماد بود. بارها برای مامورین بازجو توضیح داد مسئله ازدواجش با عماد مریبوط به بعد از ملاقات با پژوهش است. ولی باز آنها از او می خواستند روی این فرضیه آنها فکر کند که عماد به خاطر موقعیتش می توانست به نوعی وسیله خروج پژوهش از ایران را فراهم نماید. و هر بار او تکذیب می نمود. می دانست حالا دیگر قضیه پژوهش نیست. همین قدر که پژوهش به سراغ وی آمده بود، موجب این شک بود که آیلین در این باره فعالیت می کند و شاید انتخاب عماد به عنوان همسرش، چندان بدون آینده نگری نباشد. دیوانه کننده بود. وکیلش گفت که عماد نیز برای ادای توضیحات به انجا هدایت شده است؛ ولی آن قدر توانایی دارد که خودش را از این جریان دور نگه داشته و تبرئه نماید. آنکه موقعیت حساسی داشت،خود او بود. باید فکری به حال خودش می کرد. به طور موقت آزادش کرده بودند تا تحقیقات تکمیل و حرفهای او ثابت شود. باید فقط دعا می کرد مدرکی به دست آورند که دخالت او ودوستان بیرمنگامی اش را رد کند.
دستی روی شانه اش نشست. خشمگین خواست به خاطر تکان دادنش فریاد بزندکه چشمش به ملوک افتاد. بی اختیار خود را زیر فشار انگشتان او بر شانه اش، بیرون کشید و با اخم نگاهش کرد. ملوک گفت: "بلند شو. مهمان دارد تو می آید".
این را گفت و خودش برا ی استقبال بیرون رفت. صاف در جایش نشست و نگاهی به اطرافش کرد. روی مبل خوابش برده بود. تناه بود. تلویزیون بالاخره اجازه نفس کشیدن پیدا کرده بود.مجری داشت با شادی عید را تبریک می گفت. چه عیدی؟! بدن کوفته اش را تکان داد و با عجله برخاست و به طرف اتاق خودش دوید. هنوز بارانی به تن داشت. می خواست به سراغ کمدش برود که دوباره چشمش به روزنامه های دادگاهش افتاد.نه عماد و نه او، هیچ یک درباره دادگاه لندن چیزی به خانواده اش نگفته بودند. گذاشته بودند آنها تصور کنند این ماجرا فقط مربوط به پژوهش است.به خاطر این راز نگهداری، مدیون عماد بود. او را در طول این مدت ندیدیه بود؛ اما خبر داشت که به طور غیر مستقیم پیگیر کارهایش بوده است. به عماد حق میداد به خاطذ اشتباهش هنوز عصبانی باشد. مطمئنا نیاز به زمان داشتند تا بتواند دوباره عخماد را مثل یک هفته پیش مطمئن و خشنود ببیند. اما چقدر؟ فقط چهار روز فرصت داشتند. کارهای عروسی به حال خود رها شده و همه لاش می کردند خود را از این لجنزاری که یکباره زیرپایشان جان گرفته بود، بیرون بکشند. حدس می زد مجبور شوند تاریخ عروسی را دوباره دست کاری بکنند. حداقل تا زمانی که تکلیف این بازجویی ها روشن شود. چقدر به حضور عماد احتیاج داشت تا مثل سلبق با اطمینان این وضعیت را برایش تشریح بکند. هرگز در چنین وضعیتی گرفتار نده بود و برای اولین بار احساس می کرد به یک پشتیبان غیر از پدر و مادرش نیاز دارد. کسی را می خواست تا بدون نگرانی از دلواپسی های پدر و مادرش به او قوت قلب بدهد. به او بگوید همه چیز خوب پیش خواهد رفت. نیاز داشت تا تاییدش کند. اما عماد هم دلش را شکسته بود. آن قدرها هم راحت و بی انتقام از کنارش نگذشته بود.به خاطر اینکه در درجه اول، او گذشته را پنهان کرده بود و در مرحله بعدی به کارهای مزخرفی! مشغول شده بود که تا همین حالا دامنش را گرفته بود، داشت تنبیهش می کرد. چطور نفهمیده بود عماد بر خلاف آنچه به نظر رسیده، به دنبال کسی است که ذهنی خالی و پاک داشته باشد تا آنچه را که خودش می خواهد به او تزریق بکند؟ خیلی ها به آنچه به زبان می آورند ، اعتقاد قلبی ندارند. یا حد اقل خودشان خبر ندارند که آنچه می گویند قلبی و از روی ایمان نیست. آیا عماد هم یکی از آنها بود؟

* * *
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
مجبور بود زندگی کند و منتظر باشد. چهار روز از عید گذشته بود. همه چیز در یک حالت انتظار کشنده پیش می رفت. پیمان و نیلوفر که قول آمدن به ایران را داده بودند، نرسیدند. هیچ خبری از سودابه و متین نشده بود. هیچ کاری هم برای مراسم انجام نداده بودند. پدر و مادرش منتظر حرکتی از طرف خانواده الوند بودند و از آنسو هیچ عکس العملی از طرف عماد و خانواده اش صورت نگرفته بود. هیچ خبری از طرف پلیس مبنی بر رد سوءظن نمی شد. گویی همه با هم تبانی کرده بودند تا او را بیش از پیش تحت فشار بگذارند. جمشید با نامردی تمام داشت به کارهای خودش ادامه می داد. وقتی موضوع دادگاعهش در انگلیس ابتدا به صورت شایعه پخش شد، خانواده خودش به آن توجهی نشان ندادند؛ اما قلب او بد از شنیدن این شایعه با سرعتی غیر عادی از آن روز می تپید. درست مثل مجرمی که هر آن برای دستگیر کردنشسر می رسند. پدر و مادرش چیزی درباره صحت و سقم این شایعه نگفته بودند؛ چون آن را هم مثل یکی از شایعات زمان ورودش تلقی کردند. در حال فروپاشی درونی بود. ولی هنوز سر پا بود و فقط یکی دو بار دیگران او را در حالی که حواسش به اطرافش نبود، دیدند. آقای ساجدی بدون اینکه حرفی بزند، فقط دستی به شانه او می زد و در نگاهش برق افتخار به این توانایی دخترش، برای تسلط به اوضاع، به وضوح می درخشید. می دانست همه مشتاق هستند از زبان خودش همه چیز را بشنوند؛ اما آقا جون خواسته بود کسی زیاد سر به سر او نگذارد. هر چه لازم بود بدانند از طریق وکیل آیلین درباره پژوهش می دانستند. به ندرت پیش می آمد که درباره جریان بازجوی ها و پژوهش صحبت کنند؛ گویی می ترسیدند آیلین این خودداری را از دست بدهد، به خصوص وقتی می دیدند که نبود عماد نیزدر خانه به خوبی احساس می شود. دوبار سعی کرد با عماد صحبت کند. موغق نشد. نمی خواست از پدر و مادر عماد بخواهد او را برای صحبت کردن پای تلفن بخواهند. وقتی موبایل عماد روشن بود و او به آن جواب نمی داد، نباید کسی را متوجه دعوای آن روز می کرد. با اینکه شک داشت چنین کاری بکند و از آنچه بینشان پیش آمده برای کسی صحبت کرده باشد؛ اما باز می ترسید عماد حاضر به صحبت کردن نشودو این حتما باعث شک پدر و مادرش می شد.
ناگهان گویی سد سکوت شکسته شد. همه چیز از نو یکباره آغاز گردید. روز پنجم فروردین بالاخره وکیلش تماس گرفت و به پدرش خبر داد سوءظن نسبت به آیلین با کمک عماد رفع شد و دیگر جای هیچ نگرانی درباره ماجرای پژوهش نیست. پلیس انگلیس ثابت کرده بود واقعا مرگ پژوهش به همان راحتی بوده که قبلا اعلام کردند. پژوهش از ایران فرار کرده بود تا در یک کشور غریبه، نزدیک نیم شب گرفتار یک دزد خیابانی مسلح شود. واقعا جای تاسف داشت. اما به هر حال بعد از اعلام این خبر، بالاخره بعد از چند روز خنده واقعی به لبهای همه برگشت و آرامش، به جای استرس و حالت عصبی اعضای خانواده، جایگزین شد. همه آرام گرفتند، جز آیلین. هنوز نمی توانست احساس آرامش کند. آن هم وقتی که مطمئن بود در شرایط عادی این خبر را عماد حتما خودش شخصا برای او می آورد. عماد هنوز از او عصبانی بود. تاریخ مقرر برای عروسی گشذته بود و کم کم کنجکاوی ها و فضولی ها برای ایفتن علت این ماجرا شروع می شد. ملوک و آفقای ساجدی بهانه خانه را می آوردند تا بعد سر فرصت، زمان دیگری برایش تعیین کنند. روز ششم، درست قبل از اینکه آقای ساجدی برای این موضوع با خانواده الوند تماس بگیرد، آقای الوند با آنها تماس گرفت. ملوک گفت: "امشب اینجا می آیند. احتمالا مجبور بشویم دوباره همان تاریخ قبلی را برای مراسم مشخص کنیم".
قلبش به شدت میزد و از هیجان، نفسهایش کوتاه بودند. خودش را با خوشحالی همذاه با نگرانی آماده پذیرایی از خانواده اوند و به خصوص دیدن عماد کرد. هیجان زده بود. سرخی گونه هایش از زمان شنیدن این خبر می توانست باعث خنده آهو شود. دلش برای دیدن عماد تنگ شده بود. درست بود که عاشقش نبود؛ اما شوهرش را دوست داشت. وقتی مقابل آیینه ایستاد و صورت خود را دید، تصمیم گرفت قبل از اینکه آهو درباره او سوژه جدیدی بسازد، همان جا منتظر آمدن خانواده الوند بشود. ساعت نه شب بود که صدای زنگ در و بلافاصلهفریاد آهو خبر از آمدن خانواده الوند داد. نگاه دوباره ای در آیینه به تصویر خود کرد.
جرعه ای بزرگ از آب لیوان نوشید و دست روی قلبش گذاشت. نفس عمیقی کشید و به سوی در اتاقش راه افتاد. عصبی می شد و خنده اش می گرفت، وقتی می دید درست مثل کسی است که امشب برایش خواستگار می آید. شبی که قار بود خانواده الوند برای خواستگاری بایند، آن قدر آرام و خونسرد بود. آن وقت امشب...پله ها را پایین رفت و متعجب فقط عموی عماد را دید. چهره اش اصلا نشانی از خبر خوشایند نداشت. سلام کرد و جوابی گذرا نیز دریافت کرد. جایی کنار ملوک نشست و انگشتانش را در هم قلاب کرد تا لرزش آنها را کسی نبیند. آقای الوند زیاد نماند. بسته ای را که همراه داشت، به آنها تحویل داد و توضیح داد خانوده برادرش از این وصلت منصرف شده اند. پشت کلماتی که بر زبان می آورد این بود که برای موقعیت آینده عماد این وصلت اصلا عاقلانه نیست. شوکه شده بود؛ اما ساکت فقط به مقابلش، به عروسک چینی روی تلویزیون نگاه می کرد. باورش نمی شد عماد به این راحتی او را از زندگی اش بیرون کرده باشد. فقط به این دلیل که داشتن زنی با سابقه ای مثل او به دردش نمی خورد. چقدر احمق و ساده بود که به خودش وعده داده بود حرفهایی که آن روز در آپارتمان از عماد شنیده است فقط یک دعوای گذرا بوده است. از همان روز و از همان لحظه که عماد رفت این حس لعنتی را داشت که عماد نمی تواند با مسئله دادگاه کنار بیاید؛ولی ز عماد نمی توانست چنین تصمیمی را باور کند. عمادی که شناخته بود یا حداقل فکر می کرد که می شناسد، نمی توانست به این راحتی و با این دلیل مسخره همه چیز را به هم بزند. آن هم وقتی خودش خوب می دانست در همه این امور او بی تقصیر بوده است. پژوهش فقط یک اشتباه بود که می توانست برای هر کس دیگری، حتی خود عماد هم پیش بیاید و جریان دادگاه نیز همین طور. چه فرقی می کرد که در ایران این اتفاق برایش افتاده باشد یا در یک کشور دیگر.او محق بود و به حقش نیز رسیده بود. حضورش در این موقعیت آیا بی گناهی و درستی او را ثابت نمی کرد؟ در چه مورد دیگری کوتاهی کرده بود که عماد این قدر راحت داشت او را کنار می گذاشت؟ سوالی که پدرش هم پرسید و با جواب عموی عماد،آیلین با بدبدختی تمام احساس کرد در یک گودال شن ایستاده و لحظه به لحظه زیر پایش بیشتر خالی می شود. آقای الوند با نگاهی به آیلین گفت: "آقای ساجدس همه چیز را از چشم برادر زاده من نبینید. می دانم که در این مدت حتما به اخلاق عماد وارد شده اید. می دانید که او انسان بی منطقی نیست. دلایلی دیگری هم وجود داشت که او ترجیح داد اگر دخترتان خود صلاح دید، برایتان بگوید".
بعد از کیف خود نوار ویدئویی را در آورد و روی میز گذاشت. خطاب به آیلین گفت: "این را هم خواست که به شما بدهم. در رابطه با همان روزنامه هاست".
بدون اینکه اختیاری از خود داشته باشد، به نشان تفهیم سرش را تکان داد. حدسش درست بود. عماد نمی خواست گناه دادگاه را بر او ببخشد. حتی اگر بی گناه باشد. با خونسردی هر جه تمام تر گفت: "به عماد بگویید خودش زمانی داشت به من یاد می داد که از روی ظاهر امور درست و اشتباه بودن چیزی یا کسی را حدس نزنم؛ اما خودش حالا با وجود هر نوع مدرک اثبات بی گناهی، می خواهد قضاوت کند" .
آقای اوند با ناراحتی گفت: "آن چنان هم که فکر می کنید بی گناه نیستید".
به سردی نگاهش کرد. گفت: "خیلی دوست دارم شما یا برادر زاده تان ثابت کنید گناهکارم. ظاهرا قوانین دادگاه شخصی شما طور دیگری است و بالاتر از قوانین دو کشور و حتی قوانین بین الملل است".
- چون قار بود در این خانواده باشید، بله. قوانین ما بالاتتر از آنهاست. عماد فقط برای خودش زندگی نمی کند که با احساساتش کارها را پیش ببرد. حتما می دانید چه در سرش دارد.
- بله با خبرم و برایش آرزوی موفقیت می کنم. اما از طرف من به او بگویید مسئله من و او تمام شده است؛ فکری به حا انسانهایی بکند که می خواهد نماینده آنهاباشد. اگر به آنچه که می گوید ایمان نداشته باشد و عمل نکند، تا خورشید هم که بالا برود، بالهای مومی اش آب می شود و پایین می افتد.
ملوک با نگرانی بازوی او را فشرد و خواست ساکت باشد. آقای ساجدی نیز با ناراحتی و خشم پنهان در کلامش گفت: "جناب الوند من نباید بدانم دخترم چه کرده است؟".
آقای الوند همان طور که نگاهش را به چشمان سرد آیلین دوخته بود، گفت: "حتما دخترتان خودش برای شما تعریف می کند. با اجازه شما من باید رفع زحمت کنم".
خشم و نارحتی پدر و مادرش پایانی نداشت.الوند رفت و صحنه را برای او خالی کرد. فشار خون ملوک پایین افتاده بود و آقای ساجدی در سالن بالا و پایین می رفت. هر بار که دهان باز کرده بود چیزی بگوید، گویی از فوران خشم خود بترسد، باز سکوت کرده و راه رفته بود. آهو و آلما کنار ملوک نشسته بودند و سعی داشتند آب قند را به خورد او بدهند. این دیگر ورای مسئله جمشید بود. آنها تازه قد راست کرده بودند و حالا این طور ظرف مدت سه ماه، دوباره به همان وضعیت سابق خود برگشته بودند و البته با فلاکت. ملوک ک همیشه سعی داشت از شوهرش پیروی کرده و آرام باشد، این بار با ناراحتی داشتحرف می زد. ناسزایی به شانس خود می گفت و فحشی به عماد و خانواده اش می داد. عاقبت آقای ساجدی طاقت نیاورد. فریاد کشید و حرف زد و حرف زد. ناسزا گفت و به خودش لعنت فرستاد که او را دور از خانواده نگه داشته است. زمین و زمان را زن و شوهر به هم دوختند. اوضاع به هم ریخت و هیچ کس جلو دارشان نبود. بر خلاف همه آنها آیلین حرفی نمی زد و شاید همین بود که باعث خشم بیشتر آن دو می شد. پدرش در تلاش برای اینکه دستش را روی بلند نکند، فریاد زد: "تو چه غلطی کردی که این طور آنها فراری شده اند؟".
سر به زیر داشت. می دانست دیگر هیچ جای آبادی نمانده است. با آنچه از آن می ترسید و گریزان بود، رو به رو شده بود. باید می ایستاد و جواب پس میداد. ولی باید اینجا دیگر از خودش و حیثیتش دفاع می کرد. اگر آنها می خواستند مثل عماد پشت پا به همه چیز بزنند، جان به سلامت بردنش، غیر ممکن بود. دست دراز کرد و نوار ویدئویی را برداشت. آقای ساجدی گفت: "مگر با تو نیستم دختر. دارم با تو حرف می زنم".
بر خاست و بدون اینکه به چشمهای پدرش نگاه کند، به سوی تلویزیون رفت.
- الان توضیح می دهم.
فیلم را در دستگاه پخش گذاشت. از همان مرور کوتاه فیلم متوجه شد که همه خبرهای مربوط به یک سال پیش در تلویزیون است. اخبار دادگاه و شورشهایی که به خاطرش بر پا شده بود. آپارتمان محل زندگی شان در محاصره شکارچیان تصویر. دوستانش و حمایت هایشان. نگاهعی گذرا به همه آنها که مبهوت به تصویر او در دادگاه چشم دوخته بودند، انداخت. هیچ یک باور نمی کردند آنچه می بینند حقیقت دارد. رنگ از روی همه پریده بود. به آرامی گفت: "این فیلم به اضافه روزنامه های داخل اتاقم، همه کار جمشید است. برای عماد فرستاده است...به عنوان ناشناس. دو روز قبل از عید. همان روزی که عماد ناپدید شد. این چیزها به اضافه یک سری حرفهایی که نمی دانم چه بودند و چقدر حقیقت داشتند...".
ملوک خشمگین غرید: "خدا به زمین گرمشس بزند. ذلیل مرده جوان مرگ شده! پاپوش دوختند".
گفت: "نه... نه مامان".
نگاه حیران همه به سوی او برگشت. زیر سنگینی نگاه انها گفت: "این چیزها واقعا اتفاق افتاد. سال پیش من و ده بیست نفر دیگر علیه عده ای از انگلیسی های نژاد پرست شکایتی به دادگاه دادیمکه نتیجه اش این شد. دادگاه به نفع ما تمام شد و ثابت کردیم که چقدر اذیتمان کرده اند".
- تو چه کاره آن مملکت بودی که خودت را این طور انگشت نما کردی؟ به تو چه مربوط که آنها چه غلطی می کنند؟
این بار با رنجیدگی و هراس به پدرش نگاه کرد. برای لحظه ای چیزی نگفت؛ اما بالاخره گفت: "شاکی اصلی من بودم. سال پیش چهار نفر از همان ها به من حمله کردند و... سه روز در بیهوشی بودم".
ملوک بر سرش زد و گفت: "یا امام حسین(ع) ! چرا به ما چیزی نگفتی؟".
- نمی خواستم نگرانم بشوید. تازه کسی هیچ آدرس و شماره تلفنی از شما یا دوستانم نداشت. متین تنها کسی بود که در آن ماجرا کمکمان کرد. شاید اگر او نبود من هم نبودم. بعد از اینکه به هوش آمدم فهمیدم چه اتفاقی افتاده است. حالم خوب شد؛ اما... جمشید به جا حمایت از من، سرزنشم کرد. خاله بهانهای پیدا کرد من را از خودش و خانوده اش دور نگه دارد... من و دوستانم از مدتها پیش تحت فشار بودیم. چون مثل آنها نبودیم و به دوستان هموطن خودمان کمک می کردیم. منت و چند نفر دیگر از بچه ها...".

* * *
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 2-20
نگاه ماتش به منظره درختهای در تقلای شکوفه زدن بود،اما اصلا حواسش به آنجا نبود . ذهنش با خود در مبارزه بود . مثل کاری که در این مدت کرده بود . می خواست بین دو لنگه وجودش ،یکی که او را گناهکار می خواند و ان یکی که زخم خورده اشک می ریخت،به قضاوت بنشیند؛ولی از همین حالا می دانست که قادر به چنین کاری نیست. دیگر مقابل ایینه می ایستد،صورت دختر سپید روی را با آن چشمهای عسلی ببیند. وجودش خالی از هر احساسی ،مثل یک عروسک بی روح شده بود که قادر به درک و لمس هیچ حسی نبود. وجودش خشک شده بود. دیگر حتی نمی توانست احساس عذاب وجدان زمان جمشید را هم داشته باشد . شاید به این خاطر که مدام صدای متین در سرش می پیچید و می گفت که این احساس او حماقت است. حق با او بود . حالا دیگر کاملا به این حرف ایمان اورده بود . آدمی که در امور شخصی اش این قدر ضعیف و بی منطق پیش می رود ،کارهایش جز حماقت هیچ نتیجه دیگری نمی توانست داشته باشد . نفرت و خشم سراسر وجودش را تسخیر نموده بود . نفرت از خودش و عماد . از امثال عماد. آنها که قلبی بزرگ دارند؛ اما توانایی بخشش ندارند . آنهایی که دوست دارند همه چیز را ن طور که فقط خود می خواهند، اداره کنند . دوست دارند دنیا را در بسته ای طلایی به خودشان هدیه بدهند نمی توانست اگر سکوت دو شب پیش پدر و مادرش نبود ،چه اتفاقی می افتاد ،یا چه بلایی سرش می امد . سکوتی که به معنای حق دادن به او بود . حمایت از او در جریان دادگاه بود . حتی اگر یک سال و نیم از ان گذشته باشد. خشم را در وجود آنها از خراب کردن آینده اش تشخیص می داد؛ ولی محق بودنش باعث می شد بر خشمشان لگام بزنند. شاید اگر آهو به جای صدا زدن او،در این لحظه مقابلش می ایستاد ،می توانست احساسی را که در نهایت شگفتی سعی می کرد از وجود او بیرون بکشد،ببیند. دو روز گذشته بود و او هیچ حرکتی یا حرفی که نشان از خشمش داشته باشد ،به کسی بروز نمی داد. فقط نگاههایی که برودتآان موجب نگرانی دیگران می شد، بود . به سوالها جواب می داد و اگر چیزی از او می خواستند،آن کار را انجام می داد. حتی اگر کارها و حرفهای بیهوده ای باشد که بخواهند با آنها او را از به یاد اودن آنچه بر سرش امده بود دور نگه دارند. می خواستند با او حرف بزنند ،اما رفتار او نمی گذاشت . هیچ کناره گیری و هیچ فراری در او دیده نمی شد.آن چنان راحت و ساده این مسئله را پذیرفته بود که گاهی آقاجون و مادرش می ترسیدند مبادا شوکه شده باشد. احتمالا به همین خاطر بود که هیچ حرفی برای سرزنش او به زبان نمی آوردند. شاید آن زمان که مطمئن می شدند او حالش خوب است، همه چیز را از اول بررسی می کردند. حتی وحشت داشتند مبادا بخواهد کار احمقانه ای بکند و بلایی سر خودش بیاورد. برای همین یک لحظه تنهایش نمی گذاشتند. او شوکه نبود. کاملا می فهمید و تا عمق وجودش آن را درک کرده بود. طلسمی که در بیرمنگام به شوخی از آن برای متین گفته بود، حقیقت یافته بود. فکر می کرد جزای بی توجهی اش به این طلسم نیز مثل شاهزاده "دیو" افسانه "دیو و دلبر" سنگین خواهد بود. او هم داشت تغییر ماهیت می داد. وجودش یخ می زد و این را خودش هم می توانست بفهمد. هیچ اعتراضی به آن نداشت. باید این طور می شد. او برای زندگی با هیچ مردی ساخته شده بود. دوباره آن حس لعنتی در وجودش حان کرفته بود. که خودش را عنکبوتی می دید، نشسته بر تارش. صدای زنگ تلفن، سکوت خانه را همراه با دیوار شیشه ای افکار او در هم شکست، اما از جایش تکان نخورد. آهو در خانه بود و او حتما به تلفن جواب می داد. آهو با سر و صدای زیاد پله ها را پایین آمد و غر غر کنان به او، سراغ تلفن رفت. آفتاب داشت غروب میکرد و پایان یک روز دیگر را به او وعده می داد. بالاخره خانه مجال گوشه عزلت گزیدن پیدا کرده بود. آقاجون و مادرش به منزل عمویش رفته بودند. همه کسانی که در مراسم بله برون او حیرتزده بودند، حالا با پوزخندی بر لب نگاهش می کردند و دوباره پدر و مادرش را اذیت می کردند. فریاد همراه شادی آهو دوباره توجهش را به سوی تلفن جلب کرد.
- شمایید؟ ببخشید به جا نیاوردم. حالتان چطور است؟... ممنونم. ما هم خوبیم. سالن مبارک... ممنونم. من زیاد حرف نمی زنم. الان گوشی را به آیلین می دهم. حتما خوشحال می شود...
آهو مجال صحبت به مخاطب آن طرف خط نداد و گوشی را کنار تلفن گذاشت. صدا زد: "آیلین بیا. تو را می خواهند".
صدای سرخوش آهو باعث تعجبش شد. قدم در هال گذاشت و چشمان آهو را هم درخشان دید.
- حدس بزن کی پشت خط است؟
به جای جواب سعی کرد لبخندی بزند؛ اما آنچه بر لبش نشست، زود گریخت. هر قدر به تلفن نزدیکتر می شد، می توانست بهتر صدای کسی را که از آن سو آهو را می خواند، بشنود. با تردید گوشی را برداشت و در همان حال با خنده گفت: "آقا متین است".
دستش برای یک لحظه کنار گوشش خشکید. متعجب و مردد، نمی دانست چه باید بکند؛ اما وقتی صدای متین را شنید که هنوز آهو را صدا میزد، بی اختیار گوشی را به گوشش چسباند و بدون اینکه خودش متوجه باشد، به عادت قدیم، دردها و مشکلاتش را پس زد و لبخند پر رنگی زد.
- سلام.
هیچ جوابی نیامد. قلبش در سینه با ضرباتی غیر عادی دوباره می تپید. به خودش لعنت فرستاد که هنوز هم از حرف زدن با او می تواند هیجان زده شود، اما می دانست هیجانش به اندازه سودابه نیست. اسم سودابه باعث شد که به یاد بیاورد او هم مطمئنا کنار متین است. خوشحالی و دلتنگی در وجودش بیشتر شد. گفت: "متین!".
لحظه ای بعد بالاخره صدایی که دقیقا یک سال از ارتباط مستقیم با آن محروم شده بود، جواب داد.
- سلام.
ولی دیگر لحنش گرمای قدیم را نداشت. پس هنوز به یاد متین مانده بود که با او چه کرده است. چیزی درونش فشرده می شد. بر خلاف او همچنان گرم ادامه داد: "سال نو مبارک. حات چطور است؟".
- متـــ... متشکرم.
- از ایران تماس می گیری؟
- نه... نه ایران نیستم.
تلاشی که او برای حرف زدن می نمود، حس میکرد. و این بیشتر باعث آزارش میشد. اما باید به خاطر سودی ادامه میداد. متین نمی توانست مانع بین او و سودابه باشد. پرسید: "سودی چطور است؟ پیش تو است؟ آنجا؟".
- نه... اینجا نیست. دیگر پیش من نیست...
جا خورد. دوباره همان حس بد و لعنتی. دلشوره در وجودش، تا گلویش بالا آمد. احساس کرد متین می خواهد چیزی بگوید. دعا کرد: "نه خواهش می کنم متین. خدایا التماس می کنم. نگذار این را بگوید. نگذار دل سودی را شکسته باشد. خدایی که همیشه همراه من بودی التماست می کنم...".
مذبوحانه تقلا کرد و پرسید: "از بچه ها چه خبر متین؟ پیمان و نیلوفر".
- دیروز به بیرمنگام برگشتند.
- آه خدای من! با هم بودید؟ قرار بود ایران بیایند. چرا برنامه شان به هم خورد؟ پیمان به من قول داده بود.
- برای عروسی؟!
پوزخند او دردناک ترین نیشتری بود که بر قلبش در این چند روز نشسته بود. اگر می دانست... نه نباید می فهمید. متین با همن پوزخند پرسید: "حاج آقا الوند چطور است؟".
- خوب است... متشکرم.
- عالیه! انتظارش را داشتم. فکر می کنم بهتر از این هم خواهد شد. به سودابه هم گفته بودم...
چیزی نگفت. سکوت بری دقیقه ای در دو طرف خط حاکم شد. اما عاقبت متین بود که با نفس بلندی که کشید، صحبت کرد:
- من... من تماس گرفتم که خبری به تو بدهم.
باز ضربان قلبش شدت گرفت. سعی کرد با خوس بینی بگوید: "جدی؟ حتما خبر خوبی است".
متین باز مکثی کرد و بعد گفت: "نه... راستش خبر خوب نخواهد بود".
این بار دیگر دل نگرانی اش را پنهان نکرد. پرسید: "چیزی شده؟".
- متاسفم. درباره سودابه است.
- خوب؟
- نباید این طور می شد... اما... سودابه دیگر بین ما نیست... شب، قبل از خواب قرص خورد...
آیلین فرصت نکرد به چیزی فکر کند یا عکس العملی نشان بدهد. فقط یک لحظه سنگینی شدیدی روی قلبش نشست و بعد برای اولین بار توانست بفهم وقتی می گویند تمام دنیا در سیاهی فرو می رود، یعنی چه...
صدای دوری را می شنید که هراسان نامش را می خواند. پشنگ آب دوباه روی صورتش نشست. سعی کرد نفس بلندی بکشد. کسی به آرامی به صورتش می زد. شنید که او گفت: "به هوش نمی آید. چکار کنم؟".
صدا چیزی نمانده بود به گریه بیفتد. مردی در جواب او گفت: "صدایش بزن آهو. شانه هایش را ماساژ بده...".
داشت پس می کمشید که ار فشار شانه هایش دوباره بالا آمد. این بار توانست نفسی را که می خواست بکشد. آهو هراسان صدایش کرد: "آیلین! آیلین!... چیزی نیست. بیا کمی از این بخور. آقا متین! دارد به هوش می آید".
صدای متین را از آیفون شنید که گفت: "گفتم که نگران نباش...".
صدای متین به یادش آورد که چه بلایی به سرش آنده است. چشم باز کرد. پای تلفن افتاده بود و آهو با نگرانی و چشمانی که در آستانه گریه بود، نگاهش می کرد.سعی داشت لیوان آب را به او بخوراند. ولی او با وجود سستی اش دست او را پس زد. خم شد و گوشی تلفن را برداشت. صدای ضعیفش از شدت خشم می لرزید. به محض باز کردن دهانش، اشک بی خبر و با تمام توان هجوم آورد. پرسید: "خودکشی کرده ؟".
- آیلین؟ حالت خوب است؟ بهتری؟
- لعنتی پرسیدم خودکشی کرده؟
متین مکثی کرد و بعد گفت: "آره... آره خودکشی کرده".
- به او گفتی؟ گفتی چه در سرت بود؟
- آیلین ببین...
- جوابم را بده. گفته بودی؟
- آره. گفته بودم.
ناله درد آلودش را خودش هم باور نمی کرد.
- خدایا! خداجون! متین... چه کار کردی؟ چطور توانستی؟ چطور دلت آمد چنین چیزی به او بگویی؟... تو او را کشتی. تقصیر تو بود.
- آیلین آرام باش.
- تقصیر تو بود.
- من هم مقصر بودم؛ اما نه آن طور که تو فکر می کنی...
فریاد خشمگینش به هوا رفت:" تو... تو آشغال عوضی باعث شدی و می گویی نه آن طور؟ نتوانستی جلوی دل هرزه ات را بگیری؟ نتوانستی مثل یک آدم عاقل و با شعور رفتار کنی. انتقام خودت را گرفتی؟ کار خودت را کردی. دلت خنک شد؟ مدال به سینه خودت زدی قاتل؟".
- آیلین آرام باش. تو الان عصبانی هستی و حالت خوب نیست. من قطع می کنم تا بعد با هم حرف بزنیم. باید با هم حرف بزنیم.
- بعدا درباره چه چیز حرف بزنیم؟ تو کثافت انتظار چه چیزی را داری؟ بعد که تماس گرفتی، به تو مدال بدهم؟ نه، از این خبرها نیست. تا آخر عمرم نمی خواهم قیافه نحست را ببینم و صدای کثیفت را بشنوم. از تو متنفرم... هر بار دیگری هم که بخواهی حرف بزنی. جز این نخواهی شنید. از تو متنفرم. تا آخر عمر.. این را می شنوی؟ متنفرم. تو حسود...
هق هق گریه اش نگذاشت تمام فریادی را که در سینه اش انباشته شده بود، بیرون بریزد. صدای تق گذاشته شدن گوشی تلفن نیز از آن سوی خط خبر از شرمندگی متین می داد. شاید حالا می فهمید چه کرده است. با احساسات دختری مثل سودابه بازی کردن، بازی با دم شیر بود. سودابه بیچاره ای که تمام زندگی اش سختی و بدبختی شده بود. متین به خاطر خودش، به خاطر انتقام از او، چه بلایی سر سودابه عزیز و دوست داشتنی او آورده بود؟ باید متین را همان جا از پشت خط تلفن خفه می کرد. می کشت. چطور توانسته بود؟ آیلین برای اولین بار در تمام عمرش نمی گریست، بلکه زار میزد. توان تحمل هر چیزی را داشت، غیر از این. چطور باید باور می کرد سودابه مرده است؟ سودابه محبوبش؟نه غیر ممکن بود. چنین چیزی اصلا نمی توانست حتی در فکرش هم راه یابد. سودابه همیشه باید زنده و سالم می ماند. باید باز صدای خنده هایش را می شنید. صدای مهربانش را که صبح ها بالای سرش می ایستاد و او را می خواند. نازش را می کشید و نوازشش می کرد تا چون کودکی سر خوش از رختخواب بیرون بیاید. می خواست صدا فریادهایش را بشنود که دعوا و ملامتش می نمود. التماسش می کرد بی خبر جایی نرود و جایی نماند. تهدیدش می کرد اگر به خواسته اش گوش ندهد جمشید را خبر خواهد کرد. می خواست او را ببیند که پیشبند به کمرش می بست و برایش آشپزی می کرد و قسم می خورد آخرین غذایی است که حاضر شده برای او بپزد و دفعه بعد خودش باید یاد بگیرد چه بکند. می خواست منتظر رسیدن نامه هایش باشد. می خواست چشمهای غمگینش را پشت دود سیگارش ببیند. می خواست او را در وطن، جایی که آرزویش را داشت و به خاطر پدرش نمی توانست به آن برگردد، ببیند. می خواست آغوش مهربان و گرمش ا که بوی خواهرانش را می داد، دوباره لمس کند. چطور باید همه این چیزها را از دست میداد و باور می کرد که سودابه به خاطر حماقت او، به خاطر اشتباه او، به خاطر اینکه همخانه اش شده بود، به خاطر اینکه باعث شده بود پای متین لعنتی به خانه شان باز شود، زیر خاک برود. چه کسی حاضر می شد قلب سودابه عزیزش را بشکند. او که تازه داشت امیدوار می شد زندگی می تواند روی خوشش را به او هم نشان بدهد...
وقتی چشم باز کرد، در بیمارستان در کنار ملوک بود و آهو دستش را گرفته بود. دیدن آهو، خواهرش به یادش آورد خواهر دیگری را از دست داده است. نگاهش از اشک لبریز شد و دوباره به گریه افتاد. ملوک بغلش کرد و گفت: "آرام باش دخترم. چرا این طوری می کنی؟ مرگ حق است عزیزم. همه می میریم".
اما مرگ حق سودابه نبود. سودابه خیلی جوان بود. امسال بیست و نه ساله می شد. حتی سی سال هم نداشت. مگر از زندگی چه دیده بود؟ چه خواسته بود؟
- سودابه... سودابه... مامان... سودابه نه... مامان...

پایان فصل بیست
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 1-21

تعطیلات عید با آن اتفاقات تلخش بالاخره به پایان رسید. اما برای اولین بار او هنوز توان سر پا ایستادن نداشت. برای همین به دانشگاه اعلام کرد روز سه شنبه چهاردهم فروردین نمی تواند کلاسهایش را اداره کند. روز چهارشنبه تعطیل بود. می توانست چهار روز دیگر هم استراحت کند و پس از آن خودش را آماده ی روبه رو شدن با زندگی عادی بکند. گرچه آیلینی که از جا برخاست کمتر شباهتی به آیلین بیست روز پیش داشت. نگاهش سرد و شانه هایش لرزان از عذاب درونی بود. قلبش از نفرتی ناباور به متین لبریز بود. با کینه ای درست به اندازه ی عشقی که روزی به او حس کرده بود. نفرت و ناباوری واضح ترین حس وجودش شده بود. ناباوری از آنچه واقعا بر سر خودش و سودابه آمده بود. آن هم از جانب کسی که نگاهش حتی برای یک لحظه نیز از گرما و محبت خالی نمی شد. کسی که نگاه هایش زمانی چون مخمل روح و جانش را نوازش می داد. حالا متین نیز سراسر نفرت و کینه شده بود. همراه با دنیایی از عذاب وجدان به خاطر کشتن سودابه. حتما این طور بهتر می توانستند همدیگر را درک کنند. برای انتقام گرفتن از متین نقشه ها می کشید.اما همه بی نتیجه. هیچ یک نمی توانست آن طور که دلش می خواست او را از پا بیندازد. مطمئن بود بالاخره فرصت طلایی انتقام برای او نیز به دست خواهد آمد. حتی اگر سالها طول بکشد. صبور بود و صبر کردن را خوب یاد گرفته بود. فقط باید منتظر می ماند. برای مدتی به این فکر افتاده بود که با او تماس بگیرد و به او بگوید که عماد هم عقب کشیده است. این طور می فهمید که سودابه را به خاطر هیچ و پوچ به کشتن داده است. این حتما حس شرمندگی و عذاب وجدان را در او تشدید می نمود. اما بعد منصرف شد. چرا باید این کار را می کرد ؟ متین مطمئنا همین حالا هم این عذاب را با خود داشت. او باید به جای دادن این مژده به او که هیچ مردی در زندگی اش وجود ندارد بگذارد لحظه به لحظه از فکر بودن او در آغوش مرد دیگری بسوزد و خاکستر شود. چیزی که برای کنار زدنش قسم خورده بود.

رفتن به بهشت زهرا تا حد زیادی باعث سبکبالی اش شد. حالا دیگر جایی را پیدا کرده بود که غصه اش را کم تر کند. حتی
اگر سودابه اش در آنجا نباشد. خودش سینی حلوا را بین زائرین قبور خیرات کرد و با هر بار شنیدن آرزوی مغفرت برای سودابه دلش آرامش بیشتری گرفت. می دانست مرگ سودابه چه پایانی در آن دنیا برایش رقم زده است.اما آرزومند چیز بهتری برایش بود. به نظرش منصفانه نبود بعد از گذراندن سختی های این دنیا باز گرفتار سختی بیشتری در آن دنیا شود. شب وقتی به خانه برگشتند بالاخره بعد از روزها رضایت داد با بقیه بر سر میز شام بنشیند. حتی اگر چندان اشتهایی برای خوردن نداشته باشد.

صبح روز شنبه وقتی آهو او را پای پله ها با مانتو و روسری سیاه دید فقط لبخند کمرنگی به او زد. معجزه ای هم اتفاق افتاد و آیلین نیز جوابش را با لبخندی به دور از اشک داد. ملوک نیز مثل دخترش از دیدن این وضعیت خدا را شکر کرد. آیلین داشت با واقعیت کنار می آمد. درست همان طور که حدس می زدند. مدت زیادی برای این باور طول نکشید. آیلین می بایست به زندگی ادامه می داد. می توانست غصه ها را در دل خود برای خودش داشته باشد. این شگرد مخصوص زندگی آیلین بود.
با آهو راهی دانشگاه گردید. وقتی وارد دفتر گروه شد بعضی از همکارانش با چره های خندان به استقبالش آمدند. خبر داشتند که می خواست در تعطیلات عید ازدواج کند و حتی برخی منتظر کارت دعوتش بودند. وقتی هم که شنیده بودند او سه شنبه ی هفته ی پیش نیامده است آن را به حساب ازدواجش گذاشته بودند. اصلا انتظار دیدن او را با لباس سیاه نداشتند. فوق العاده جذاب شده بود. اما مطمئنا با آن کاهش وزن نیم توانست این لباس را فقط به خاطر زیبایی بپوشد. عزادار بود. کسی حرفی نزد و فقط سال نو را تبریک گفتند. باید سر کلاسهای خودشان می رفتند. بین راه یکی از اساتید با احتیاط پرسید : چیزی شده عزیزم ؟ چرا لباس سیاه پوشیدی ؟
_ متاسفانه عید خوبی نداشتم . یک عزیز را از دست دادم.
_ خدا رحمتشان کند. تسلیت می گویم . چه کسی ؟
بغضش را دور از چشم دکتر طالبی بلعید و گفت : یکی از اقوامم در انگلستان.
دکتر طالبی دست او را فشرد و با همدردی
یک بار دیگر به او تسلیت گفت . لبخند کمرنگی که هنگام ورود به کلاس داشت چیزی نبود که دانشجوهایش از او دیده باشند. همه متوجه تغییر او شدند. حتی جای خالی انگشتر نشانش را هم فهمیدند. سکوتی محض کلاس را گرفت و لحظه ای بعد فقط پچ پچ یکی دو نفر این سکوت را شکست . پشت میزش نشست و با نفس عمیقی که کشید لبخندی پررنگ تر به دانشجوهایش زد. گفت : سال نو مبارک دوستان. امیدوارم سال خوبی با عزیزانتان داشته باشید... خوب... باید تعطیلی های قبل از عیدتان را جبران کنید. به من قول دادید کلاس را زودتر تعطیل کنید تا این طرف بیشتر کار کنید. شروع کنیم ؟

خصلت دانشجویی را خوب می شناخت. می دانست تا دو ساعت دیگر کل دانشجویانش خبردار می شوند که چه پیش آمده است. مهم نبود. به این ترتیب اولین کلاسش در سال نو شروع شد. اما خودش هم متوجه گردید که این کلاس هیچ شباهتی به کلاسهای قبل از عیدش ندارد. حواسش کاملا با کلاس نبود. یکی از دانشجوها مجبور شد دوبار سوال خود را تکرار کند تا بفهمد او چه می خواهد. چیزی که فقط مختص آن کلاس نبود و در کلاس بعدی آن روزش نیز تکرار شد.
ظهر وقتی کلاسش به پایان رسید و قدم زنان از دانشکده خارج شد متوجه نزدیک شدن آهو نگشت. آهو در کنار بنیامین از پشت سر خود را به او رساند. بازویش را گرفت . او به خود آمد. آهو با لبخندی همراه با نگرانی سلام کرد. نگاه آیلین به بنیامین بازگشت و جواب سلام هر دو را با هم داد. بنیامین برای لحظه ای مردد ماند و بعد با همان حالت احترام امیز همیشگی اش گفت : از آهو خانم شنیدم چه اتفاقی افتاده است. تسلیت می گویم.
لبخند کم جانی به او زد و سرش را تکان داد. در همان زمان به حال او و آهو نیز تاسف خورد . با رفتن عماد چیزهای زیادی نابود شد و یکی از آنها امید به وصال این دو در آینده ای بسیار نزدیک بود. دوباره همه چیز به همان وضعیت قدیم برگشت. حتما بنیامین خیلی از این بابت عصبانی شده بود. از این فکر خود بلافاصله شرمنده شد. بنیامین مقابلش ایستاده بود و با او همدردی می نمود. آن وقت او درباره اش این طور فکر می کرد. فشار انگشتان آهو دور بازویش دوباره او را به خود آورد. حواسش نبود که نگاهش روی بنیامین خیره مانده است. عذرخواهی کرد و از آهو پرسید : شما اینجا چه می کنید ؟
_ کلاس بعدی مان تعطیل است. استاد جلسه ی شورای گروه داشت. می خواستم خانه برگردم. تو هم به خانه برمی گردی ؟
_ آره.
از بنیامین جدا شدند و به سوی خانه راه افتادند. آیلیین ساکت بود و آهو تلاش می کرد حرفی برای گفتن پیدا کند. ولی خیلی زود مجبور به سکوت شد. دو ایستگاه بیشتر با خانه فاصله نداشتند که آیلین پیشنهاد کرد اگر گرسنه نیست و عجله ای برای رسیدن به خانه ندارد بقیه ی راه را پیاده بروند. آهو موافقت کرد و پیاده شدند. آهو زیر بازویش را گرفت و قدم برداشت. بهار تازه در شهر قدم گذاشته بود. برای همین هوا کمی به سردی می زد. آیلین بی اختیار ذهنش به گذشته ها پر کشیده بود. آن زمان که با سودابه از این پیاده روی ها می رفتند. وقتی که خسته و بی حوصله می شدند یا وقتی که جمشید سوهان روح می شد. سودابه پیشنهاد می کرد: برای خندیدن به ریش نداشته ی جمشید و کس و کارش بلند شو برویم کمی قدم بزنیم و بعد هم هرکس که بیشتر خسته شده باشد باید پول قهوه ی ژیلبرت را بدهد.
لبخند تلخی بر لبانش نشست که از چشم آهو دور نماند. پرسید : به او فکر می کنی ؟
_ او ؟
_ منظورم... عماد است.
نگاهش برای لحظه ای رنگ سرما گرفت و سرش را تکان داد . گفت : نه... به سودی فکر می کردم... یاد پیاده روی هایمان افتادم....
چشمهایش دوباره از اشک پر شد و با عجله آنها را پاک کرد.
_ خیلی دوست داشتم او را از نزدیک ببینم.
تشکر کرد و باز دقیقه ای بینشان سکوت برقرار شد. آهو کمی بعد با تردید پرسید : آیلین... سودابه با متین دعوا کرده بود که این کار را کرد ؟
دوباره آن غصه و عذاب به گلویش فشار آورد. دندان هایش را روی هم فشار داد و زمزمه کرد : نمی دانم. فکر می کنم.
_ پس چرا با او دعوا کردی و تا آن حد عصبانی شده بودی ؟
آیلین سکوت کرد. چه باید می گفت ؟ آهو گفت : حرفهایت را می فهمیدم. گرچه بیشترش فحش بود ! به کسی درباره اش چیزی نگفتم. اما خودم می خواهم علتش را بدانم.
_ چرا می خواهی بدانی ؟ چه فایده ای به حال تو دارد ؟
_ از آن شب هر قدر فکر می کنم نمی توانم تصور کنم که متین تمیمی که ما اینجا دیدیم و تو برایمان گفته بودی بتواند باعث مرگ یک انسان دیگر بشود. به خصوص وقتی نامزدش باشد و ....
آیلین با ناراحتی و خشم گفت : سودی نامزد متین نبود.
این بار آهو حیران نگاهش کرد.
_ اما تو گفتی
....


_ گفته بودم. امیدوار بودم که این طور بشود...احتمالا هم این طور شده بود. همین چند وقت پیش. قبل از عید... همان زمانی که من به خواستگاری این مرد کم عقل و ظاهر بین جواب مثبت دادم.
_ پس چرا این طور شد ؟
آیلین باز چیزی نگفت. آهو بود که با کمی احتیاط پرسید : متین به سودابه خیانت کرده بود ؟
آیلین در جایش ایستاد. نفس عمیقی کشید و سعی کرد آرام باشد. سنگینی این درد داشت او را از پا در می آورد. بی اختیار گویی این درد در گلویش گیر افتاده است آن را بیرون ریخت.
_ من به سودابه خیانت کردم... من و آن موجود لعنتی
....

آهو شوکه در جایش باقی ماند.
_ تو ؟
_ آره من ! من.... اگر جلوی او را می گرفتم. اگر چشم های خودم را می بستم. اگر باز هم صبر کرده بودم. اگر پای عماد را به زندگی ام باز نمی کردم...
_ از چه حرف می زنی ؟
دردمندانه به خواهرش نگاه کرد و گفت : اگر عماد را قبول نمی کردم متین روانی خودخواه حقیقت را به سودی نمی گفت. متین می خواست از من انتقام بگیرد. انتقام اینکه او را قبول نکردم. او را فرستادم که پیش سودابه باشد. سودی دوستش داشت. من نمی توانستم وقتی سودی او را دوست دارد در ایران بمانم و او را هم اینجا نگه دارم. حتی اگر خودم هم او را.....
بقیه ی کلامش را خورد. نفس هایش کوتاه و آزاردهنده در سینه اش بالا و پایین می رفت. آیلین دست روی قلبش گذاشت و گفت : دیگر درباره اش هیچ وقت حرف نزن آهو.
آهو ناباور و گیج با چشم هایی که از حدقه بیرون زده بود نگاهش می کرد. به خوبی تحت فشار بودن در ظاهرش نیز مشهود بود. آهو بی اختیار گفت : تو دیوانه ای آیلین. به خدا عقل در کله ات نیست. چه در سرت بود ؟ چه خیال کرده بودی ؟ خواهر بزرگترم هستی اما اگر این را نگویم می ترکم. تو احمق ترین آدمی هستی که در تمام عمرم دیده ام ! دوست داشتن از کی تا حالا زورکی شده که تو می خواستی این کار را بکنی ؟ پسر چوپان هم که عاشق دختر پادشاه می شود می داند عشقش اصلا عاقلانه نیست.اما مگر عشق روی منطق کار می کند که بخواهی با چوب عقل آن را هی کنی و جلو ببری ؟ فکر می کنی همه ی این چیزها را فقط برای خواب رفتن بچه ها گفته اند ؟.....
آیلین گفت : بس کن آهو. بس کن.....
راه افتاد و این بار دیگر نتوانست به قدم زدنش ادامه بدهد. کنار خیابان رفت و برای اولین تاکسی دست بالا گرفت.
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 2-21

حدسش درباره ی پدر و مادرش چندان هم بیراه نبود. آنها منتظر بازگشت عماد بودند. برای همین بود که وقتی عموی عمادتماس گرفت و به پدرش اطلاع داد برای فسخ صیغه ی محرمیت آن دو به منزل او برود و علاوه بر آن مهریه ی دخترش را هم تحویل بگیرد خشم و ناراحتی که پنهان نگه داشته بود فوران کرد. چهره های شکست خورده ی آن دو چیزی نبود که بتواند تحمل کند. برای دومین بار به عنوان دختر بزرگشان باعث خفت و خجالت آنها شده بود. تا همین لحظه نیز چیزهایی که پشت سرش می گفتند از طرق مختلف به گوشش می رسید. شاید توانسته بودند به نوعی جمشید را با بهانه ای چون محل کار آن دو و اخلاق به خصوص جمشید توجیه کنند اما این بار درباره ی عماد چنین چیزی ممکن نبود. به خصوص وقتی که فقط یک هفته به عقد و عروسی مانده بود. البته جمشید با همه ی دردمنشی رفتارش یک نقطه ی مثبت در کارش بود. اینکه خبر دادگاههای او در بیرمنگام را به گوش اقوام هم رسانده بود. بنابراین شایعه ای که بر زبان ها افتاد آن بود که عماد او را به خاطر سوابق فعالیت های قبلی اش نمی خواهد. برخلاف پدر و مادرش که از ناراحتی نمی دانستند چه عکس العملی نشان بدهند با خونسردی به پدرش گفت : آقا جون لطفا اگر پیش آنها رفتید بگویید عماد مهریه ی مرا در راه خیر خرج کند.
ملوک با ناراحتی گفت : آیلین این قدر خوش و خرم نباش. چرا نمی فهمی چه بلایی سرت آمده است ؟
_ بلایی حس نمی کنم. البته اگر منظورتان سودابه نباشد.
برخاست و به سوی پله ها رفت. گفت : من فردا صبح کلاس دارم. می خواهم زوتر بخوابم .شب بخیر.
مثل اغلب شب های پیش به کنج خلوت اتاقش پناه برد جایی که لازم نبود به خاطر دیگران خودش را وادار کند حواسش را جمع کند و به حرف ها گوش بدهد. ای کاش راه فراری داشت تا برای مدتی جای دیگری برود. جایی که این همه آشوب را جارو کرده و کنار گاشته باشند. برای فرار از جمشید به ایران پناه اورده بود. برای عماد به کجا باید می رفت ؟ جایی نداشت. اینجا امن تر از هر جای دیگری بود. باید خدا را شکر کند و قدردان پدر و مادرش باشد. همین قدر که آنها با صبوری با او رفتار می کردند و مراقب بودند کاری نکنند او دلشکسته تر شود ممنونشان بود. شاید هیچ پدر و مادر دیگری این کار را با فرزندشان نمی کردند. ولی پدرش با وجود ناراحتی طی این مدت هیچ عکس العمل تندی نسبت به او نشان نداده بود. مادرش هم با وجود غصه ای که می خورد و چروکی که پای چشمش افتاده بود جز دلداری دادنش حرفی نزده بود. اما چه می توانست برای آنها بکند جز اینکه کمتر مقابل چشمهای کنجکاو ظاهر شود و سعی کند به روی خود نیاورد که این اتفاقات چه بلایی سرش می آورد.
صیغه ی محرمیت فسخ شد و عماد کاملا خود را از زندگی آیلین کنار کشید. اما نتوانست سایه اش را با خود ببرد. سایه ی عماد در زندگی همراهش بود. در هر نقطه ای از دانشگاه که راه می رفت فکر می کرد او نیز همراهش است. در کلاس دویست و چهار. همان کلاسی که ترم گذشته با دانشجوهای واحد ادبیات داشت مدام سنگینی نگاه او را از گوشه ی کلاس حس می کرد. آن چنان که گاه عصبی می شد.عاقبت راه حل آن را نیز پیدا کرد. به بهانه های مختلف می رفت و درست روی آن صندلی می نشست و با این کار حضور خیالی عماد حذف می شد. کلاسهایش نمی توانست به حالت قدیمی اش باز گردد. برای فرار از یاد سودابه و سنگینی عذاب وجدان به هر کاری دست می زد. وقتش را در بیرون از خانه می گذراند. اغلب در میان کتابها سعی می کرد خود را گم کند. در جلسات مختلف دانشگاه شرکت می نمود. اما شب وقتی به خانه برمی گشت سودابه و غصه اش منتظر او بود. مثل قدیم دیگر نمی توانست ساعات طولانی بنشیند و به صحبت ها گوش کند. معمولا مثل کلاسها بعد از نیم ساعت حواسش پرت می شد. دیگر اثری از آیلین سابق نبود. با وجود ضربه هایی که خورده بود نگاه دور از گرمایش دیگر طبیعی می نمود. شاید تنها آهو بود که می توانست عمق اتفاقات را درک کند. او که می دانست چطور آیلین چشم به روی محبت متین بست و او را از خود دور نمود. از فاصله ی دور به او فکر کرده و در گوشه ای از وجودش او را داشته است. آن زمانی که منتظر نهایت محبت و عشق او بود متین خنجر را تا دسته در قلبش فرو کرده بود. همین آیلین را از پای در می آورد و وجودش را از سرما لبریز می نمود.
سرگرم شدن در امور دانشجوها و مایه گذاشتن برای آنها به هر شکلی او را از دنیای اطرافش جدا نموده بود. برای همین اصلا متوجه گذر زمان نشد. اردیبهشت نیز از راه رسید و بهار را چون نوعروسی بر تخت نشاند. ولی از بهار دل او هیچ خبری نبود. خسته و عرق ریزان از مرکز مطالعات و پژوهشها برگشت. بهار و امیرحسین در خانه شان بودند. امیرحسین با شادی کودکانه به پیشوازش آمد. با لبخند آغوش برایش باز کرد و امیرحسین خودش ا در بغلش انداخت. مثل همیشه همه در آشپزخانه جمع شده بودند . جایی که آهو پنتاگون می نامید. بوسه ای بر صورت بهار زد و برای تعویض لباس از انها عذرخواهی کرد. پای پله ها آهو از پشت سر صدایش کرد. سر به سویش برگرداند و چشمان درخشان او را دید. بلافاصله حدس زد که خبری شده است. آهو به آرامی گفت : صبح پستچی برایت یک بسته آورد. آن را در اتاقت گذاشتم.
_ پستچی ؟ بسته برای من آورد ؟
اما سودی که دیگر نبود برایش نامه ای بنویسد. افسرده پرسید : از طرف کیه ؟
_ از انگلیس است. آدرسش آشنا نبود.
_ نام انگلیس باعث شد به یاد نیلوفر و پیمان بیفتد.
_ آه .یادم افتاد. حتما نیلوفر و پیمان فرستاده اند .
در همین حال با ناراحتی فکر کرد در این مدت نتوانسته بود با آنها تماس بگیرد. هر روز تصمیم می گرفت که شب حتما با آنها تماس بگیرد اما توانش را نداشت. خجالت می کشید. می ترسید. اگر پیمان یا نییلوفر حرفی از سودابه می زدند ممکن بود پیش آنها اعتراف کند که چه بلایی سر بهترین دوستش آورده است. تازه گفتن غصه ها و مشکلات اینجا هم دردی را دوا نمی کرد. گذاشته بود وقتی حالش بهتر شد این کار را بکند. اما حالا...احتمالا هدیه ای برای ازدواجش فرستاده بودند. چون خودشان نتوانسته بودند به ایران بیایند. ای کاش از قبل یه آنها می گفت که هیچ ازدواجی در کار نبوده است. روسری اش را از سر باز کرد و وارد اتاقش شد. جعبه ی پستی روی میز بلافاصله به چشمش خورد. سراغش رفت و به دنبال اسم پیمان یا نیلوفر نگاهی به آدرس روی آن انداخت. اما وقتی به جای بیرمنگام اسم لندن را دید خشکش زد. برای یک لحظه نتوانست به چیزی فکر کند. در لندن فقط سودابه بود و... متین. سودابه که .... قلبش دوباره به شدت تپید و نفسش آن قدر بزرگ شد که نمی توانست از مجرای گلویش راهی به بیرون پیدا کند. دندان هایش را از روی خشم و کینه بر روی هم سایید. نباید به آن دست می زد. باید آن را همان طور که امده بود پس می فرستاد. به اندازه ی کافی تا به امروز از خودش پیش او یک احمق ساخته بود. نباید اجازه می داد متین با این فکر که می تواند با فرستادن هدیه ای به خاطر اشتباهش عذرخواهی کند خودش را آسوده کند. باید تا آخرین لحظه ی عمرش مرگ سودابه رادر خاطرش زنده نگه می داشت. باید از شدت شرمندگی دیوانه می شد. از بسته رو برگرداند و از میز فاصله گرفت. اما انگشتانش از کشوی میز چاقوی کاغذ بری را بیرون کشید و چسب های روی جعبه را پاره کرد. روی زمین نشست و بسته را مقابل خود گذاشت. دستان لزانش در جعبه را گشود و چشمش به جعبه ای دیگر در داخلش افتاد. جعبه ی دوم را هم درآورد. باز دوباره چیزی جلویش را گرفت. نباید آن را باز می کرد. آن وقت همه چیز تمام می شد. دیگر نمی توانست مانع چیزی بشود. ولی باز انگشتانش خارج از اختیارش در جعبه را برداشت.... قلبش لز حرکت بازایستاد. چیزی در درونش منفجر شد و برای یک لحظه بدنش بی حس شد. انتظار هر چیزی را داشت .غیر از این. نمی توانست حقیقت داشته باشد. نمی توانست وسایل سودابه را ببیند و باور کند. نوک انگشتانش با حس سوزن سوزن شدن روی محتویات آن لغزید. دیوان نفیس حافظ سودابه مثل آن روزها در میان دستانش جا گرفت. همان طور که اکثر اوقات در دست خود سودابه بود. مطالعه را دوست نداشت اما دیوان حافظ چیز دیگری بود. آن را چون شیئی مقدس دست کشید و زمین گذاشت. تعدادی نوار کاست بدون هیچ برچسب یا دستخطی. با تقویم های جیبی سالهای گذشته. جعبه ی مقوایی خرده ریزهایش که معمولا اشیاء زینتی کوچکش را در آن نگه می داشت.داخلش تسبیح شاه مقصود و انگشتری فیروزه ی ظریف و زیبایش بود. همان که برایش تعریف کرده بود سالی که نامزد شوهر نامردش شد ژاله خواهرش برایش از مشهد گرفته بود.به ندرت از آن استفاده می کرد.چون دیدن و استفاده از آنها باعث ناراحتی اش می شد. به یادش می آورد که چه بر سرش آمده است. تسبیح را در مشتش فشرد و بر فیروزه ی انگشتر بوسه ای زد. بی اختیار آن را در انگشتش جای حلقه ی خالی انداخت. سنگ خوش رنگش زیر حریر اشک هایش می درخشید. تعدادی عکس متعلق به دوران با هم بودنشان بیرون کشید. همه پشت نویسی شده و تاریخ داشتند. چهره ی سودابه در عکس ها به رویش لبخند می خندید. دوباره از خود پرسید واقعا او را از دست داده است ؟ دستمال گردنی که کریسمس پیش خودش برای سودابه خریده بود هنوز بوی عطرش را داشت. آن را بویید و بوسید . فندک گازی نیز هدیه ی دیگر او و نیلوفر در اولین سال همخانگی شان به وی بود. اشک صورتش را می شست و پایین می لغزید. این اشیا ء با زبان بی زبانی داشت فریاد می زد که سودابه برای همیشه رفته است. همه ی اشیاء مقابلش روی زمین پخش بودند. نگاهش در گوشه ی جعبه به پاکت نامه ای افتاد که درش بسته بود. بر رویش آدرس خودش و سودابه بود. احتمالا نامه ی پست نشده ای که متین به او مجال پست کردنش را نداده بود یا شاید آن نامه ای که قولش را داده بود. اگر آن بود می توانست تقریبا حدس بزند که در آن چه نوشته شده است. اشکهایش شدت گرفت . با احتیاط آن را گشود و متوجه تعداد برگ های زیاد آن شد. دستخط شکسته ی سودابه به رویش سلام کرد. درست مثل آن سلامی که بر بالای صفحه حک شده بود.

" به نام خداوند بخشنده مهربان .
سلام.صدها سلام با هزاران بوسه نثار روی ماه تو الی عزیزم .الی من ! حالت چطور است ؟ ایران چطور است ؟ تهران ؟ مطمئنم همه چیز خوب است. جایی که من حضور نداشته باشم همه چیز خوب و درست خواهد بود. دلم برایت تنگ شده است الی. شبها خوابت را می بینم و روزها با عکسهایت خودم را سیر می کنم. خواهرهایت چطورند ؟ وا مادر ؟!حتما خیلی خوشحال است از اینکه بالاخره پرونده ی او هم بالا آمده است. مثل تو که بالاخره تصمیم گرفتی عاقل باشی و مثل یک انسان متمدن فکر کنی ! نمی دانی چقدر خوشحالم از اینکه از شر جمشید راحت شدی. مطمئنم تا آخر عمرش حسرتت را خواهد خورد. ولی تو لایق بهترین ها هستی عزیزم. برایم نوشته بودی که عماد هم مرد خوبی است.خدا را هزاران بار شکر کردم که تو از من خوشبخت تر هستی و بعد از فرار کردن از دست آدمی مثل جمشید به یک انسان برخوردی. همان طور که من هم فکر می کردم این طور است. اما همیشه از خدا خواسته ام اقبال تو بلندتر از من باشد.
الی نمی دانم این نامه چه زمانی به دستت خواهد رسید. نمی دانم جرات و توان این را خواهم داشت که برایت پستش کنم یا مثل چیزهای دیگر کنار می ماند تا بعد به دستت برسد. جعبه برای توست و سفارش خواهم کرد که آن را برای تو بفرستند. اما این نامه...هنوز نمی دانم که آیا عاقلانه است که با این نامه ناراحتت کنم یا نه ؟ به خصوص وقتی در اوج شادی هستی و زندگی جدیدت را آغاز می کنی. اما راستش دیگر مغزم درست کار نمی کند. به تو قول نوشتن یک نامه را داده بودم. بارها نشستم تا آن را برایت بنویسم اما نتوانستم. تا عاقبت مجبور به نوشتن این نامه شدم. لازم دانستم که این را حتما زمانی حتی اگر شده چند سال بعد بخوانی . چون می دانم دانستن آنچه در ذهنم است ضربه ی بزرگی به تو خواهد بود. گرچه مطمئنا آن را دیوانگی دانسته و اگر پیشم بودی به هر طریقی مانع می شدی. اما متاسفم الی.
باید همه چیز را درست برایت بگویم. حتما از این وضع نامه ام آشفته شده ای. از اول می گویم. از همان روزهایی که فکر می کردم همه چیز درست است. از اواخر دسامبر که تصور کردم دوباره شانس به من رو کرده است و می توانم با تکیه به آن به مملکتم برگردم. با سربلندی.نه با خفت و خجالت طلاق و بدون سرپناهی که قولش را آن نامرد به خانواده ام داده بود. به بودن و حضور متین عادت کرده بودم. داشتم کم کم او را به عنوان یک مرد در زندگی ام می پذیرفتم. گرچه متین هنوز آن حصار مزرعه ر اپیرامون خود داشت ! می خواستم او را همان طور که بود قبول کنم. رضایت داده بودم که ورقها مقابل رویم چیده شوند و باری را شروع کنم. ولی طوفانی که ناگهان در زندگی ام وزید احساسات تازه و نوپایم را به راحتی از ریشه کند و با خود برد. چند روز قبل از کریسمس بود که احساس کردم زیر نگاه های کسی هستم. یکی دو روز به آن منوال ادامه دادم تا تحملم را از دست دادم و از آنجا که هیچ کس را جز متین نداشتم به او گفتم. اولش جای تو خالی کلی سر به سرم گذاشت.ولی مثل همیشه آن قدر مهربان و بامحبت بود که تنهایم نگذارد. چند روز بعد را هر وقت که کشیک نبود خودش به دنبالم در محل کارم می آمد و من را به پانسیون می رساند. بالاخره روح ظاهر شد. درست یک روز که متین دیر کرد و من هم به حساب اینکه کاری در بیمارستان برایش پیش آمده است خودم راه افتادم که بروم. درست سر خیابان بود که یکی خودش را به من رساند. حدس بزن چه کسی بود ؟ می توانم چشم هایت را که گرد می شود ببینم... افشین ! درست است. خود نامردش بود. مثل گذشته و حتی خیلی بهتر از آن زمان به نظر می رسید. البته اگر بعد از من چند تا زن و دختر دیگر را هم بدبخت نکرده باشد.اگر غیر از این بود باید تعجب می کردم. اولش مثل قدیم و به خیال خر کردن من لبخندی به رویم زد. اما آن قدر در آن لحظه عصبانی بودم که صبر نکردم برنامه ی قدیم را پیاده کند. از دستش فرار کردم. من بدو افشین بدو. درست وقتی که نفسم بند امده بود ماشین متین جلوی پایم ایستاد و خودش هم پیاده شد. افشین تا او را دید پس کشید و گم و گور شد. آن روزبا متین برگشتم و صبح وقتی از پانسیون بیرون آمم دیدم افشین در خیابان است. محل کار و زندگی ام را پیدا کرده بود. دیدم شانسی برای فرار کردن ندارم بالاخره پیدایم می کند. به همین خاطر رفتم و تهدیدش کردم که به پلیس خبر می دهم. افشین فقط نگاهم کرد و بعد گفت قصد مزاحمت ندارد.فقط می خواهد حرف بزند. محلش نگذاشتم و راه خودم را رفتم. افشین هم دنبالم امد. شنیدم که به خاطر گشته و بلایی که سرم آورده بود معذرت می خواهد. درست شنیدی عزیزم. افشین آمده بود عذرخواهی بکند. من خودم هم نمی توانستم باور کنم. برای همین بدون اینکه جوابش را بدهم به محل کارم رفتم. اما خدا می داند که آن روز و روزهای بعد که افشین مثل جن تو ( منظورم جمشید است) سر راهم سبز می شد چه بر سر من آمد. التماس می کرد به او فرصتی برای حرف زدن بدهم. همراهش بروم تا ا چیزهایی از گذشته را برایم توضیح بدهد. البته توجیه کند ! آخرین روز کاری قبل از تعطیلات حاضر شد حتی وقتی ماشین متین سر رسید بماند و در حالی که از دیدن متین رنگش به سفیدی دیوار پشت سرش شده بود التماس کند فقط یک ساعت به او مهلت بدهم. باورت می شود گریه اش گرفت ! قسم می خورم گریه اش گرفته بود... البته هر کس دیگری هم به جای او بود باید می گریست. آن روز اعصابم را حسابی به هم ریخت. متین پیشنهاد کرد به پلیس مراجعه کنم اما من احمق نخواستم. دیدن افشین وقتی به گریه می افتاد شوکه ام کرده بود.
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
به خصوص وقتی آن طور عاجزانه می گفت که حرفهایش به آینده ام مربوط می شود و آینده ام را تغییر خواهد داد... و حق با ا وبود. آینده ام را کاملا تغییر داد ! با نظر متین مخالفت کردم و در عوض تصمیم گرفتم برای مدتی از محل زندگی ام دور شوم تا شاید او دست از سرم بردارد. با نیلوفر و پیمان تماس گرفتم تا تعطیلات کریسمس را با آنها بگذرانم. اما از بدشانسی یا نمی دانم خوش شانسی ام آنها برای تعطیلات می خواستند به اسکی بروند. ان وقت پیشنهادی را که اعتراف می کنم آرزویش را داشتم متین به من داد. تعطیلات را در خانه ی او بمانم. من از خدا خواسته قبول کردم. خانم خانه ی متین بودن عالمی داشت که فقط آدمی ضربه خورده مثل من می تواند آن را بفهمد. شاید اگرهر زمان دیگری بود این پیشنهاد را رد می کردم. خود متین هم این را می دانست که با صد جور توجیه و دلیل آوردن این پیشنهاد را داد. محل زندکی اش یک جور مجتمع مرتبط با بیمارستان است. نسبت به جاهای دیگر امنیت بیشتری دارد. متی بیشتر وقت ها در بمارستان بود. یادت می آید زمانی که با تو تماس گرفته بودم گفتم از خانه ی متین صحبت می کنم ؟ من به آرزویم رسیده بودم. البته فکر می کردم که رسیده ام. فقط چند روز طول کشید تا بفهمم چقدر اشتباه کرده ام. افشین مثل همیشه بختک زندگی ام شد. حالا که از خودش دور شده بودم تمام فکرم پیش او بود. بارها و بارها حرفهایش را برای خودم تکرار می کردم و باور آنها سختی های این مدت را کمرنگ می کردم... الی یات هست چقدر به تو سفارش کردم آدم مار گزیده نباید دوباره گزیده شود ؟ اما خودم دوباره گزیده شدم. می دانم چقدر از دستم عصبانی می شوی و ناسزایم می گویی. ولی دست خودم نبود. وقتی برای آوردن چند تکه چیز از محل پانسیونم به آنجا برگشتم دیدم افشین آنجاست. باز در همان اطراف می چرخید. جلویم ایستاد و قسمم داد. من کوتاه آمدم. از آن روز بارها به این فکر کرده ام که واقعا چرا این کار را کردم ؟ هیچ جوابی برایش جز ناامیدی نداشتم.ناامید بودن از هر چیزی که دور و برم بود. از همه چیزهای پر زرق و برق که فقط حق تماشایشان را داشتم... یکی شان هم متین بود. یک سال بود که با هم آشنا شده بودیم و متین حتی یک ذره هم با روزهای اولش تغییر نکرده بود. درست همان حال و احساسی را داشت که روز اول در خانه اش آن را دیده بودم. نمی دانم. گاهی وقت ها فکر می کنم من آن قدر تشنه و عطشان دیدن مردی متفاوت با افشین یا دیگر مردانی که تا آن روز از کنارم می گذشتند بودم که آنچه در متین دیدم اشتباه تعبیر کردم. شاید اصلا هیچ احساسی در بین نبود... البته بعد ها دلیلش را فهمیدم. همان چند روز پیش... به هر حال من برخلاف آنچه متین خواسته بود با افشین رفتم و فرصت یک ساعته ای را که او خواسته بود در اختیارش گذاشتم. هنوز گیجم که آیا باید خوم را به خاطر این بذل یک ساعت زمان تنبیه کنم یا خدا را به خاطرش شکر نمایم ؟ افشین یک ساعت آسمان و ریسمان بافت. به خاطر گذشته صدبار معذرت خواهی کرد و گفت بعد از من ازدواج نکرده است. البته از میان حرف هایش حدس زدم که تا یک سال پیش با زنان دیگر بوده است که همه از لطف خدا انتقام تمام بدی هایی را که در حق من کرده بود از او گرفته بودند. فکر کردم برای همین به دنبالم آمده است. افشین وقتی دید به ساعتم نگاه می کنم هول شد و بالاخره سر مسئله ی اصلی رفت. پرسید مردی که همیشه همراهم است چه کسی است. من هم از ترسم به او گفتم نامزدم است. می ترسیدم به خیال تنها و بی کس و کار بودنم بلایی بر سرم بیاورد. با ترس و لرز پرسید فقط نامزد اسمی هستیم یا با هم زندگی می کنیم ؟ گفتم تازه نامزد شدیم. بعد ناگهان دوباره از هول اینکه بخواهد از طریق متین اذیتم بکند گفتم او از همه ی گذشته ام خبر دارد و اگر بداند افشین هنوز سراغم را می گیرد در اولین فرصت با پلیس تماس می گیرد. درست وقتی که انتظار داشتم تله را بچیند و باجش را بخواهد گفت : حاضری دوباره با من ازدواج کنی ؟ می توانی تصوز کنی چه حالی داشتم ؟ وسایلم را بداشتم و راه افتادم. او هم دنبالم آمد و التماس و خواهش که دیگر مثل گذشته نیست. همه چیز فرق کرده و فهمیده که چه اشتباه بزرگی مرتکب شده است. آدرسی را به زور در دستم گذاشت و گفت در آنجا زندگی می کند. به خانه ی متین که برگشتم تازه به آدرسش نگاه کردم. الی او ترقی کرده بود . از کجا ؟ نمی دانستم. آدرسش مال بالای شهر بود. البته باید از سر و وضعش می فهمیدم که موقعیت مالی اش خیلی خوب شده است. تا یکی دو روز هیچ چیز به متین نگفتم.اما در این مدت وسوسه راحتم نگذاشت. اگر دوباره با افشین ازدواج می کردم می توانستم با وضعیت بهتری به ایران برگردم. به کسی هم نمی گفتم که طلاق گرفته ام و سه چهار سال به تنهایی از پس زندگی ام برآمده ام. فکر کردم تا کی باید منتظر باشم که متین تابلو را زمین بگذارد و خواسته ی من را به زبان بیاورد ؟ غاقبت به این نتیجه رسیدم که به متین همه چیز را بگویم. این طور اول از همه می توانستم بفهمم که تا چه حد درباه ی متین درست عمل کرده ام و او چه احساسی نسبت به من دارد و از طرف دیگر می توانست کمک و راهنمایی ام کند. وقتی آدرس افشین را جلوی متین گذاشتم و برایش همه چیز را تعریف کردم قلبم در حلقم می زد. انتظار داشتم اگر خشمگین یا عصبانی نمی شود حداقل ساکت باشد و هیچ نگوید... ولی متین به جای هر دوی این کارها صمیمانه گفت : خب زندگی توست و من نمی توانم چیزی درباره اش بگویم. فکر میکنی بتوانی دوباره به افشین اطمینان بکنی ؟
راستش را بگویم شوکه شدم. لحنش آن قدر آرام و راحت بود مثل اینکه برای خواهر کوچک تر یا دوست همخانه اش دارد تصمیم می گیرد. هیچ احساسی مگر یک نوع احساس حمایت در کلام و نگاهش نبود. حالا که فکر می کنم می بینم تقصیری نداشت. من بودم که با فکر و خیال زندگی می کردم و سعی داشتم چشمم را بر روی آنچه در این یک سال از او دیده بودم به خصوص آنچه در زمان حضور تو در انگلیس از او مشاهده کرده بودم ببند. الی... می خواهم اعتراف کنم... به اندازه ی تمام دنیا از تو شرمنده ام. اما الی باید بگویم که من چه دوست بدی بودم. باید به تو بگویم که من بعضی وقت ها حسودی می کردم. تو را به خدا من را ببخش. دست من نبود. خیلی با خودم جنگیدم. از وقتی با متین آشنا شدیم شیطان هم به جلد من رفت. حسرت داشتن آدمی مثل متین را می خوردم. متین یک آدم به خصوص بود. می دانم که منظورم را می فهمی.گرچه تو آن اوایل آن قدر سرت به خاطر جمشید و بلاهایی که سرت می آورد شلوغ بود که چندان توجهی به متین نداشتی. من می دیدم که متین همیشه درباره ی تو می پرسد. درباره ی تو حرف می زند. بعضی وقت ها با خودم فکر می کردم متین دوستت دارد. ولی وقتی رفتار تو را می دیدم .وقتی میدیدم که متین به من هم سر می زند و با همان سرخوشی که با تو حرف می زند با من هم رفتار می کند به خودم وعده می دادم. خودم را گول می زدم که شاید این بار بتوانم من هم مردی مثل متین را به طرف خودم بکشم. اگر تو او را نمی خواستی چرا من او را نخواهم ؟ این بزرگ ترین دغدغه ی من شد و کم کم چشمهایم را به روی واقعیت بست. من احمق بودم. باید از همان اول می فهمیدم که متین هیچ نظر خاصی روی من نداشته است. یک سال تقلا کردم. بین دوست داشتن تو و دوست داشتن متین با خودم جنگ کردم و عاقبت وقتی افشین دوباره در مقابلم قرار گرفت و آن طور ملتمسانه از من خواست که به او توجه کنم فهمیدم که اگر آنچه در فکر و خیالهای من شکل گرفته واقعیت داشت متین باید نه مثل افشین حداقل ذره ای هم شبیه او عمل می کرد. آن زمان فکر کردم که شاید اصلا متین به هر دویمان به عنوان یک دوست نگاه می کرده است. این را می توانستم بعد هم بفهمم. وقتی که نامه ای را که به من قول داده بودی به دستم می رسید. به هر حال آمدن افشین باز هوس های گذشته را در وجودم زنده کرد. به خصوص امید به این بستم که شاید بتوانم همراه او به ایران برگردم. متین هیچ نظری نداشت.جز اینکه از بابت زندگی و رفتار افشین مطمئن بشوم و اقدام بکنم . تعطیلات کریسمس تمام شد و من به پانسیون برگشتم. در حالی که تقریبا تصمیم خودم را برای بازگشت به زندگی افشین گرفته بودم. اما تا چند وقتی خود افشین پیدایش نشد. نیست شده بود. در همین فاصله هم متین برایم راز ثروتمند شدن افشین را کشف کرد. حدس بزن چه می کرده است ؟ من به تو می گویم. توانسته بود همان دانسینگی را که در آنجا کار می کرد بخرد و آن دک و پز را برای خود درست بکند. حالا اینکه پول خرید آنجا را از کجا آورده بود خدا عالم است. ظاهرا افشین برای کثافتکاری هایش به یک شریک احتیاج داشت که از من ساده تر هم کسی را نمی توانست پیدا کند. منتظر شدم تا شاید خودش دست از سرم بردارد و برود. ولی این کار را نکرد. مدتی بعد با کمال پررویی جلوی پانسیون ظاهر شد و پرسید : فکرهایم را کرده ام ؟ آن قدر عصبانی بودم که دلم می خواست چاقوی ضمان داری را که همیشه همراهم بود در شکمش بکنم و تا گلویش پاره کنم. در چشم هایش زل زدم و گفتم خبر دارم چه غلطی می کند. برای کثافتکاری هایش دنبال کس دیگری بگردد. رنگش پرید.اما کوتاه نیامد. پرسید یعنی نه ؟ گفتم آره . یک کم من من کرد و بعد پرسید : پس می خواهی با این مرد ازدواج کنی ؟
گفتم : به تو دیگر ربطی ندارد.
_ چرا یک کم به من هم ربط دارد. امیدوارم مثل قدیم هنوز هم پاک مانده باشی. شاید آن طور شانس بیاوری. بعد از من با کس دیگری هم رابطه داشته ای ؟
یادم رفت این من بودم که یک زمانی از او کتک می خوردم. دستم بالا رفته بود و تا هردویمان به خود بیاییم روی صورت افشین نشسته بود. به جای اینکه عصبانی بشود و مثل آن زمان ها حیوان بازی در بیاورد گفت : خدا را شکر. کارد می زدی خونم در نمی آمد. راه افتادم بروم که دستم را گرفت و گفت : باید یک چیزی را به تو بگویم.
_ علاقه ای به شنیدنش ندارم. گورت را گم کن.
_ به خاطر خودت و به خاطر آن مرد باید گوش کنی.
دلم هری ریخت و دست و پایم شل شد. درست همان چیزی که انتظارش را داشتم. می خواست تهدیدم کند. ولی افشین به جای تهدید گفت : بهار امسال مجبور شدم یک آزمایش بدهم... سودابه من مریضم.
با نفرت نگاهش کردم. حقش بود. چه کسی گفته است خدایی وجد ندارد ؟ چه کسی گفته خدا عدالت ندارد و بعضی وقت ها بی انصافی می کند ؟ بیاید تا من برایش ثابت کنم. خدا افشین را تنبیه می کرد. آن هم تنبیهی که... دلم می خواست به او بخندم و رهایش کنم تا همان طور بدبخت بماند. اما خبر داشتم ممکن است در بدبختی اش من را هم بخواهد شریک کند. وقتی گفت چه مرضی دارد خشکم زد. می توانی خودت حدس بزنی چه مرضی داشت ؟... ایدز گرفته بود.
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
یکی از همان زنها مریضش کرده بود. اما کدام زن و کی ؟ قبل از من یا بعد از من ؟ افشین گفت بعد از اینکه فهمیده چه بلایی سرش آمده سرش به سنگ خورده است.عذاب وجدان وادارش کرده بود دنبال من بگردد و پیدایم کند. می خواست مطمئن شود که من سالم هستم. می خواستم فرار کنم. اما او محکم من را گرفت و گفت باید خدا را شکر کنی که هنوز سالم و مسلمان هستی و گرنه مجبور بودی مثل من شهر به شهر بگردی تا کسانی را که با آنها در تماس بوده ای پیدا کنی ومطمئن بشوی سالم هستند. حالا هم به خاطر خودت و بعد هم به خاطر نامزدت برو یک آزمایش بده تا کاملا مطمئن بشوی سالم هستی. من سالم بودم. من در این مدت هیچ مشکلی پیدا نکرده بودم. حتی یک سرماخوردگی کوچک هم نداشتم. هیچ . آن قدر شوکه شده بودم که نفهمیدم افشین کی رفته و متین جلویم ایستاده است. با نگرانی نگاهم کرد و پرسید : چه شده ؟ افشین بود ؟
افشین را دیده بود. دهام را با کردم بگویم آره اما گفتم : افشین ایدز داره.
_ چی ؟
جمله ام را برایش تکرار کردم و برای یک لحظه برق یک وحشت در نگاهش جرقه زد. ولی زود بر خودش مسلط شد. الی دیوانه کننده بود. آن زمان بدترین لحظات عمرم بود. یا حداقل فکر می کردم که این طور است. نمی توانست چنین اتفاقی برای من بیفتد. من سالم زندگی کرده بودم. به خودم وعده می دادم که افشین همه ی این چیزها را دروغ گفته و فقط می خواسته که من را آزار بدهد. می خواست این طور مانع زدواج خیالی من با متین بشود. متین هم از این دلداریها به من می داد. مثل دیوانه ها رمان و مکان از اختیارم خارج شده بود. نمی توانستم این فکر را باور کنم. تنها کسی که در این لحظات پیشم بود متین بود. الی اگر تو پیشم نبودی متین بود. او تنهایم نگذاشت. حرف می زد و امیدوارم می کرد تا وعده های خودم را باور کنم. ولی می دیدم که او هم نگران شده است. همین قدر که شوک از سرم پرید او پیشنهاد کرد آزمایش بدهم. ولی از من برنمی آمد. من نمی توانستم این کار را بکنم. تنها چیزی که در آن وضعیت برای من باقی مانده بود سلامتی ام بود. نمی شد آن را هم از دست بدهم. نمی خواستم آن را از دست بدهم. درست همان موقع ها بود که نامه ی تو هم از ایران رسید ولی آن قدر ذهنم مشغول بود که برای اولین بار نتوانستم به محض گرفتن نامه بازش کنم. در کیفم گذاشتم و آن را همان طور نگه داشتم. سوم مارس بود که بالاخره خودم را وادار کردم بروم و آن آزمایش لهنتی را بدهم. اگر دروغ بود چرا باید خودم و متین را آزار می دادم ؟ با این فکر رفتم و آزمایش دادم...
الی تا آن لحظه من عذابی را که در مدتی که خاطرخواه افشین بودم به پدر و مادرم داده بودم صدبرابر جلوی چشمم دیدم و فهمیدم که چه کرده ام. باید همان روزی که باعث شدم اشک در چشم های مادرم جمع بشود و دل پدرم بشکند فکر چنین روزی را می کردم. نمی خواهم بگویم همه ی پدر و مادرها همیشه درست می گویند اما پدر ومادر من که درست گفته بودند. آنها که می توانستند آینده را جلوی چشمم نشانم بدهند.من نباید این کار را می کردم. من که افشین را نمی شناختم. زندگی کثیفش را در این مملکت ندیده بودم. نباید به خاطر دل خودم و صرفا به خاطر یک هوس چنان بلایی بر سرشان می آوردم. همه ی دخترهایی که به خیال رسیدن به رویاهایشان قدم در سرزمینی دیگر می گذارند شانس خوشبخت شدن ندارند. آدمهای مثل من. این را حالا خیلی خوب فهمیدم. حتی اگر پدر و مادرها عاقمان نکنند همان عدالتی که گفتم روی شانه ات می نشیند و تکانت می دهد تا اگر خودت را به خواب هم زده باشی این بار دیگر چشم باز کنی. دیگر نمی توانی از آن فرار کنی. من هم نتوانستم الی. من هم مبتلا شده بودم. افشین با یک ازدواج نه تنها یک سال از زندگی ام را نابود کرده بود بلکه بقیه ی عمرم را هم ضایع نموده بود. اول خانواده ام.بعد خودم و دست آخر سلامتی ام را هم از من گرفته بود. می فهمی چه شده بود الی ؟ نمی دانم. شاید چون خدا می دانست چه موجود خودخواهی هستم و نه تنها درباره ی خانواده ام بلکه درمورد تو هم خودخواهی به خرج داده ام این طور تنبیهم کرد. گاهی وقت ها خوب است که آدم بلند پرواز باشد به شرط اینکه زیر پایش چاله ای به اندازه ی یک دنیا نباشد. چوب بلند پروازیم را آن چنان خوردم که دیگر نتوانستم از جایم بلند شوم. متین از ترس اینکه مبادا دیوانه بشوم یا بلایی سر خودم بیاورم مجبورم کرد دوباره پیش او بروم. اگر او را نداشتم.اگر او پیشم نبود... وسواس به جانم افتاد. نمی گذاشتم متین دست به من یا وسایلم بزند. سرکار نمی رفتم تا مبادا باعث مریضی کس دیگر بشوم. سوار متروی شلوغ نمی شدم مبادا کسی به من بخورد. آخر سر هم آن قدر دیوانه شدم که به جان متین افتادم و خواستم او هم آزمایش بدهد. می ترسیدم در مدتی که در خانه ی او بودم به نوعی خانه اش را هم آلوده کرده باشم و او هم غیرمستقیم گرفته باشد. هر قدر متین برایم توضیح می داد که با این فکر و خیال ها و راه و روشهای من درآوردی کسی مریض نمی شود باور نمی کردم. درست مثل کسی که آتش گرفته باشد.یک مدت این طرف و آن طرف دویدم. سعی کردم فراموش کنم چه بلایی سرم آمده است. به روی خودم نیاوردم که دیگر هیچ امیدی به آینده ام ندارم. ولی بالاخره توانم را از دست دادم. بالاخره از پا افتادم و قبول کردم که آه پدر و مادرم دامن من را گرفته است. چوب حماقتم را خوردم و پذیرفتم که برای مریضی ام هیچ راه حلی وجود ندارد.
یکی دو هفته بیشتر به عید نمانده بود که یک روز در خانه ی متین چشمم به نامه ی تو در کیفم افتاد و یادم آمد که آن را هنوز نخوانده ام. به تو قول داده بودم تا زمانی که نامه ات به دستم نرسیده است هیچ حرفی به متین درباره ی ازدواجت در ایران نزنم. علتش را نفهمیدم.اما به قولم عمل کرده بودم. حدس می زنم برای تو هم مشکل بود بعد از بلایی که جمشید بر سرت آورد و بعد از آن تصمیم محکمی که برای ازدواج نکردن گرفته بودی به متین بگویی کسی را پیدا کرده ای که با جمشید فرق دارد. به هر حال آن شب وقتی متین داشت تلویزیون تماشا می کرد نامه را باز کردم و آن را خواندم. حدسم درست بود. خبرهایت نشان می داد این بار شانس همراهی ات کرده است و درست کسی را انتخاب کرده ای که لنگه ی خودت است. بعد از دو ماه و نیم .سه ماه بدبختی پشت سر هم آن شب بالاخره خبری خواندم که از عمق وجودم من را خوشحال کرد. الی ورق ای بازی جلویم چید هشده بودند و من تازه آن شب فهمیدم که چقدر آنچه ما فکر می کنیم می تواند با آنچه اتفاق می افتد متفاوت باشد. من در رقابت پنهانی برای تصاحب متین با تو جنگیدم و تو بی خبر از همه جا برای خودت در ایران داشتی ازدواج می کردی. متین هم که فکر می کردم عاشق من یا توست از چند وقت پیش با خانم دکتری می گشت و برای شام بیرون می رفتند. بعد از اطلاع از بیماری ام دیگر متین مرد زندگی من نبود. برایم یک برادر یا یک دوست بود که در بدترین شرایط تنهایم نگذاشته بود. خدا می داند آن شب وقتی نامه ی تو را خواندم در عین خوشحالی چقدر هم متاسف شدم. شاید بعد از شنیدن خبر بیماری ام و خوردن سرم به سنگ این امید را داشتم که حداقل بین شما دو نفر اتفاقی بیفتد. فقط اگر آنچه من درباره ی تو یا متین زمانی خیال می کردم واقعیت پیدا می کرد .ولی تو با ازدواجت نشان دادی که هیچ علاقه ای جز دوستی ساده به او نداری... فکر کردم از طرف متین هم با وجود آن خانم دکتر احتمال هیچ محبت خاصی نمی تواند وجود داشته باشد و وقتی هم که خبر ازدواج تو را بشنود مثل ماجرای من و پیشنهاد افشین با لبخندی می گوید آه چه عالی ! بالاخره از دست این جمشید روباه صفت خودش را خلاص کرد ! اما اشتباه کردم. نامه را که یک بار دیگر برای متین خواندم دیدم چطور انگشتانش مشت شد و رگهای گردنش کشیده شد. طوری که ترسیدم اتفاقی برایش بیفتد. هیچ صدایی از او در نمی آمد. زمانی هم که تکانی به خودش داد نگاهی به ساعتش انداخت و گفت که باید برای دیدن یک مریض به بیمارستان برود. الی... اشتباه نکرده بودم. آن شب هم اشتباه نکردم. متین به تو علاقه ای متفاوت با من داشت. می دانم که گفتن این چیزها دیگر به هیچ دردی نمی خورد. تو در کنار عماد شاد و خوشبختی. متین هم مثل سابق باز دوستت است. یکی دو ساعت بعد که متین به خانه اش برگشت ظاهرا هیچ فرقی نکرده بود. اما درونش... آن وقت بود که فهمیدم چه کرده ام و چه در سرم بود. به حماقت و دیوانگی خودم در طول این یک سال خندیدم. من به دنبال زیاد کردن آن محبت خیالی بودم و خبر نداشتم چه افکاری در سر متین است. بیهوده نبود که هیچ وقت نمی توانستم از حد خاصی به او نزدیک بشوم. یادت هست قبل از رفتنت وقتی به تو گفتم متین بی احساس ترین و بی تحرک ترین مرد در امور احساسی است تو خندیدی و مسخره ام کردی ؟ من که دقیقا یادم هست چشمهایت چطور از فرط تعجب گرد شده بود. نظر تو درست مقابل نظر من بود. آن شب تازه فهمیدم چرا این طور بود. آنچه متین به تو ابراز می کرد با آنچه من می دیدم فرق داشت و من با سماجت بچگانه ای که داشتم تقلا می کردم محبت متین نسبت به تو را در دل او نابود کنم و به جایش عشق خودم را بکارم. ولی اشتباه کرده بودم. گاهی محبت ها آن چنان ریشه دار هستند که نه با طوفان و نه با بیل و کلنگ .با هیچ چیزی از بین رفتنی نیستند مگر با یک اشتباه که من آن شب آن اشتباه را ناخواسته مرتکب شدم. تمام امید متین را نابود کردم و او را بدون اینکه خواسته باشم و آرزویش را داشته باشم از پا در آوردم. با بدبختی و تاسف از جفایی که در حق او کرده بودم شرمندگی را در خودم تمام کردم و حقیقت را ار او پرسیدم. مدتی جواب سربالا داد تا عاقبت مجبورش کردم حرف دلش را بزند. دوستت داشت الی ! خودخواهی از آدمها هیولایی می تواند بسازد که حتی از تصویرهای انیمیشنی هم که هر روز کشیده می شوند وحشتناک تر باشد. من حالا می توانم آن هیولای وجود خودم را ببینم. وقتی حسادت کور آدمها کنار برود... از آن شب هزاران بار از خدا خواسته ام اگر من مانعی در ابراز محبت متین نسبت به تو بودم از سر تقصیراتم بگذرد. الی ! اگر تو هم به متین علاقه ای داشتی من چه باید بکنم ؟ تو می دانستی که چه در سر من می گذرد. من به تو می گفتم و مذبوحانه تلاش می کردم که تو را کنار بزنم. تویی را که احتمالا روحت هم از چیزی خبر نداشت . الی تو متین را دوست داشتی ؟ چه سوال احمقانه ای می پرسم. یعنی ممکن بود که کسی متین را ببیند و بشناسد آن وقت دوستش نداشته باشد ! اما تو چطور دوستش داشتی ؟ خدا کند عاشقش نبوده باشی تا حداقل من بعد از مرگم راحت باشم. تنها امید و قوت قلبم در این است که تو اگر متین را دوست داشتی متین با آن همه علاقه ای که من آن شب از او دیدم نمی توانست در لندن دوام بیاورد. پیش تو برمی گشت. تو اگر متین را دوست داشتی راضی نمی شدی که عماد قدم به زندگی ات بگذارد. الی تو را به خدا قسم اگر ذره ای هم به او علاقه داشتی از من بگذر و من را ببخش. من نمی توانم گناه این دوری شما را تحمل کنم. من آدم گناهکاری هستم.خودم این را می دانم.ولی به جبران همه ی آن خودخواهی ها لحظه به لحظه برای خوشبختی ات دعا کردم. قسم می خورم.
دیروز سال تحویل شد. فکر می کردم متین مثل سالهای گذشته به ایران برمی گردد. ولی امسال نرفت. نمی دانم این هم از خودخواهی ام است که فکر می کنم او به خاطر من نرفته است ؟ شاید آنچه در ذهن من است می خواند که می ترسد تنهایم بگذارد. الی خیلی خسته و داغان هستم. دیگر نمی توانم ادامه بدهم. نه امیدی نه هدفی.نه دلگرمی ای. هیچ.هیچ. حرفهای متین هم دیگر هیچ اثری دارد. نمی توانم به این وضع ادامه بدهم. دلم برای ایران تنگ شده است. برای خانوادها و برای خانه ام. برای تو.... ولی نمی توانم قدم به ایران بگذارم. آن زمان که سالم بودم نمی توانستم. حالا چطور این کار را بکنم ؟ با چه رویی ؟ عکس تو و خانواده ام همین جا جلوی رویم است. هر وقت که دلم برایتان خیلی تنگ می شود با عکسهایتان حرف می زنم. الان که این نامه را برایت می نویسم در پانسیون هستم. متین را راضی کردم یک امروز را اجازه بدهد تنها باشم. او هم به تنهایی و استراحت نیاز دارد. نمی دانم چه توانی برای تحمل آدمی مثل من دارد. وسایلم را مرتب کردم. فکر نمی کنم پدر و مادرم علاقه ای به دیدن و داشتن چیزی از من داشته باشند. اما شاید ژاله بخواهد. عکس ها و چند تکه چیز دیگر را برای تو کنار می گذارم. امیدوارم کسی پیدا شود و یادداشت رویش را بخواند. الی ! تصمیمم را گرفته ام. این نامه را هم بین وسایل می گذارم تا با بقیه ی وسایل یا یکباره به دستت برسد یا هیچ وقت آن را نبینی و نخوانی . می دانم وقتی بفهمی چه کرده ام چقدر عصبانی می شوی ولی من را ببخش. من از اول هم آدم ضعیفی بودم. طاقت سختی نداشتم. نمی توانم به این وضع ادامه بدهم. فقط می خواهم این را بدانی که چقدر.چقدر دوستت دارم.اندازه ی ژاله.شاید هم بیشتر. شاید دیدارمان به قیامت باشد. آن زمانی که همه در صفها ایستاده اند تا به حسابشان رسیدگی شود. منتهی من و تو در دو صف جداگانه
هستیم. برای آمرزشم دعا کن الی . خیلی دوستت دارم.
قربانت: سودابه خودخواه ".
آیلین شوکه و ناباور به آنچه پیش رویش بود نگاه می کرد. نامه تمام شده بود. آخرین نامه ی سودابه
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 3-21

نفسش از هق و هق گریه بالا نمی آمد.
_ سودابه مریض بودی ؟ ایدز داشتی ؟... سودابه چه کار کردی ؟ تو با خودت چه کار کردی ؟... چطور توانستی چنین بلایی سر خودت بیاوری ؟ چطور توانستی چیزی را که خدا به تو داده بود به هر دلیلی این طور از بین ببری ؟چطور فراموش کردی همان حضور بیمارت هم می توانست باعث قوت قلب باشد؟ ... سودابه من چه کردم ؟ من چطور توانستم آن بلا را سر متین بیاورم ؟ چطور به او مهلت ندادم حرفی بزند؟ چرا نگذاشتم از خودش دفاع کند ؟ چطور توانستم آن حرفها را به او بزنم ؟ چطور در مقابل آن همه خوبی من نابودش کردم ؟ سودابه من به او گفتم... آه خدایا ! متین ! من چه کردم ؟....
آهو در حالی که می گفت : " آیلین رفتی لباس عوض کنی یا... " بی هوا سر داخل اتاق او کرد و هراسان او را روی زمین در حالی که نامه های سودابه میان انگشتانش بود و وسایلش پخش زمین در میان هق هق گریه هایی که سعی داشت آنها را خاموش نگه دارد پیدا کرد. رنگش پرید .جلو دوید و پرسید : آیلین ؟ چه شده ؟ از طرف متین بود ؟ اتفاقی افتاده ؟
آیلین صورتش را میان دستانش پنهان کرد و سرش را تکان داد. آهو پرسید : برای متین اتفاقی افتاده ؟
به علامت نه دوباره سر تکان داد.
_ نیلوفر یا پیمان چیزی شان شده ؟
_ نه ....
آهو وحشت زده سعی کرد دستان او را از روی صورتش بردارد.
_ آیلین به خدا قلبم به دهانم آمد. چه شده ؟ این چیزها مال کیه ؟
آیلین سرش را به سینه ی خواهرش تکیه داد و از شدت ناتوانی و استیصال زمزمه کرد : آهو... آهو... چه کردم...
_ چرا گریه می کنی آیلین ؟ حرف بزن خواهش می کنم.
نمی توانست. اگر تا پیش از این به خاطر عذاب وجدان شراکت در به کشتن دادن سودابه حرفی نمی زد حالا از سنگینی شانه هایش از درد قضاوت عجولانه و تهمت ها و ناسزاهایی که به متین گفته بود نمی توانست کلامی بگوید.

************************************************

آهو گوشی تلفن را به او داد و در حالی که معلوم بود ترجیح می دهد آنجا در اتاق او بماند رفت. چشمان آیلین هنوز هم نم اشک خود را داشت و سرخ از گریه های خاموشش بود. هنوز هم بدنش از فکر کاری که کرده بود می لرزید. هیچ گاه در تمام عمرش چنین خبط بزرگی مرتکب نشده بود. هیچ وقت در هیچ شرایطی اختیار زبان خود را از دست نداده بود. در بدترین لحظه ها با صبوری پیش رفته بود. اما حالا... درست زمانی که باید آرامش را از خود نشان می داد خراب کرده بود . پرده ی اشک را از چشمانش کنار زد و شماره ها را با انگشتان لرزانش گرفت. قلبش به شدت می زد و نمی دانست چه باید بگوید. آیا فقط گفتن متاسفم کافی بود ؟ کمی طول کشید تا ارتباط برقرار شود و تلفن شروع به بوق زدن بکند. چهارمین بوق هم رد شد و او با ناامیدی فهمید که متین خانه نیست و باید برایش پیغام بگذارد. هر قدر منتظر شنیدن صدای منشی تلفنی ماند جوابی نگرفت. بوق دوازدهم هم زده شد. تماس را قطع کرد و گوشی تلفن را به لب هایش چسباند. در محل کارش بود ؟ کشیک شب در بیمارستان ؟ اما او که شماره ی محل کارش را نداشت. باید صبر می کرد.
صبح وقتی عازم دانشگاه شد به خاطر بی خوابی و گریه سرش درد می کرد.آهو با دیدن قیافه اش ناله ای کرد و گفت : وحشتناک شدی آیلین.
ملوک نیزی با ناراحتی سعی کرده بود بفهمد چه اتفاقی افتاده که او دوباره به کنج اتاقش خزیده و حتی برای شام هم پایین نیامده است. مجبور شد برایش توضیح بدهد.
_ متین نامه ی سودابه را برایم فرستاده بود... بالاخره فهمیدم علت واقعی آن کارش چه بود.
_ خوب ؟
مکثی کرد و گفت : مریض بود. شوهرش افشین آلوده اش کرده بود... ایدز داشت.
زبان آهو بند آمد ونتوانست چیزی بگوید. رنگ از روی ملوک پریده بود.
_ خدایا پناه می برم به تو ! الهی بمیرم برای سودابه .
بغضش را قبل از اینکه جان بگیرد بلعید و راهی دانشگاه شد. کمپرس آب سرد کمی وضع چشمانش را بهتر کرده بود. ولی عدم تمرکزش سر کلاس برای دانشجویانش مشهود بود. سابق بر این هم گاه حواسش پرت می شد اما نه این طور که مجبور شود برای اینکه حرف هایی را که می زند به خاطر داشته باشد و رشته ی کلام از دستش خارج نشود تخته وایت برد پشت سرش را سیاه کند. روز را با پریشان حالی به پایان رساند و به خانه برگشت. هنوز لباسهایش را در نیاورده بود که شماره ی خانه ی متین را گرفت و منتظر شنیدن صدایش شد. اما بی فایده بود. جوابش مثل شب پیش بود. کسی به تلفن پاسخ نمی داد.
تا شب سه بار دیگر شماره ی او را گرفت و هر بار بیهوده تر از پیش. آهو پرسید : خبری نیست ؟
کلافه جواب "نه" داد. دوباره حواسش پیش نامه ی سودابه رفت. از کارهای مسخره ی دنیا سردرنمی آورد. آن طرف دنیا سودابه از شدت عذاب وجدان به خاطر حسادت به دوستش خوابش نمی برد و این طرف دنیا او شبها را به یاد اینکه بهترین و نزدیکترین دوستش متین را در اختیار دارد از شدت حسادت نفسش تنگی می کرد. دو نفر در دو جای مختلف با دو فکر یکسان. هر دو نیز بازنده و شکست خورده. یکی زندگی اش را از دست داده بود و دیگری آینده اش را. وقتی آنها در ذهنشان برای توجیه و طلب بخشش فکر می کردند مرد محبوبشان با دکتر دیگری شب ها را می گذرانده است ! از این بدتر هم می توانست بشود ؟ ای کاش می توانست آنچه در دلش بود به سودابه بگوید. چرا نتوانست ؟ از خود گذشتگی او کارها را خراب کرده بود یا اشکال کار واقعا جای دیگری بود ؟ اگر متین را پیش خود نگه می داشت باز هم فرقی در نتیجه ی این ماجرا داشت ؟ نه. هیچ فرقی نمی کرد. بهترین تصمیم را برای سودابه گرفته بود.اما در این میان متین را هم فدا کرده بودند. این یکی دست از او کشیده و دل نکشیده بود و آن یکی دلش کاملا پا نمی داد و دست بر او داشت. واقعا سودابه آن قدر متین را دوست داشت که ارزش این دلشکستگی متین را داشته باشد ؟ سودابه ای که با یک سال تقلا به این نتیجه رسیده بود عقلش را هم در این عشقش شریک کند و افشین را دوباره با آن سابقه قبول کند ؟ خودش چه ؟ خودش چه کرده بود ؟ مگر نه اینکه خودش هم اجازه داده بود عماد پا در زندگی اش بگذارد ؟ گناه او که بزرگ تر از گناه سودابه بود. نه انصاف نبود سودابه را به این خاطر محاکمه کند. ای کاش این فرصت را داشت به سودابه بگوید آنچه به عنوان حسادت در قلب او بود چندین برابر در وجود خودش داشت. ای کاش می توانست به او بگوید که سعی کرده بود با وارد کردن عماد به زندگی اش متین را کاملا ببخشد. حداقل حضور فیزیکی اش را به او می بخشید و آنچه از او شنیده بود با آن خاطره ها برای خودش نگه می داشت.
_ از کجا معلوم چند وقت بعد متین نیز یکی مثل همین عماد یا جمشید نمی شد... اما نه. این حق را نداشت که متین را هم محکوم و سرزنش نماید. مگر نه اینکه خبر حضور عماد در زندگی اش ضربه به زندگی متین زده بود ؟ در این میان اگر قرار بود کسی هم مقصر شناخته شود خودش بود. خودش را باید محاکمه می کرد.
_ اما از کجا باید می دانستم که این طور خواهد شد ؟
مطمئنا سودابه حالا خیلی خوب می دانست هیچ کینه و ناراحتی از وی در دلش ندارد. شاید همان اعترافش باعث شده بود که شانه هایش کمی سبک تر هم بشود. حداقل حالا دیگر عذاب وجدان حسادت به خوشی های سودابه را نداشت .اما غصه ای بزرگ تر در بین بود. اینکه چطور و با چه رویی به متین بگوید که اشتباه کرده است ؟ چطور حرفهای احمقانه ی آن شبش را جبران کند ؟ می دانست متین دل مهربان و بزرگی دارد ولی این بار قضیه فرق می کرد. هیچ وقت به او توهین نکرده بود. هیچ وقت با نشاندن کسی به جای او این گونه تحقیرش نکرده بود. یه یاد آوردن حرف های آخرین روز اقامت متین در ایران باعث رعشه بر اندامش می شد و اشکش را در می آورد. گویی حالا که دیگر سودابه با کمال میل حتی قبل از مرگش عقب کشیده بود می توانست طعم آن حرف ها را بهتر بفهمد و دلش بیشتر از گذشته بسوزد. اگر لازم می شد باید به متین التماس می کرد که از گناهش بگذرد. اما قبل از آن باید پیدایش می کرد.
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 4-21

یک هفته تماس مکرر با منزل متین در لندن همه بی فایده بود. کسی به تلفن جواب نمی داد. افسرده و آشفته تر از پیش تمام مدت ذهنش مشغول بود و شب ها تا صبح فقط خواب متین را می دید . خواب می دید متین را پیدا کرده و التماسش می کند او را ببخشد اما متین به او توجهی نمی کند و با زن دیگری می رود. تصمیم گرفته بود آن قدر شماره ی خانه ی او را بگیرد تا بالاخره جوابی بگیرد اما وقتی آن شب خواب سودابه را دید تصمیمش عوض شد ودانست باید کاری بیشتر از این انجام بدهد. خواب دید سودابه درحالی که پابرهنه است و لباسی پاره و مستعمل به تن دارددر کوچه ها ی تاریک و کثیف راه می رود. سودابه آن چنان پریشان و آشفته بود که آیلین در تمام مدت آشنایی شان او را آن طور ندیده بود. سودابه می گریست و فریاد می زد و متین را صدا می کرد. وقتی آیلین از خواب پرید خیس عرق بود و چون بید می لرزید. نزدیک سپیده بود. به خود تکانی داد و در جایش نشست. به یاد نمی آورد آخرین بار کی او را در خواب دیده است. نگاهش زیر روشنایی چراغ قبل از همه با تصویر خندان سودابه و متین تلاقی کرد. دست روی چهره شان کشید. زیر لب زمزمه کرد : خداوندا ! لطف بیکران و رحمت بی پایانت را شامل حال سودی من هم بکن. خدایا ما را به خاطر ضعفمان ببخش و بیامرز....
بعد از ظهر که به خانه برگشت برای چندمین بار شماره ی خانه ی متین را گرفت و بی نتیجه سراغ وسایلی که متین برایش فرستاده بود رفت تا شاید از میان آنها و دفترچه ها شماره تلفنی از محل کار او به دست اورد اما هیچ نشانی از آن نبود. تصمیم گرفت شب با پیمان و نیلوفر صحبت کند. احتمالا آنها شماره ی محل کار متین را داشتند.
نیلوفر بود که به تلفن جواب داد.
_ الی ؟ خودت هستی ؟ حالت چطور است ؟
_ خوبم. شما دو نفر چطورید ؟
_ ما هم خوب هستیم.
احساس کرد نیلوفر برای یک لحظه گیج و سردرگم نمی داند چه باید بگوید.حدس زد که به چه فکر می کند. صبر کرد تا خودش حرف بزند.
_ الی واقعا متاسفم. می دانیم که قول داده بودیم به ایران بیاییم اما موفق نشدیم . معذرت می خواهم.
لبخند تلخی زد و گفت : عیبی ندارد.
خطاب نیلوفر به کس دیگری در آن سوی خط برگشت.
_ الی است.
صدای پیمان را توانست تشخیص بدهد. تلفن روی آیفون رفت و ارتباط سه نفره شد.
_ سلام الی. حالت چطور است ؟ حال دانشجوهایت چطور است ؟!
_ سلام. خوبم. چه خبر ؟ چند وقتی است بی خبر هستید .
_ مشغول زندگی هستیم.
_ خوب است.
پیمان نیز چیزی در کلامش داشت که باعث می شد صدای گرم و شادش رگه ای از حزن بگیرد. مطمئنا او هم به سودابه فکر می کرد.
پیمان گفت : تو چه کار می کنی عروس خانم ؟ اوضاع به کامتان هست ؟
برای یک لحظه مکثی کرد و گفت : بد نیست. می گذرد.
_ تبریک می گویم . ببخشید که نتوانستیم به ایران بیاییم. حتی فرصت نشد خبری به تو بدهیم که برنامه به هم خورده است.
_ عیبی ندارد. ایران هم خبری نبود.
_ اختیار دارید بل داشت عروس می شد. خبری نبود ؟!
باز مکثی کرد و بعد متوجه شد باید به آنها بگوید. با ناراحتی که سعی داشت پنهانش کند گفت : عروسی در کار نبود.
_ نبود ؟ یعنی چه ؟
_ به هم خورد.
سکوت ناشی از حیرت در آن سوی خط حاکم شد. نیلوفر پرسید : چرا ؟
با زهرخندی گفت : برای اینکه یکی از انگلیس یک بسته ی بزرگ از روزنامه ها و مجلات یک سال پیش را برای عماد فرستاد که در آن راست و دروغهای رنگارنگ درباره ی من نوشته شده بود.
پیمان پرسید : کی ؟
_ تو فکر می کنی چه کسی می توانست این کار را بکند ؟!
_ راستش پست فطرت تر از جمشید دور و بر تو کسی را نمی شناسم !
با سکوتش کلام او را تایید کرد و پیمان خشمگین گفت : مگر دستم به او نرسد....
_ نه پیمان . آرام باش. لازم نیست کاری بکنی . اتفاقا فکر می کنم کر خوبی کرد. من را برای همیشه از شر خیلی چیزها راحت کرد. باید یک کارت تشکر برایش بفرستم.
_ واقعا که !... آن طرف تو هم به خاطر همین همه چیز را به هم زد؟!
از لحن پیمان خنده اش گرفت و گفت : فراموشش کن. باشد ؟
_ هی دختر تو کارت خیلی درست است. حالت خوب است ؟ این مردها می توانند کاری بکنند که ذره ای در احساسات یخ زده ی تو تغییر بدهند ؟!
نیلوفر با تشری به پیمان خواست جلوی دهانش رابگیرد. آیلین خنده ی تلخی کرد و به نیلوفر که اظهار تاسف کرد گفت : عیبی ندارد. من چیزهایی شنیدم که حرفهای پیمان در برابرش جوک است.
پیمان هم عذر خواهی کرد و باز سکوتی بینشان به وجود آمد. می دانست حالا باید بپرسد. ولی نمی توانست کلمه ی مناسبی را برای پرسیدن پیدا کند. عاقبت گفت : نیلو تو ... تو سودی را دیدی ؟... منظورم این است که با او حرف زدی ؟ چیزی به تو گفت ؟
صدای نیلوفر هنگام جواب دادن گرفته بود.
_ نه . ما بعدا فهمیدیم... قبل از عید. حدودا یکی دو روز قبلش من با پانسیون تماس گرفتم تا شاید راضی شود با ما به ایران بیاید. ولی سینتیا هم اطاقی اش گفت که سودابه مدتی است که آنجا زندگی نمی کند. با محل کارش هم که تماس گرفتیم ظاهرا به آنجا هم نمی رفت. پیمان... پیمان بلیط ها را گرفته بود و می خواستیم به تو هم خبر بدهیم. گفتیم که اول از طرف متین و سودی مطمئن بشویم بعد به تو بگوییم. پیمان...
گریه به نیلوفر مجال حرف زدن نداد و پیمان با دوراندیشی لطف کرد و گوشی تلفن را برداشت. ارتباط دو نفره شد ودیگر صدایی از نیلوفر نبود. خدا ر اشکر کرد. چون می ترسید خودش هم اختیار از دست بدهد و دوباره هق و هق گریه اش را از سر بگیرد.
_ حالش خوب است ؟
_ آره . خوب است. با وجود گذشت این مدت کمی برای هردویمان به خصوص برای نیلو سخت است که با این ماجرا کنار بیاید.
_ می دانم...
بغضش را بلعید و ادامه داد : شما کی سودابه را دیدید ؟
_ راستش ما تا چند روز نتوانستیم او را ببینیم. من با متین تماس گرفتم تا شاید او بداند کجا رفته است. فرصت نکردم درباره ی تغییر تاریخ عروسی تو حرفی بزنم. متین گفت سودی روز قبل از تماس من... فوت کرده بود. برنامه ی ایران کنسل شد و به لندن رفتیم. متین به خانواده ی سودی در ایران خبر داده بود... جـ جنازه ی سودی را هم بعد از تشخیص و تایید پزشکی قانونی در سردخانه نگه داشت تا ببینیم خانواده اش چه خواهد کرد. متین ضربه ی بدی خورده بود. ظاهرا حدس می زده است که سودی چنین کاری بکند. برای همین از چند وقت پیش او را پیش خود برده بود... سودی به بهانه ی سر زدن به دوستان هم اتاقی اش در پانسیون یک شب رفته بود.... متین خودش را در مرگ سودی مقصر می داند. فکر میکند اگر آن شب هم اجازه ی رفتن به او نمی داد این طور نمی شد....
اشک هایش بدون اینکه اختیارش را داشته باشد داشت فرو می ریخت و او با تقلا دست روی دهانش گذاشته بود تا پیمان متوجه اشکهایش نشود. داشت ویران می شد. اگر متین فقط یک کورسویی از آرامش داشت آیلین با آن حرفها نابودش کرده بود.
پیمان داشت می گفت : پدر سودی نتوانست به لندن بیاید. برای ویزا مشکل داشت. برای همین مجبور شدیم سودی را به ایران بفرستیم.
_ ایران ؟
_ آره . به سمنان فرستاده شد. قرار بود خانواده اش به تهران بیایند و بعد هم... متین نمی دانست باید به تو خبر بدهد یا نه ؟ به او درباره ی تغییر زمان مراسمتان در ایران گفتم و راستش را بگویم هیچ تعارفی نکردم که این خبر را من به تو بدهم. خود متین هم چنین چیزی را از من نخواست. گفت خودش به تو خبر خواهد داد. خودش با تو تماس گرفت ؟
با عذابی دردناک گفت : آره. خودش تماس گرفت.
حالا پیمان هم متوجه گریه ی او شده بود. برای همین یک لحظه نتوانست چیزی بگوید. بعد زمزمه کرد : حدس می زدم این طور بشود. برای همین نخواستم این خبر را من بدهم. متین بهتر می توانست از پس تو بربیاید... به تو گفت که افشین لجن آلوده اش کرده بود ؟
سعی کرد گریه ی آرام و آهسته اش را قورت بدهد. گفت : نه.... آن شب من چیزی نفهمیدم. حالم خوب نبود. چند وقت پیش متین بسته ای از سودابه برایم پست کرد. سودی بریام نامه نوشته بود. تازه فهمیدم که چه اتفاق وحشتناکی افتاده است.
_ آره . واقعا اتفاق وحشتناکی بود.
توانش را جمع کرد وپرسید : شما بعد از آن ماجرا متین را باز هم دیدید ؟ با او صحبت کردید ؟
_ نه. فقط همان دفعه. راستش نه فرصتی برای دیدار پیش آمده است و نه اصلا حوصله ی کاری را داشتیم. با نیلوفر قرار گذاشته بودیم برایت هدیه ای بفرستیم ولی تا امروز عقب افتاده بود. فکر می کنم آن قدر امروز و فردا می کردیم که با هدیه ی تولد بچه تان یکی می شد !
پوزخندی زد وگفت : خوب شد که امروز و فردا کردید. به هر حال مرسی... پیمان شماره ی تلفن محل کار متین را داری ؟
_ آره . یادداشت می کنی ؟
شماره را از او گرفت و دقیقه ای بعد با هر دو خداحافظی کرد. سرش را میان دستانش گرفت و میتن را در آن شب تصور کرد... آن شب آنچه بر سر متین آمد مسلما هیچ فرقی با خودش نداشت. او از خبر مرگ دوست عزیزش فرو ریخت و متین سنگینی مرگ سودی را برشانه های خود سنگین تر حس کرد. فقط به خاطر اینکه او ندانسته و عجولانه حرف زده بود. حالا متین چه می کرد ؟
با اینکه می دانست باید همان شب با متین صحبت کند اما ذهنش برای حرف زدن یاری اش نمی کرد. باید وقتی که دوباره خودش را اماده می کرد این کار را انجام می داد.

************************************************

دو شب بعد از صحبت با نیلوفر و پیمان بود که با بیمارستان تماس گرفت. وقتی گفت می خواهد با دکتر متین تمیمی صحبت کند زن گفت : دکتر تمیمی اینجا نیست.
آیلین جا خورد. پرسید : کشیک نیست یا به بخش دیگری منتقل شده است ؟
_ هیچ کدام. دو هفته ای می شود که دیگر به سر کار نمی آید.
_ چرا ؟
_ چون در مرخصی است.
_ می دانید کی برمی گردد ؟
_ نه .نمی دانم. اما حدس می زنم تا قبل از ماه ژوئن سر کار برنخواهد گشت.
حیرتزده تشکر کرد و تماس را قطع کرد. به این ترتیب تقریبا یک ماه دیگر باید برای حرف زدن با متین صبر می کرد. اما او این مدت مرخصی چه می کرد ؟
"خوب معلوم است بلایی که سودابه بر سرش آورد کم بود که من هم.... "
صورتش را میان دستانش محکم فشرد و برخاست. بوی یاس تمام اتاقش را گرفته بود. اما گویی دیگر نمی تواند زیباییهای اطرافش را حس کند. چطور می توانست وقتی تمام مدت ذهنش درگیر متین بود به چیزهای دیگری فکر کند. باید به دنبال راه دیگری می گشت. نمی توانست یک ماه را دست روی دست بگذارد و به انتظار بازگشت متین به سرکارش بماند.
فکر کرد : " باید برایش نامه بنویسم. در این صورت اگر بخواهد با تلفن صحبت نکند مجبور می شود نامه ر ابخواند. هر روز هر جایی که برود بالاخره در یک ساعتی به خانه برمی گردد. اصلا شاید به مسافرت رفته باشد. با نامه هر زمان که برگردد من حرفم را زده ام... ممکن است به ایران بیاید ؟
بعید نبود. شاید به خاطر همین مرخصی طولانی گرفته بود. اما آیا آیلین می خواست به در خانه ی پدری متین برود ؟ باید کمی دیگر صبر می کرد.

پایان فصل بیست و یکم
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 22

نامه را نوشت و راهی کرد. ماه ژوئن نیز اندکی پس از ماه خرداد فرا رسید. هر روز که می گذشت بیشتر از قبل احساس می کرد که قلبش هرگز مثل گذشته نمی تپد. طپش قلب عارضه ای که تا آن روز با آن رو به رو نشده بود گریبانش را گرفته بود. هر قدر خود را بیشتر خسته می کرد تا شاید موقع رفتن به خواب راحت تر و زودتر بخوابد امکان نداشت که زودتر از یک ساعت غلت زدن در تختخواب خواب به چشمانش بیاید. تازه آن زمان هم تا صبح همین طور خواب های پریشان می دید. همیشه و در همه حال دنبال متین می دوید و هیچ گاه به او نمی رسید. بیش از گذشته کار می کرد تا کمتر فکر کند. بعد از عید دو مقاله اش در نوبت چاپ قرار گرفته و سومی نیز رو به اتمام بود. هر روز که به خانه می آمد اولین حرفش این بود که بپرسد : برای من نامه ای نیامده ؟ یا کسی تماس نگرفته است ؟
ملوک دیگر عادت کرده بود با چنین سوالی سرش را بالا بگیرد و بگوید : اگر بگویی منتظر نامه یا تلفن کسی هستی گوش به زنگ تر می شویم.
او هم با این جواب می فهمید که هیچ خبری نبوده است. شانه را بالا می انداخت و مایوس تر از پیش به راه خود می رفت. بالاخره آن روز وقتی خسته به خانه رسید و با جواب مادرش احساس خستگی مضاعف نمود به خود جرات داد تا با بیمارستان تماس بگیرد. هر روز تقریبا دوبار با خانه ی متین تلفن می کرد و باز هیچ جوابی نمی گرفت. طبق گفته ی پرستار بیمارستان او تا حالا مطمئنا بازگشته و احتمالا نامه اش را هم دریافت کرده بود. چه بسا می دانست چه کسی پشت خط است که حاضر به جوابگویی نمی شد. حتما آن قدر دلزده شده بود که نمی خواست سراغی از او بگیرد. ولی آیلین نمی توانست بنشیند و منتظر بماند. شماره ی بیمارستان را گرفت و منتظر شنیدن صدای آشنای زن شد. تماس که برقرار شد با قلبی لرزان سراغ متین را گرفت. زن گفت : آه خانم. دکتر تمیمی دیگر اینجا نیستند.
_ یعنی هنوز از تعطیلات برنگشته است ؟ اما شما گفته بودید که ژوئن از...
_ نه. منظورم این نیست. می خواستم بگویم که دکتر تمیمی دیگر در این بیمارستان کار نمی کنند.
شوکه شد.
_ چرا ؟
_ با استعفای ایشان موافقت شده است.
بی اختیار از جایش برخاست. پرسید : استعفا داده است ؟ کی ؟
_ نمی دانم. هفته ی پیش شنیدم که استعفا داده اند.
فکر کرد : پس از تعطیلات برگشته است.
_ می دانید کجا مشغول کار شده اند ؟
_ نه خانم. هیچ اطلاعی ندارم. من خودم ایشان را ندیدم.
هیجانزده تشکر و خداحافظی کرد. همین قدر که از مرخصی برگشته بود کفایت می کرد. ارتباط که قطع شد با عجله شماره ی خانه ی متین را گرفت. ولی هیچ کس جواب نداد. مثل همیشه...
_ حتما خانه نیست.
ان شب و دو روز بعد از گرفتن شماره ی منزل متین دست نکشید . آنچه مسلم بود اینکه متین یا به تلفن هایش جواب نمی داد یا محل زندگی اش را عوض کرده بود. ولی نمی توانست خودش را قانع کند که دیگر شماره نگیرد. نمی توانست باور کند متین بیمارستان را بدون هیچ خبری ترک کرده باشد. باید هر طور شده او را پیدا می کرد.
شوک بعدی درست زمانی وارد شد که نامه ای که فرستاده بود چند روز بعد با مهر گیرنده نقل مکان کرده است برگشت خورد. مبهوت به نامه نگاه کرد. دیگر نباید منتظر چیزی می ماند. نامه را زمین گذاشت و از روی دفترچه ی تلفنش شماره ی منزل پدری متین را گرفت. هر کجا بود حتما پدر و مادرش خبر داشتند. گویی دنیا به تعطیلی کشیده شده بود. کسی در خانه ی تمیمی بزرگ به تلفن جواب نمی داد. چند روز وقت برای پیدا کردن یکی از آنها صرف کرد و وقتی مطمئن شد که از طریق تلفن هیچ کاری نمی تواند بکند دنبال آدرس خانه شان گشت. در کمال بیچارگی متوجه شد جز شماره تلفن خانه و منطقه ی زندگی شان هیچ آدرس دقیقی از آنها ندارد. از سر استیصال دست به دامن آهو شد و او توانست آدرس شرکت نامی را از امیراشکان بگیرد.
قطاری که باید سوار می شد و با ان بقیه ی مسیر زندگی اش را می پیمود مدت ها پیش بعد از توقفی نسبتا طولانی برای تشویقش جهت سوار شدن حرکت کرده بود و دیگر هیچ راهی برای رسیدن به مقصدی که بعد از این خواب طولانی به دنبالش می گشت وجود نداشت. دو هفته ی تمام به هر راهی که می دانست و می شناخت زده بود. به هر جایی که می توانست خبری از این خانواده کسب کند سر زده بود و آنچنان درمانده و مستاصل شده بود که برایش قابل تصور نبود. چند روز بعد از تماس با محل کار نامی به آدرس شرکت رفت تا شاید اشتباهی را که پیش آمده تصحیح کند. اما همان زن منشی مطمئنش ساخته بود که هیچ اشتباهی در کار نیست. شرکت نور و نما هشت ماه پیش از آنجا رفته بود و کسی هم آدرسی از محل جدید شرکت نداشت. امیر اشکان نیز بعد از همان دیدار کوتاه نوروز سال پیش هیچ تماس مجددی با نامی نداشت که آدرسی از او داشته باشد. عاقبت کلید حل معما را در باغ خانم تمیمی پیدا کرد. باغبانشان گفت : آقا و خانم رفتند مسافرت.
_ کجا ؟ کی ؟
_ دو ماهی می شود. رفتند خارج پیش پسرشان.
_ کدام پسرشان ؟
_ پسر بزرگشان.
_ پیش سام رفتند ؟
_ بله خانم.
_ نامی چه ؟ خودش و زن و بچه اش ؟
_ فکر کنم با خانم و آقا رفتند. من خبر ندارم.
این دیگر نهایت بدشانسی بود. طاقت بیش از این نداشت. باید از پیمان کمک میگرفت. از باغ که برگشت با نگاهی به ساعت امید وار شد که او تا این ساعت به خانه برگشته باشد. خود پیمان به تلفن جواب داد.
_ پیمان احتیاج شدیدی به کمک دارم.
_ ما جان نثاران در خدمت گذاری آماده ایم بل بزرگ ! شما امر بفرمایید.
خنده اش کم رنگ و کم جان بود.
_ من نمی توانم متین را پیدا کنم.
پیمان خندید و گفت : مگر متین گم شده است ؟
_ راستش را بخواهی برای من گم شده است. دو ماه است که دنبالش می گردم.
- متین بداند سکته می کند !
حق با او بود. زمانی در گذشته از دیدن هر ناراحتی او به چه حالی می افتاد و چطور تقلا می کرد دوباره لبخند را به لبهایش برگرداند. ای کاش حالا هم بود و لطفش را شامل حالش می کرد. اشک نگاهش را تار نمود. آنها را پاک کرد و گفت : من با بیمارستان تماس گرفتم. تقریبا پانزده روز پیش. به من گفتند که متین استعفا داده است.
_ استعفا داده است ؟ مطمئنی ؟
_ راستش را بخواهی نه. شک دارم. متین در بیمارستان تازه مشغول کار شده بود. به اضافه ی این که از بچه ها هم خواستم برایم پرس و جو کنند کسی نتوانست در جای دیگر پیدایش کند. می ترسم متین برای صحبت نکردن با من خواسته این طور بگویند.
پیمان با ناباوری خندید و گفت : متین ؟ متین بخواهد از صحبت کردن با تو فرار کند ؟ حالت خوب است دختر ؟ متین هر فرصتی را برای حرف زدن با دخترهای ایرانی در هوا می قاپد! چرا باید این کار را بکند. آن هم با تو ؟
بغض در گلویش آزارش می داد. تسلیمش شد و گذاشت اشک شود و به آرامی فرو بریزد. گفت : حق دارد از دستم عصبانی شود. من اشتباه بزرگی کردم.
_ چه کار کردی ؟ ببینم نکند آن شب که با ما صحبت کردی با آن حال خرابت با او هم حرف زدی ؟
_ نه... من آخرین بار در تعطیلات عید با او حرف زدم. همان زمانی که... به خاطر سودی تماس گرفت... پیمان من باید متین را پیدا کنم و از او معذرت بخواهم.
_ می شود درست حرف بزنی ؟ متین حرفی زده که ناراحتت کرده است ؟ من درست فهمیدم ؟
_ نه. متین کاری نکرده است. من اشتباه کردم. به او حرف هایی زدم که نباید...
_ منظورت کی است ؟ مگر نمی گویی بعد از تماس به خاطر سودی با او صحبت نکردی ؟
_ چرا. منظورم همان شب است.
_ خوب.آن شب فقط درباره ی سودی حرف زدید. فرض می کنم دفعه ی پیش چنین چیزی فهمیدم.
_ نه. متین آن شب هیچ حرفی نزد. من بودم که...
بعد گویی باید ادامه بدهد گفت : به او فرصت ندادم هیچ حرفی بزند. او فقط توانست خبر بدهد که سودی را از دست داده ام. من... من نگذاشتم حرف دیگری بزند...
اعترافش سخت بود اما باید می گفت.
_ من با متین دعوا کردم. فکر کردم مرگ سودی تقصیر او بوده است.
_ چرا ؟ چون گذاشته بود برود ؟ تو هم فکر کردی در این باره او مقصر بوده است ؟
_ نه... من اصلا نمی دانستم او چه کرده است. یا چه فکری می کند. اصلا نمی دانستم سودی مریض بوده است. تصور می کردم که سودی و متین دارند با هم بر سر آینده شان به توافق می رسند. برای همین سودی هم پیش او رفته و با هم زندگی می کنند. حرف هایی که سودی می زد... اما آن شب که... وقتی متین گفت که چه شده است... من... اولین چیزی که به ذهن من رسید این بود که متین دلش را شکسته است. فکر کردم... به او گفته که دوستش ندارد و ... نباید روی او حساب کند.
پیمان حیرتزده پرسید : منظورت از حساب کردن چیه ؟ چه جور حساب کردنی ؟ ببینم مگر سودی فکر می کرد که متین نظر خاصی نسبت به او دارد ؟ یا طور دیگری دوستش داره ؟
نتوانست این مطلب را تایید کند. اما خود پیمان جوابش را گرفته بود.
_ خدای من ! چطور چنین چیزی ممکن است ؟ الی متین هیچ نظری نسبت به سودی نداشت. تمام فکر و ذکر متین پیش تو بود. همیشه و از همان اول. نمی توانم باور کنم که سودی متوجه این موضوع نشده باشد. به خصوص از وقتی تو اینجا نبودی. خود سودی دیده بود که متین چطور درباره ی تو حرف می زند. ممکن است چنین حما...
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
_ پیمان خواهش می کنم ادامه نده. سودی همه چیز را برایم توضیح داده است. من هیچ چیزی نمی دانستم. خیلی چیز ها بود که در آنجا اتفاق افتاده و من بی خبر بودم. تا زمانی که نامه ی سودی دستم نرسیده بود همان طور بی خبر بودم. وقتی نامه ی سودی را خواندم فهمیدم ماجرا چه بوده است. من درباره ی متین اشتباه بزرگی کردم.
_ راستش را بخواهی کمی از بزرگ بزرگ تر است ! باور نمی کنم تو چنین کاری کرده باشی.
_ چرا باور کن. حتی درست ترین آدمها هم دچار اشتباه می شوند. پیمان من هم یک آدم معمولی هستم. می دانم چه کرده ام. برایش متاسفم اما...
_ خیلی خوب حالا آرام باش. لازم نیست آن طور هق و هق بزنی تا بفهمم با خودت و او چه کرده ای !
دست روی دهانش گذاشت و دقیقه ای به خود مجال داد تا آرام بشود. بعد گفت : نامه ای که برایش نوشته بودم برگشت خورده است. ممکن است متین نامه را پس فرستاده باشد ؟
_ بستگی دارد حرف هایت تا چه اندازه با بمب هیروشیما توان برابری داشته باشد !
مکثی کرد و گفت : پیمان ! متین تو را دوست دارد. می شود خواهش کنم پیدایش کنی ؟ اگر هنوز در لندن باشد فکر می کنم تنها کسی که می تواند با او صحبت کند و راضی اش کند به تلفنم جواب بدهد تو هستی .
_ باید امیدوار باشیم که ماجرای استعفا آن طوری باشد که تو می گویی.
_ این کار را می کنی ؟
_ به یک شرط.
_ هر چه باشد قبول می کنم.
_ باید قول بدهی این قدر در مقابل احساسی که واقعا داری شل و وارفته رفتار نکنی !
میان گریه خنده ی تلخی کرد. حق با او بود. در برابر احساسات تا به امروز همیشه یا شل و وارفته بود با اینکه آن قدر جدی اش می گرفت که حتی اگر اشتباه می شد چنین خرابکاریهای بزرگی را به بار بیاورد. به عبارت دیگر هنوز در تشخیص احساساتی که باید جدی گرفته می شد و آنچه باید به فراموشی سپرده می شد ناتوان بود.
_ قول می دهم. خیلی چیزها باید یاد بگیرم.
_ آفرین. امیدوارم مثل یادگرفتن فارسی ات باشد. هیچ دقت کردی فارسی حرف زدنت چقدر خوب شده است ؟
برای یک لحظه فکر کرد این صدای متین است که درباره ی فارسی حرف زدنش تشر می زند. اما پیمان بود که گفت: دیگر مثل قدیم وقتی هیجانزده می شوی فارسی حرف زدن را کاملا کنار نمی گذاری. می توانی یک کلمه در میلن فارسی را با انگلیسی قاطی کنی و چیزی بگویی که جز خودت کس دیگری هم از آن سردربیاورد.
خندید و اشکش را پاک کرد.
_ من در اولین فرصت ترتیب این کار را می دهم... اگر برایش توضیح بدهی حتما قبول می کند. متین مرد خوبی است.
_ می دانم.
_ نه نمی دانی. ولی باید سعی کنی این را بفهمی.
می دانست حق با پیمان است. اگر واقعا مرد عمل بود نباید آن شب اختیار از دست می داد. باید یاد می گرفت.اگر فقط متین یک فرصت به او می داد...


************************************************** ******************

تا گرفتن جوابی از پیمان پریشان و نا آرام سعی کرده بود فقط به زندگی اش ادامه بدهد و روزها را بگذراند تا کارها را درست کند. حال بعد از خدا تنها امیدش به پیمان بود. پیمان تنها کسی بود که می توانست او را راضی و قاتع کند. فقط باید دعا می کرد. امتحانات مربوط به او شش تیر تمام شد و او از خدا خواسته برای اینکه وسیله ای برای فرار و فکر نکردن پیدا کرده است سراغ برگه های امتحانی رفت. همان سه روز اول برگه ها را تصحیح کرد و آنها را تحویل دانشگاه داد. آلما ماههای آخر بارداری اش را می گذراند. اواخر مرداد فارغ می شد و تا به ان روز حاضر نشده بود به تهران برگردد. همیشه در جواب مادرش می گفت : زن دایی مثل دخترهای خودش هوایم را دارد مامان. لازم نیست شما را هم به زحمت بیندازم. اگر من به تهران بیایم رهام هم از کار و زندگی می ماند. تا به دنیا آمدن بچه صبر می کنیم.
بچه اش دختر بود و از حالا همه چیز و همه کس آماده ی استقبال از او بود. ملوک آخرین تکه های سیسمونی را جمع می کرد تا هر چه زودتر برایش به بابلسر بفرستد. بعد از برگه های امتحانی همراهی با ملوک برای پایان دادن به کارهای آلما و صحبت و بحث درباره ی بچه ی آلما بزرگ ترین نعمت برای فراموشی گذر زمان بود. همه و حتی او نیز در گوشه ای از قلبشان هیجانزده و مشتاق دیدن بچه ی آلما بودند. آهو اعلام کرده بود می خواهد مثل سال پیش مدتی به بابلسر پیش آلما برود و در کنار او نیز مطمئنا آلما اجازه نمی داد خواهر بزرگترش در تهران بماند. قولش را داده بود بعد از این که کارهایش در تهران تمام شد همراه آهو پیش آلما برود. ولی قبل از ان باید جواب پیمان را می گرفت و کارش را با متین درست می کرد. عاقبت پیمان نزدیک غروب یک روز تیرماه تماس گرفت. آهو با صدای بلند او را خواند و بعد شروع به شمردن کرد. با شماره ی پانزده آیلین با رنگ و رویی پریده مقابلش ظاهر شد. گوشی تلفن را گرفت و آهو چشمک زد. گفت : خیالت تخت ! مامان را می کشم به حیاط.
با قدردانی نگاهش کرد و جواب داد.
_ سلام پیمان.
_ سلام از ماست جناب بل خرابکار !
صدای قلبش آن قدر بلند بود که به زحمت صدای پیمان را می شنید. هیجانزده پرسید : چه شد ؟ پیدایش کردی ؟
_ ما ؟ خوبیم. نیلوفر هم خوب است. سلام می رساند. رفته سر کار. من هم داشتم می رفتم سر پستم. قبل از آن گفتم تماس بگیرم.
خجالت زده گفت : ببخشید. حالت چطور است ؟
_ گفتم که هر دو خوبیم. تو چطوری ؟
_ من ؟ به نظرم خوب هستم.
_ خدا را شکر !
زبانش را پشت دندان هایش محکم نگه داشته بود تا دوباره سوالش را درباره ی متین تکرار نکند. وقتی پیمان به حرف در آمد از خنده و شوخی لحظه ی پیش خبری نبود. جدی شد و گفت : الی من لندن رفتم...
چشمانش داشت سیاهی می رفت. ولی ظاهرش آرام بود.اگر او به لندن رفته بود پس یعنی در بیرمنگام و پشت تلفن همان جواب هایی را گرفته است که او در ایران گرفته بود. پیمان حدسش را تایید کرد و ادامه داد : در خانه اش کسی نبود. اواخر آوریل ( اوایل اردیبهشت ) خانه را تحویل داده بود. در محل کارش هم... متین پنهان نشده است. واقعا استعفا داده . لیزا رابرتسون از همکارهای نزدیکش گفت که چند وقت قبل از مرخصی رفتنش درباره ی بیمارستان آمریکا پرس و جو می کرده است.
کاملا آرام به نظر می رسید. برخلاف دفعه ی پیش نه صدایش خش برداشت و نه به گریه افتاد. گفت : که این طور ! پیش سام رفته است... پدر و مادرش هم به آمریکا رفته اند.
پیمان با درک اندوه صدای او گفت : هنوز چیزی معلوم نیست. من حواسم را جمع می کنم و دنبالش می گردم. بالاخره باید یک خبری از او باشد.
آیلین لبخند محزون و ناامید زد و گفت : مرسی پیمان. از اینکه وقت گذاشتی و...
_ به جای یاد گرفتن تعارفهای ایرانی زبان فارسی ات را تقویت کن !
دیگر هیچ حرفی برای گفتن نبود. در واقع نمی توانست هیچ حرفی بزند.چون موضوعی برای صحبت پیدا نمی کرد. پیمان نیز متوجه این مطلب بود. با هم خداحافظی کردند و با صدای بوق تلفن آیلین باور کرد که در ایستگاه جا مانده است. قطار رفته بود...

************************************************** ******************

اگر به اختیار خودش بود می خواست در خانه ی خودش و در اتاق خودش بماند اما نتوانست از پس دو خواهر و مادرش بر آید. آهو از نتیجه ی همه چیز با خبر بود. او بود که بیش از همه اصرار به رفتن کرد و ملوک نیز کم کم به صرافت افتاد که حتما او را همراه آهو بفرستد. مجبور شد چند روز بعد عازم بابلسر شود. این بار واقعا شکست خورده بود. حسی که داشت نه آنی بود که در زمان جدا شدن از جمشید داشت و نه آنچه که رفتن عماد در او به وجود آورد. این بار احساس می کرد در خلاء قرار گرفته است. هیچ چیز و هیچ کس نمی توانست وادارش کند در خانه و داخل ساختمان بماند. صبح ها آن زمان که آهو خواب بود همراه الما برای پیاده روی می رفت. ولی آلما نمی توانست پا به پای او قدم بردارد. آلما برمیگشت و او ان قدر راه می رفت که دیگر پاهایش توانی برای قدم بداشتن نداشتند. راه می رفت تا فکر نکند. راه می رفت تا ذهنش را در اختیار داشته باشد و راه می رفت به امید اینکه او بیاید و متوقفش کند. هر قدمی که برمی داشت به خود دلداری می داد که حالا دیگر پیدایش می شود. می آید و به بهانه ی قشنگی مثل خوردن یک قهوه مانع خودآزاری هایش می شود. دست های او را می خواست تا دست هایش را بگیرد و قلبش را لمس کند. دست هایی که همیشه گرم بود و وجود یخ زده ای چون او را حرارت و شور زندگی می بخشید. حسرت دیدن چشم هایی را داشت که زیبایی دنیا را به او ارمغان می داد. چطور باید باور می کرد که دیگر نمی تواند و نباید آن چشم ها را ببیند. واقعا صاحب آن چشم ها رفته بود ؟ نه. امکان نداشت... راه می رفت و راه می رفت و راه می رفت. هیچ دستی نبود که روی شانه اش بنشیند و هیچ نگاهی نبود که درونش را بخواند و آغوش برایش باز کند. گلویش آماس می کرد و سینه اش از هق و هق گریه اش تنگ می شد. اما او نبود که آغوش برایش باز کند و بگذارد آن قدر بگرید که همه چیز بخار شود و به آسمان برود. گویی هر قدر بیشتر می گریست دلش سنگین تر می شد و هق و هق بیشتری در زندان خود ذخیره می کرد. بالاخره خسته می شد و به زانو در می آمد. دیگر از هیچ چیز و از هیچ کس ابایی نداشت. برای آنچه از دست رفته بود حق گرستن کوچک ترین حق ممکن بود.
شاید اگر هدیه دختر کوچولوی آلما و رهام به دنیا نمی آمد زیر بار این غصه خرد می شد و از جا بر نمی خاست. اما گویی خداوند باز لطفش را شامل حالش کرده بود. هدیه کوچک ترین و زیباترین موجودی بود که خداوند برای نجات انسان هایی چون او خلق کرد هبود. چشم های عسلی و موهای خرمایی اش از همان اول اعلام کرد که زیبایی را از طرف مادرش به ارث برده است. اما آنچه بقیه را حیرتزده نمود دیدن چانه ی عروسکی ایلین بر صورت کوک و سفید هدیه بود. انس کودک نیز چون ظاهرش از همان ابتدا به خاله ی بزرگ ترش رفته بود و آیلین نیز مشتاقانه مترصد هر فرصتی بود که او را در آغوش بگیرد.
دورازدهم شهریور تلخ ترین سالروز تولدش تا آن روز بود. کیک تولدش با بیست و هفت شمع با بغضی که در گلوی او ذره ذره جمع می شد منتظرش ماند.اما این بار نتوانست خود شمع ها را فوت کند. امیر حسین به نیابت از او در اغوشش این کار را کرد. قطعه ی کوچک کیکی که در دهانش گذاشت باعث شد بی اختیار اشک در چشم هایش جمه شود و لقمه از گلویش پایین نرود. امسال نه سودابه بود و نه متین . هیچ بسته ای در راه نبود و هیچ صدای گرم و پر عشقی برای تبریک به انتظار ننشسته بود. نمی توانست به یاد و جای خالی کسی لقمه های کیکش را قورت دهد. کیکش را به خورد امیرحسین داد و نگذاشت کسی بشقاب دست نخورده ی کیک را ببیند. در اتاقش شب را با سکوتی تلخ و ناامیدی آزاردهنده با گریه های آرام خودش و صدای گرم و پر محبت و قدیمی متین در نوار کاست تقسیم کرد. نمی دانست عذاب اشتباهی که مرتکب شده بود این چنین وجودش را در حسرت دیدن متین و شنیدن صدایش به آتش می کشد یا درد دوری از اوست که این چنین حریصش می کند. ولی چطور می توانست فقط نتیجه ی عذاب وجدان صرف باشد ؟ چرا برای جمشید و عماد این بلا بر سرش نیامد ؟ چطور توانست آنها را با وجود اتفاقاتی که پیش آمد به راحتی فراموش کند ؟ مگر این بار گناهش چقدر بزرگ بود که نمی توانست آرام بگیرد ؟ می خواست وقتی قدم در اتاقش می گذارد نگاه او را روی خود حس کند. می خواست روحش وجودش دوباره آن نگاهها را ببیند و جان بگیرد. این نمی توانست عذاب وجدان باشد. هیچ شباهتی به آنچه قبلا تجربه کرده بود نداشت. چه عذاب وجدانی بود که شب و روز دعا به درگاه خدا می کرد هیچ کس دیگری آن نگاهها را نبیند و به خیال تصرفش نیفتد. هر بار که به یاد نوشته های سودابه درباره ی دکتری که با متین بیرون می رفت می افتاد وجودش آتش می گرفت. آتشی
که شعله اش را خودش افروخته بود.
پایان فصل بیست و دوم
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 1-23

سرش درد می کرد. صداها همهمه ای در سرش به پا کرده بودند که شقیقه هایش را به طپش وا می داشت. باید از تاکسی استفاده می کرد یا به حرف آهو گوش می داد و ماشین شخصی می آورد. ولی رانندگی در این شلوغی کار او نبود. ترجیح داده بود از وسایط نقلیه ی عمومی استفاده کند. سعی کرد با فشردن چشم هایش به الما و دخترش بیندیشد که آخر هفته به تهران می آمدند. بله این خوب بود. باید برای هدیه یک عروسک دیگر می گرفت. بعد هم صبح قبل از آمدنشان به فروشگاه می رفت و خوراکی می خرید. خوراکی هایی که مادرش دقت داشت هیچ یک هله هوله نباشد ! دخترک یک سال داشت و حالا می توانست از خوراکی های جانبی هم استفاده کند.روز به روز بزرگ تر و شیرین تر می شد. خنده هایش آرزوی آهو را برآورده کرده و چون او سرمستانه می خندید. فکر کرد یک سال ! باورش سخت بود. اما زمان گذشته بود. سریع و بی دغدغه . همه در حرکت بودند و پیش می رفتند. شاید تغییرات ظاهری هدیه بهترین ملاک و نماد گذر زمان بود. امیر حسین بعد از دختر عمه اش با اشتیاق منتظر آمدن برادر یا خواهر کوچولویی بود که مامان بهارش و بقیه وعده اش را برای هفت ماه دیگر داده بودند. خودش دیگر برادر بزرگی شده بود که به مدرسه می رفت و هیچ چیز به اندازه ی دختر عمه اش شاد و سرزنده اش نمی کرد. اسباب بازی هایش را گاه با سخاوت برای بخشیدن به او کنار می گذاشت و گاه که به یاد می آورد خودشان نیز موجودی مثل هدیه خواهند داشت آنها را دوباره به کمدش برمی گرداند. دوباره انتظار در خانواده شان آغاز شده بود و این بار برای نوه ی دوم پسری بود. پدر و مادرش شکسته تر از گذشته با موهای سفید کلنجار می رفتند و حسرت دیدن فرزند دختر بزرگشان به ارزویی دست نیافتنی و غیر ممکن تبدیل شده بود. آهو سال آخر دانشگاه را شروع کرده و از حالا برای بنیامین خط و نشان می کشید که روی لیسانس او حساب نکند. می خواست تحصیلاتش را ادامه بدهد. بنیامین به هر شرطی رضایت می داد. فقط می خواست زودتر به آرزویش برسد و او رضایت به سرگرفتن این وصلت بدهد. هزار جور قسم و آیه می خورد که نامزدی شان هیچ لطمه ای به درس آهو نخواهد زد. اما اهو مثل همیشه درس را بهانه کرده بود تا بنیامین دوباره آن جواب تکراری را نشنود که تا دختر بزرگ تر هست دختر کوچک تر را شوهر نمی دهیم. چیزی که تبدیل به شکنجه ای طاقت فرسا برای همان خواهر بزرگ تر شده بود. میان اقوامشان به عنوان دختری که صلاحیت تشکیل خانواده ندارد محسوب می شد. نه خانواده ای دوست داشت او را به عنوان عروسش بپذیرد و نه به مردان جوانشان اجازه ی چنین فکری می دادند. آیلین خوب بود. فوق العاده مهربان و دوست داشتنی و جذاب.اما فقط به عنوان یک قوم و خویش. دختری که دو بار مردها نامزدی شان را با او به هم زده بودند لایق تشکیل زندگی مشترک نبود ! از آن گذشته او فرصت زندگی نداشت. هیچ وقت خانه نبود و اقوام نزدیکش همیشه از ندیدن او شکایت می کردند. هر کس می خواست او را ببیند باید شب ها به سراغش می آمد.البته اگر باز کار فوری و در دست اقدام نداشت. در جلسات و همایش های دانشگاه ادیان و مذاهب حضور دائم و فعال داشت و در گروه های تحقیقاتی که روی مسئله مهاجرت کار می کردند همکاری داشت. همین طور از زمستان سال گذشته به بعد از ارائه ی مقاله ای که درباره ی زنان ادیب تهیه کرده بود به عنوان عضو افتخاری پژوهشگاه زنان پذیرفته شد. در تهیه ی مجله ی تخصصی گروه هم که با تقلاهای زیاد انجمن علمی دانشجویی به راه افتاد نتوانست از مسئولیتی که دانشجویان و دکتر احدیان بر عهده اش گذاشتند فرار کند. این همه درگیری دیگر جایی برای آنچه پدر و مادرش می خواستند نمی گذاشت. برخلاف آنها که معتقد بودند عاقبت این همه کار کردند او را از پا می اندازد خودش معتقد بود کار نکردن سست و ناتوانش می کند. هنوز به یاد داشت که متین به او می گفت موجودی است که راحتی و خوشی به او نیامده است. کاملا حق با متین بود. متین خیلی خوب او را شناخته بود. این همه مشغولیت جسمی و فکری برای اینکه بتواند با اتفاقی که بهار سال گذشته برایش روی داده بود کنار بیاید و ادامه بدهد لازم بود. گرچه زخمی که بر دلش نشسته بود نه تنها خوب نمی شد بلکه روز به روز عمیق تر می شد. چهار پنج ماه دیگر سومین سال دوری از متین نیز خط می خورد. یک سال و نیم بود که به دست خود رشته ی الفت را پاره کرده بود. دیگر نمی شد به هیچ شکلی این رشته را گره زد. حالا دیگر پذیرفته بود که هر یک از انسان ها نیمه ای دارند که جز با آن به تکامل نمی رسند. اما همه ی ادم ها این شانس را ندارند که بتوانند آن نیمه ی گمشده را بیابند و زندگی را پیش ببرند. آنچه در این مدت او را از پا در می آورد نه مثل این ادمها نیافتن نیمه اش بلکه از دست دادن آن بود. بارها آرزو کرده بود ای کاش او نیز مثل بقیه ی مردم نمی فهمید دنیا دست کیست و چه خبر است تا زندگی این قدر سخت نمی گذشت.اما به محض اینکه متین در ذهنش جان می گرفت پشیمانی و حسرت سراسر وجودش را به اشغال در می آورد. کوتاهی از طرف او بود. چرا باید صورت مسئله را پاک می کرد و چشم های بینایش را می بست ؟ دوبره به یاد گفتگوی چند شب پیششان افتاد. وقتی که با پوزخند چیزی را که در دانشگاه دیده بود برای آهو تعریف کرد وآهو با ناراحتی و تردید پرسید : چه شکلی بود ؟
_ چه کسی ؟ نامزدش ؟
_ آره.
_ قشنگ بود. ظاهرش مثل خود عماد است. ساده.
_ این طوری با خنده از او تعریف نکن.
به او که اخم کرده بود نگریست و پرسید : چرا ؟
_ او نامزد عماد است.
_ خوب ؟
_ ببینم تو اصلا از دیدنشان ناراحت نشدی ؟
_ به خاطر اینکه عماد رفته کس دیگری را پیدا کرده است ؟ نه هرگز . البته اعتراف می کنم به حال آن دختر تاسف می خورم و آرزو می کنم به خاطر ذهن پاک و ساده ای که دارد عماد مودبانه قصد تربیتش را نداشته باشد ! اما در مورد به هم خوردن قرار خودمان خدا خودش می داند که سر سوزنی ناراحت نیستم. یک چیزی را می دانی ؟ آدم ها وقتی می خواهند یک نفر را برای زندگی مشترکشان انتخاب کنند باید در موقعیت های مختلف طرف مقابلشان را بینند. دو ماه و نیم.سه ماه من با عماد نامزد بودم و همیشه او را در زرورق خانوادگی دیده بودم. اما مردن پزوهش باعث شد آن روی سکه را هم ببینم. آدمی که به خاطر آینده ی سیاسی اش زندگی اش را تغییر می دهد و چشم روی همه چیز می بندد آدمی نبود که حداقل من بخواهم. من خودم هم فعالیت داشته ام و دارم. ولی هیچ وقت فکر نکردم در مقابل کارم زندگی ام را معامله کنم. تعجب می کنم ! چطور وقتی من را هم از زندگی اش بیرون انداخت نتوانست رای لازم را برای ورود به مجلس به دست آورد! تمام ترس عماد از این بود که مبادا کسی خبردار بشود او زنی گرفته که سابقه ی سیاسی دارد یا مسئله ای مثل پژوهش را از سر گذرانده است. برای همین من را خیلی راحت از زندگی اش کنار گذاشت. به توصیه ی پدر و عمویش.ظاهرا شانس با او بود که کسی هم متوجه نشد. ولی باز موفق نشد. نه به خاطر من. بلکه به خاطر خودش. اگر فقط با ده نفر مثل من برخورد کرده باشد کافی است تا همه بفهمند که پشت آن چهره ی ظاهرا ساده اش و همین طور افکار بلندش که آرزوی سعادت برای همه دارد فقط یک مشت حرف خوابیده است. عماد خواب سعادت برای مردم می بیند و جز خودش به کس دیگری فکر نمی کند. البته تقصیری هم ندارد. آدم جاه طلب همیشه همین مشکلات را دارد. احتمالا دیگران هم متوجه شده بودند که از دست او و امثال او کاری بر نمی آید که جوابش را در انتخابات آن طور دادند.
_ آیلین ! اگر شوهرت بخواهد که جز تدریس در دانشگاه کار دیگری نکنی این شرط را قبول می کنی ؟
آیلین مکثی کرد و بعد گفت : هیچ مردی دیگر نمی تواند در زندگی من وارد شود.
_ چرا ؟ نکند قلبت را مهر کردی ؟!
نگاهش از روی تصویر چهره ی خندان متین در کنار تخت گذشت و به پنجره نگریست. گفت : آره. دو اشتباه و یک خطای وحشتناک کافی است تا آدم را مطمئن کند نباید اصرار به داشتن چیزی غیر ممکن بکند.
_ حتی... حتی اگر متین...
لبخند تلخی زد و گفت : آدم ها بعضی وقت ها فقط یک بار شانس دارند. آدم عاقل کسی است که شانس را همان دفعه ی اول در هوا بقاپد... من نقاپیدم... بخشیدمش...
_ جالب است . تو هم بالاخره فهمیدی که کارت چقدر اشتباه بوده است. از همان وقتی که فهمیدی چه شده است منتظر شنیدنش بودم. اما تو آنچنان از کاری که کردی و پس فرستادن متین هر بار دفاع کردی که شک داشتم تا آخر عمرت بدانی چه کرده ای ! سرت به جایی نخورده است ؟!
آیلین پوزخندی زد و گفت : مدت هاست که سرم به طاق خورده. اما دیگر هیچ فایده ای ندارد. از طرفی هنوز هم که به آن زمان فکر می کنم می بینم تقصیی نداشتم. آن زمان من به کاری که کرده بودم به چشم یک اشتباه نگاه نمی کردم. به این فکر می کردم که یکی مثل سودی دلبسته تر از من وجود دارد. برای تو. پیمان. نیلوفر قابل تصور نیست. خیال می کنید من همین طوری کاری کردم. ولی برخلاف آنچه شما فکر می کنید آن زمان نیز انجام چنین کاری و گرفتن چنین تصمیمی راحت نبود. هیچ موقع فکر کردی وقتی عماد در کنارم نشست و برایم وعده ها داد که عقب نمی کشد و پا به پایم می آید ذهن م در کجا درگیر بود ؟ هر کلمه ای که از دهان عماد در می آمد من صدای متین را می شنیدم که با پوزخندی مسخره اش می کرد و جوابش را می داد.
_ پس چرا آن کار را کردی ؟ اگر تا این حد دوستش داشتی...
به آهو نگفته بود اما خودش خوب می دانست که آن زمان شاید نصف علاقه ی حالا را به متین نداشت یا شاید درکش نمی کرد. مثل کسی که آن قدر نفس کشیدن برایش تکراری شده که هیچ درکی از بی هوایی ندارد. اما حالا دیگر نمی خواست به هیچ شکلی و به هیچ دلیلی متین را به کسی ببخشد. متین دیگر حق او بود ن کس دیگر. متین جسما دور از او بود اما روحا پیش او بود. با او زندگی می کرد و نفس می کشید. در درونش بود. توقف اتوبوس باعث شد چشم باز کند و خود را در ایستگاه نزدیک خانه ی خودشان ببیند. پیاده شد و هوای پاییزی را که به سرما می گرایید به سینه کشید. در چنین روزهایی بود که آن اتفاق بزرگ زندگی اش افتاد.... متین را دید.
از فکر تصمیمی که برای سال بعد گرفته بود لبخندی بر لبش نشست و قلبش از کور سویی که به خود وعده داده بود روشن شد. چند وقت پیش با پروفسور میلر درباره ی ادامه تحصیلش صحبت کرده بود. از طرف دانشگاه بیرمنگام مشکلی نبود. فقط باید برای مصاحبه می رفت و مدارکش را ارائه می داد. داشت با دانشگاه خودشان نیز هماهنگ می کرد که مرخصی بگیرد. دکتر احدیان قول همکاری داده بود. باید از رده های بالا نیز جواب می آمد که امید به پیش رفتن امور زیاد بود. به کسی نگفته بود که تابستان زمانی که برای کارهای گزینش دانشگاهی اش به انگلیس برگردد می خواهد دوباره همه چیز را از اول شروع کند. هر جایی را که متین می توانست رفته باشد و هر کس را که درباره ی رفتنش با او صحبت کرده باشد باید پیدا می کرد. گرچه پیمان هم تا حدی این کارها را کرده و به نتیجه ی مطلوب نرسیده بود. نه در داخل کشور و نه در داخل ایران کسی نشانی از خانواده ی تمیمی نداشت. ظاهرا حدسی که درباره ی مهاجرت زده بودند درست از آب در امده بود. فقط اگر یک بار دیگر می توانست متین را ببیند...
تا قدم روی پله ی آخر گذاشت آهو سلام کرد. برگشت جوابش را بدهد که متوجه شد آهو صورتش را از او پنهان کرد. اما او سرخی چشم ها و بینی آهو را دید. با نگرانی پرسید : آهو چیزی شده ؟
آهو با لبخند زورکی گفت : نه. چیزی باید بشود ؟
پیش رفت و وادارش کرد از تقلا برای فرار دست بردارد.
_ یک چیزی شده که این بلا سر چشمانت آمده است.
آهو باز خود را از میان دستان خواهرش بیرون کشید و با نشان دادن گوشی سیار تلفن به سوی پله ها راه افتاد.
_ بروم گوشی را سر جایش بگذارم. شاید مامان منتظر تلفن باشد.
از نظر دور شد. اما با همان جمله آیلین فهمید که چه اتفاقی افتاده است و باز خشمگین شد. این روزها از این چیزها زیاد می دید. آهو تقریبا هر بار که با بنیامین حرف می زد چشم هایش سرخ بودند. بنیامین تحت فشارش می گذاشت و او هیچ کاری نمی توانست بکند. وجودش لرزید وقتی به یاد خودش و جمشید افتاد. همان ماجرا بود اما این بار بنیامین با جمشید از زمین تا آسمان فرق داشت. بنیامین مرد زندگی بود. از تابستان گذشته مشغول به کار شده بود. کاملا شرایط تشکیل خانواده را داشت. اما... آقاجون و بیشتر ملوک بودند که مانع این امر شده بودند. آقا جون تا حدی با این مسئله کنار آمده بود. به خصوص از وقتی که پدر بنیامین تماس گرفته و درباره ی پسرش دوباره با آقاجون صحبت کرده بود. بیشتر ملوک بود که داشت سرسختی می نمود. ولی حالا می دید وقتش شده است که کاری برای خواهر کوچک ترش بکند. آن دو نفر چه گناهی داشتند که چوب او را بخورند ؟
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 2-23

شب وقتی آقاجون را در اتاقش مشغول مطالعه و تنها دید به سراغش رفت.
_آقاجون چند دقیقه وقت دارید ؟
_ آره مادر. بیا تو.
آقاجون کتاب را بست و نشان داد داد گوش می کند. اما قبل از اینکه حرفی بزند مادرش با دو فنجان چای وارد شد.
_ ا تو اینجایی ؟ فکر کردم باز امشب باید پای کامپیوتر بنشینی .
آیلین با نگاهی به سینی چای گفت : اگر شما می خواهید با آقاجون حرف بزنید من فعلا بروم ؟
_ چه حرفی ؟ دیدم تنها هستم گفتم بیایم اینجا. تو که فقط برای غذاخوردن پیدایت می شود. آهو هم از تو یاد گرفته است. امشب که اصلا برای غذاخوردن هم نیامد. نمی دانم باز چرا به سرش زده است ؟
آیلین با ناراحتی گفت : فکر می کنم من دلیلش را بدانم.
مکثی کرد و ادامه داد : برای همین خواستم با شما صحبت کنم. آهو دارد اذیت می شود. چرا کمکش نمی کنید ؟
_ وا مادر ! ما داریم اذیتش می کنیم ؟
_ چرا با بنیامین مخالفت می کنید ؟
ملوک بلافاصله اما به ارامی جبهه گرفت.
_ ما کی مخالفت کردیم ؟ گفتیم صبر کند.
_ برای چه ؟
ملوک با ناراحتی نگاهش کرد.
_ برای چه ؟ برای اینکه شاید تو از خر شیطان پایین بیایی.
_ مگر موضوع من تمام نشده است ؟ گناه دارد آهو و بنیامین این طور در سختی باشند.
آقاجون گفت : مادر می گویی ما چه کنیم ؟ بالاخره یک بزرگی گفتند یک کوچکی گفتند. باید اول تکلیف تو روشن شود.
_ مگر تکلیف من چطور است آقاجون ؟ من دارم زندگی ام را می کنم.
ملوک گفت : تا کی ؟
_ تا هر وقت که عمر بکنم.
_ جوانی . نمی فهمی . چند سال دیگر که سنت بالا رفت...
_ مامان من همه ی این حرف ها را کاملا حفظ هستم. حالا هم آمده ام به شما بگویم که تصمیمم را گرفته ام. دیگر ازدواج نمی کنم.
ملوک خشمگین گفت : دیگر چه ؟
آیلین فقط مادرش را نگاه کرد که غضب الود به او چشم دوخته بود. آقاجون بود که گفت : مادر نباید این قدر قاطع حرف بزنی. ان شاءالله بخت بهتری پیدا می شود...
_ نه آقاجون. این بار کاملا قاطع هستم و روی حرفم می مانم که دیگر نمی خواهم مردهایی مثل جمشید و عماد را در زندگی ام ببینم... دفعه ی پیش که ماجرای جمشید پیش آمد به شما گفتم چنین تصمیمی دارم اما به خاطر شما قبول کردم عماد بیاید و عاقبتش را هم که دیدید. اما دیگر این را تکرار نمی کنم. من ازدواج نمی کنم. پس به خاطر من زندگی آهو را خراب نکنید. معلوم نیست بنیامین هم تا کی پای آهو بنشیند. چهار سال نشسته و احساس می کنم که صبرش دارد تمام می شود. من درکش می کنم چون چنین بلایی سرم امده است. آدم ها هر چقدر هم یک دیگر را دوست داشته باشند وقتی صبرشان تمام شود همه چیز را زیر پا می گذارند. آن وقت به جای یک دختر دو دختر در خانه تان خواهد بود که قسم می خورند تا آخر عمرشان دیگر ازدواج نکنند. آهو از طرف خانواده ی بنیامین تحت فشار است. صبر کردن و منتظر ماندن دیگر جایی ندارد. آلما زودتر از من ازدواج کردو سر خانه و زندگی اش رفت. الان یک دختر هم دارد و زندگی اش به لطف خدا هیچ چیزی کم ندارد. چرا آهو این کار را نکند؟...
ملوک وسط حرفش پرید و گفت : چوب همان عجله برای آلما را هنوز هم داریم می خوریم .
_ چطوری مامان ؟ من هنوز مجردم و خیال ندارم این وضعیت را تغییر بدهم. آلما هم باید تا حالا منتظر می ماند و رهام را وادار می کرد صبر کند ؟ فقط به خاطر من ؟ تا کی ؟ یعنی زندگی حالای آلما ارزشی ندارد ؟ آقاجون . مامان ! می دانید که من هم مثل شما پایبند رسوم هستم. اما خدا خودش می داند این رسومی که داریم می گوییم چقدر جلوی دست و پا را می گیرند. تا اینجا خوشبختی آلما را نجات داده ایم و این اصلا ربطی به وضعیت زندگی من ندارد. اگر آلما و رهام ازدواج نمی کردند چه تغییری در زندگی من ایجاد می شد ؟ با جمشید دهان بین ازدواج کرده بود یا با عماد... خواهش می کنم این طور رفتار نکنید. شما با این کارتان باعث شکنجه ی من و خواهرم می شوید. وجودم مانع خوشبختی آهو شده است. چطوری بگویم که احساس "زیادی بودن" می کنم ؟...
آقاجون با ملامتی در کلامش گفت : این حرف ها چیست که تو میزنی مادر ؟ "زیادی بودن" یعنی چه ؟
آیلین سر به زیر انداخت و گفت : یعنی همان کاری که شما دارید با من می کنید. من دفعه ی پیش به خاطر آهو و بعد به خاطر شما دو نفر قبول کردم با عماد ازدواج کنم اما این بار دیگر توانش را ندارم. نمی توانم حتی به خاطر شما سه نفر چنین کاری بکنم و هر کسی را که می تواند به این خانه بیاید بپذیرم. دیگر نه. خواهش می کنم درباره ی آهو سرسختی نکنید. بلای من ر اسر آهو نیاورید. خودتان هم خوب می دانید آهو و بنیامین همدیگر را دوست دارند. اگر بنیامین پشیمان بشود باید انتظار هرچیزی را از آهو داشته باشید. حتی باعث می شوید آهو از من هم متنفر بشود.
_ این طور نگو. خودت هم می دانی که آهو چقدر دوستت دارد.
_ بله . می دانم. من هم آهو را دوست دارم. محبت او در قلبم با بقیه فرق دارد. ولی از کجا معلوم وقتی باعث تغییر مسیر زندگی اش بشوم باز هم دوستم داشته باشد. عاقلانه است ؟ شما دارید روی زندگی سه نفر تصمیم می گیرید. خواهش می کنم. رضایت بدهید آهو و بنیامین هم مثل آلما زندگی خودشان را شروع کنند. به خدا قسم این طوری برای من هم راحت تر است. اگر من برای ادامه ی تحصیل به انگلیس بروم همه چیز خیلی بهتر از حالا ادامه پیدا می کند. همه فراموش می کنند که چه اتفاق هایی افتاده است.
ملوک پریشان گفت : اما تو که گفتی فقط برای گزینش می روی و به صورت مکاتبه ای درس می خوانی. مگر می خواهی بروی آنجا بمانی ؟
_ اگر این طور پیش برود چاره ی دیگری هم برایم می ماند ؟
آقا جون گفت : ما در این باره قبلا تصمیم دیگری گرفته بودیم و قرارمان چیز دیگری بود.
_ هنوز هم به آن پایبند هستم. ولی اگر شما...
آقا جون نفس بلندی کشید و برخلاف ملوک که داشت باز سعی می کرد او را وادار به بازگشت از تصمیمش بکند ذهنش مشغول گشت. آیلین دعا کرد این بار دیگر همه چیز تمام بشود. طاقت دیدن چشم های گریان آهو را نداشت. مگر عشق و دوست داشتن فقط آن چیزی است که هر انسانی برای خود فکر می کند ؟ عشق به اندازه ی تعداد آدم ها متنوع است. هزار شکل و هزار رنگ. کمی بعد اقا جون آنچه را که او آرزو کرده بود گفت :
_ عجله نکنید. کمی مهلت بدهید فکر کنیم.
وقتی اتاق را ترک کرد در دل دعا می کرد و خدا خدا می نمود که آقا جون بتواند مادرش را راضی کند.
آخر هفته آلما و دخترش هدیه به منزل پدری شان آمدند و نگرانی و انتظار را برای او قابل تحمل نمودند. هدیه هنوز هم چون دوران تولدش به خوبی با او کنار می آمد و یا این کار داد اهو را در می آورد که در آغوش او همیشه به گریه می افتد. آن شب هم وقتی امیراشکان و خانواده اش به آنها پیوستند خانه شلوغ و پر سر و صدا شده بود. آیلین متوجه بود که پدرش با امیر اشکان درباره ی موضوعی صحبت و بحث می کنند و حدس می زد که دلیلش را بداند. پدرشان می خواست نظر پسر بزرگش را هم بداند. دعا کرد که امیراشکان به نفع آن دو رای بدهد. گرچه هنوز نظر قطعی پدر و مادرش را هم نمی دانست. قیافه ی هر دوی آنها در این چند روز درهم بود و دائم مشغول فکر. ملوک یک بار دیگر سعی کرد که دختر بزرگش را از تصمیمش منصرف کند و بی نتیجه و مستاصل مجبور شد حرف شوهرش را قبول کند که نباید آیلین را با تکرار حرفش لجوج نماید. از طرفی هنوز به یادداشت که به خاطر ماجرای خواستگاری عماد چه بلایی سر دختر بزرگش آورده بود. این بار تا حدی چشمش ترسیده بود. دیگر نمی خواست وقایع سه ماه تابستان سال گذشته را تکرار کند. آن زمانی که آیلین مثل عروسکی سرد و یخ زده تصنعی رفتار می کرد و بعد ناگهان تمام مدت چشم هایش سرخ و متورم بود. سه ماه تابستان هم به دنبالش طی شد و آلما هراسان و نگران به خاطر وضعیت خواهرش در شمال به مادرش شکایت برد. نه این بار دیگر آن طور عمل می کردند. صدای امیرحسین آیلین را که هدیه را بغل گرفته و به او شیر می داد به خود آورد.
_ عمه آیلین من را بغل کن می خواهم یک چیزی برایتان تعریف کنم.
با لبخندی نگاهش کرد و از حالت چشمان و نگاهش به هدیه بلافاصله حدس زد که پسرک باز حسودی می کند.
_ بگو پسرم. من گوش می کنم. این طوری هدیه هم شیرش را می خورد.
اخم های پسرک با نارضایتی در هم رفت.
_ اما من باید توی بغل شما بنشینم و حرف بزنم.
بهار در حالی که سعی داشت خنده اش را کنترل کند گفت: بیا بغل خودم پسرم. هدیه گناه دارد. آن وقت نمی تواند راحت شیرش ا بخورد.
امیرحسین با خشم قهر کرد.
_ اصلا نمی خواهم حرف بزنم.
خواست بغ کرده و از جمع دور شود که آهو گفت : چرا امیرحسین ؟ اصلا امیرحسین دوست دارد بغل عمه آهو بیاید. نه ؟
امیرحسین لجوجانه با نگاه خصمانه ای به هدیه گفت : نه.
_ ای پدر سوخته ! خیلی هم دلت بخواهد. حالا که این طور شد من هدیه را بغل می کنم.
_ راست می گویی عمه ؟ شما هدیه را بغل می کنی من بغل عمه آیلین بروم ؟
زن ها به خنده افتادند و آلما دست هایش را به سوی آیلین دراز کرد.
_ من به هدیه شیر می دهم. امیرحسین من را بیشتر از این حرص نده.
آیلین هدیه را به دست آلما داد و امیرحسین با رضایت و خوشحالی به خاطر پیروزی اش در بغل ایلین رفت. بدون اینکه حرفی بزند و چیزی تعریف کند. همین بیشتر بقیه را به خنده انداخت. آهو گفت : خدا به داد برسد. این بچه به دختر عمه اش حسودی می کند. برادر و خواهر خودش را چه کار خواهد کرد ؟!
آیلین گفت : خوب بچه است و دوست دارد خودش مرکز توجه باشد. تو خودت هم این طور بودی. این اخلاق امیرحسین به تو رفته است.
_ وا مادر ! من کی این طوری تخس و حسود بودم ؟
_ ممکن است تو یادت رفته باشد که سر عروسک هایت چه قشقرقی به راه می انداختی که کسی به آنها دست نزند . اما من یادم است.
_ من نبودم که . بچه بده بود ! من آن قدر ناز...
کلام آهو با ندای آقاجون نیمه تمام ماند. آهو برخاست و به اتاق پدرش رفت. آیلین بی اختیار دچار اضطراب شد. احساس می کرد بالاخره قرار است یک اتفاقی بیفتد. تا آهو از اتاق بیرون برود به نظر ایلین ساعت ها گذشت. اما از گوشه ی چشم دید که آهو با صورتی برافروخته و شرمگین راه پله ها را در پیش گرفت. لبخندی که روی لبانش نشست باعث شد بهار بپرسد : آیلین حواست به من است ؟ چرا می خندی ؟
با شادی قلبی حواسش را معطوف به بهار کرد. شب بعد از رفتن مهمان ها زمانی که به اتاقش رفت همان طور که انتظار داشت آهو سروقتش رفت. در حالی که نگاهش را مدام از او می دزدید پرسید : آهو حالت خوب است ؟
برای اولین بار بعد از مدت ها می دید که آهو آرام است و شیطنت نمی کند. چون جوابی از آهو نگرفت گفت : آهو ؟
این بار آهو به زبان آمد و گفت : آقاجون خواست به بنیامین بگویم می توانند بیایند.
این بار او بود که داشت شیطنت می کرد.
_ بیایند. کجا بیایند ؟
_ خانه ما.
_ جدی ؟ برای چه ؟
آهو نگاهی همراه با حرص به او انداخت که نشان می داد عصبی است. آیلین به خنده افتاد و آهو گفت : برای اینکه سر قبر من فاتحه بخوانند !
_ خدا نکند. دور از تو !
_ من تا این دو تا کلمه را یاد تو بدهم خودم دیوانه می شوم. دور از تو نه دور از جان تو. آن یکی هم باز می گویم یادت نگه دار."ربط" نه "مربوطیت !"
خنده ی تلخی از به یادآوردن سودابه کرد. او هم از این غلط گیری ها زیاد می کرد. به خصوص روی "دور از جان". در این مدت تقریبا همه ی کلمه های فارسی را یاد گرفته بود. گرچه هنوز در ادای بعضی از کلمات لهجه داشت که آهو می گفت واقعا ضایع است.
گفت : خوب حالا می خواهی بگویی برای چه اینجا می آیند ؟!
آهو مکثی کرد و بعد دوباره با همان لحن عصبی به آرامی گفت : من نمی خواهم.
متعجب پرسید : چه چیزی را نمی خواهی ؟
_ آیلین تو را به خدا می شود کمی جدی باشی ؟
_ من کاملا جدی هستم.
_ پس حتما می توانی خودت بفهمی که خانواده ی بنیامین برای چه باید بیایند.
_ خوب اعتراف می کنم می فهمم. مشکل کجاست ؟ تو که باید خیلی خوشحال باشی.
_ نه نیستم. نمی توانم باشم...
مقابلش ایستاد و ادامه داد : من از تو کوچک ترم آیلین. نمی خواهم به خاطر من زندگی تو خراب بشود.
_ منظورت چیست ؟ ازدواج تو چه ربطی به زندگی من دارد ؟
_ تو هنوز از دست نیش و کنایه های ازدواج آلما راحت نشدی.
با محبت لبخندی زد و گفت : تو چرا این حرف را می زنی ؟ تو که می دانی برای من هیچ اهمیتی ندارد. البته هنوز هم در تعجبم که ما ایرانی ها چرا تا این حد د زندگی همدیگر دقیق می شویم. اما برایم مهم نیست چه می گویند. شاید به خاطر سال ها زندگی در انجا باشد. از اول هم برایم مهم نبود. فقط به خاطر شما سعی می کردم که کاری نکنم باعث شود شما ر ا به خاطرش ناراحت بکنند. ولی می دانی... حالا دیگر برایم اهمیتی ندارد.
_ اما تو خودت چه ؟
_ من ؟ به آقاجون و مامان هم گفته ام که دیگر روی من هیچ حسابی نکنند. زندگی من فقط به خودم تعلق دارد.
آهو چشم هایش را گرد کرد و گفت : چه جمله ی جسورانه ای !
آیلین خندید و دستش را روی دستان آهو گذاشت. گفت : می خواهم تو هم آن قدر جسور باشی و فقط به زندگی خودت توجه داشته باشی. بنیامین پسر خوبی است. نباید ناراحتش کنی.
_ از کجا می دانی بنیامین پسر خوبی است ؟ شاید من خوب هستم که او هم این طور خودش را به شما نشان می دهد.
_ در آن شکی نیست. اما به نظر من همین قدر که بنیامین هنوز با وجود من و اتفاق هایی که افتاد می خواهد تو را داشته باشد پسر خوبی است.
_ آیلین ! اینکه مردم احمق هستند به تو ربطی ندارد.
_ خودم هم این را می دانم و به تو هم این را گفتم. اما من درباره ی تو و زندگی تو حرف می زنم. خانواده ی بنیامین را هم باید حساب کرد. نه ؟
_ از همان اول هم به تو گفته ام مردی که من را به خاطر جسارت خواهرم نخواهد لیاقت زندگی با من و خانواده ام را ندارد !
_ مرسی به خاطر حرفت . ولی زندگی ات را هیچ وقت به خاطر کس دیگری خراب نکن.
_ شنیدن این حرف از دهان آیلین فداکار عالمی دارد !
آیلین با زهرخندی گفت :من را فراموش کن... مطمئنم وقتی بنیامبن خبر را بشنود خیلی خوشحال می شود.
باز حالت عصبی آهو برگشت.
_ نمی دانم . واقعا کار درستی است ؟
آیلین با اطمینان گفت : شک نکن آهو.
_ شاید اگر کمی دیگر صبر کنیم نظر تو عوض بشود.
_ نظر من هیچ طوری عوض نمی شود. فراموش کردی چه اتفاقی افتاد ؟ من بلایی سر متین آوردم که تا آخر عمرم آن را بر خودم نخواهم بخشید. دیگر نمی خواهم اشتباهی این چنینی را تکرار کنم. برایت ارزوی خوشبختی می کنم. حالا هم برو و با خیال راحت این خبر را به بنیامین بده. شب به خیر.
_ این یعنی برو بیرون !
_ خوب است که می توانی معنی کلماتم را بفهمی.
حتی قبل از بسته شدن در پشت سر آهو اشک چشم های آیلین را پر کرده بود.
پایان فصل بیست و سوم
منبع: www.forum.98ia.com
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا