چشمانش پر بود از نگرانی و ترس، لبانش میلرزید، گیسوانش آشفته بود و خودش آشفتهتر.
ـ سلام کوچولو ... مامانت کجاست؟
نگاهش که گره خورد در نگاهم، بغضش ترکید. قطرههای درشت اشکش، زلال و بیپروا چکید روی گونهاش.
ـ ماماااا..نم .. ما..مااا.نم ...
صدایش میلرزید.
ـ ا .. چرا گریه میکنی...