روزی مست و خرابات بگذشتم از ویرانه ایدر سیاهی چشم مستم خیره شد بر خانه ایچون نگاه کردم درون خانه را زین پنجرهصحنه ای دیدم که قلبم سوخت چون پروانه ایمردکی کور و فلج افتاده اندر گوشه ایمادری زار و پریشان حال چون دیوانه ایکودکی از فرط سرما میزند دندان به همدختری مشغول عیش و نوش با بیگانه ایچون بشد...