زایندهروزیروزگاریرود
باید این شعر را برای تو میگفتم
در من اما زایندهرود غمگینی از پا نشستهست،
که آدمها روی جنازهاش راه میروند
و پاشنۀ کفشهایشان
در خاطرات خشک و خالی ما فرو میرود
دیگر
قورباغهها دمِ غروب نمیخوانند
و کلاغهای بلاتکلیف
روی تابلوی «شنا ممنوع»
به ماهیان مرده فکر...