دوباره صبح شد
دوباره صبح شد...
سر از بالین رویا برمیدارم
لباس امید را می پوشم
گوشواره های نیاز را به گوش می آویزم از جایم بر می خیزم
از اتاق تنهایی به سالن نور قدم میگذارم
و موهایم را با شانه انصاف دانه دانه می زنم
بر آن دستی میکشم تا با گیره ی بخت چون گلی شکفته جمع شان کنم
به آینه ی معرفت می...