رسم قشنگی دارد؛
دلم را می گویم؛
مرا به تاریکی می کشد،
مرورم می کند،
اشکم را که به عرصه ظهور کشید،
نزد آینه می بَرَدم،
سر سوزنی نور به چشمانم می تابد،
برق عجیبی در آن می درخشد،
قطره اشکی نمی چکد،
قصد دارد معصومیتم را به رخم بکشد،
آنگاه بگوید:
دل آرام
آشوب نباش
پریشان
دگرگون نشو
مهربان
نا مهربان...