می توان عاشق بود
به همین آسانی...
من خودم
چندسالی ست که عاشق هستم
عاشق برگ درخت
عاشق بوی طربناک چمن
عاشق رقص شقایق درباد
عاشق گندم شاد!
آری
میتوان عاشق بود
مردم شهر ولی می گویند
عشق یعنی رخ زیبای نگار!
عشق یعنی خلوتی با یک یار!
یا به قول خواجه،
عشق یعنی لحظه ی بوس و کنار!
من نمی دانم چیست...
تنهــایـم …
اما دلتنگ آغــوشی نیستــم…
خستــه ام …
ولـی به تکیـه گـاه نمـی اندیشــم…
چشــم هـایـم تـر هستنــد و قــرمــز…
ولــی رازی نـدارم…
چــون مدتهــاست دیگــر کسی را “خیلــی” دوست ندارم…
فقط خیلـی هـا را دوست دارم …
.
.
.
این روزها
با میکاپ
کوسه ها، پری دریایی می شوند . . ...
غرق یاد
نه به چاهی نه به دام ِهوسی افتاده
دلم انگار فقط یاد ِکسی افتاده
غرق ِیادت شدم ای چشم ِتو روشن، آنقدر
که به اقیانوس انگار خسی افتاده
از همان روز ِخداحافظی پاییزی
به دهان ِغزلم طعم ِگسی افتاده
آخرین برگم در دست ِدرختی در باد
که اگر زود به دادش نرسی، افتاده
گرچه آرام، پر از وسوسهی عصیانم...
محبوب من
از دوست داشتنم می ترسد
از داشتنم می ترسد
از نداشتنم هم می ترسد
با اینهمه اما
مبادا گمان کنید مرد شجاعی نیست
وطنش بودم اگر
به خاطر من می جنگید
و مادرش اگر
بخاطرم
جان ....
من اما
هیچکس اش
نیستم
من
هیچکس اش هستم ....