آه
غربت با من همان کار را میکند
که موریانه با سقف
که ماه با کتان
که سکته قلبی با ناظم حکمت
گاهی به آخرین پیراهنم فکر میکنم
که مرگ در آن رخ میدهد
پیراهنم بیتو آه
سرم بیتو آه
دستم بیتو آه
دستم در انديشه دست تو از هوش میرود …
اشک من هویدا شد ، دیده ام چو دریا شد
در میان اشک من ، سایه تو پیدا شد
موج آتشی از غم ، زان میانه برپا شد
تو برفتی وفا نکرده ، نگهی سوی ما نکرده
نکند ای امید جانم ، که نیایی خدا نکرده
به یاری ِ شکستگان چرا نیایی ؟
چه بی وفا ، چه بی وفا ، چه بی وفایی
ای کاش
گردههای محبت را
در ذهن سبزگونهی من
بارور کنی..
ای کاش میگشودیم آرام
ای کاش جملههای تنم را
آهنگ عاشقانه میدادی
آنگاه
آن عاشقان را
از بر میخواندی
ای کاش با من میماندی
روزی هزار بار
من را به نام میخواندی
ای کاش…
گفتم سفر عشق تو دشوار ترین است
گفتا چه توان کرد ره عشق همین است
گفتم که ندانسته در این چاه فتادم
گفتا که من این بند به پایت ننهادم
گفتم ره آزادیم از عشق کدام است
گفتا این ره مرگ است که پایان کلام است
گفتم چو بمیرم به ره عشق چه سود است
گفتا که نه!این مرحله ی گفت و شنود است