مردم شهر سياه
خنده هاشان همه از روي رياست
دلشان سنگ سياست
ما در اين شهر دويديم و دويديم، چه سود؟
هر كجا پرسه زديم، خبر از عشق نبود
و تو اي مرغ مهاجر كه از اين شهر گذر خواهي كرد
نكند از هوس دانه گندم
به زمين بنشيني
من طعم ِ شرر انگیز ِ آرزوهای محالم را
با همرهی باد سرد خزان
به استقبال گور خواهم...