"داستان این ترانه واقعی ست.."
یه کبوتر روی آسفالت خیابون توی خون
یه کبوتر،پُر غصه،رو نوک یه پشت بون
فکر اون جفتی که با هم توی آسمون بودن
اما افتاده زمین دیگه با سنگ یه کمون
یه کمون تو دست خاکی یه بچه ی سیا
که گرسنه مونده توی پایتخت گریه ها
چشما خیس گریه و لبخند کمرنگی رو لب
خواهر مریض اون...