میدانم دیگر دوستت ندارم ولی نمیدانم چرا هر بار که به یادت می افتم بی اختیار اشک میریزم.....
شاید دوستت دارم و دارم تظاهر میکنم که دوستت ندارم و شاید دوستت ندارم و میخواهم تظاهر کنم که دوستت داشته ام.....
با بودنش آرزوهایم مرد.نه اینکه آرزوهایم را برآورده کرد,نه !!!!!! آنها را به فراموشی سپردم .چون توان اجابتش را نداشت.نخواستم غرورش جریحه دار شود.دعا میکنم برود من آرزوهایم را میخواهم.او تنها سرابی بیش نبود.
از تکرار رفتن ها و آمدنت خسته ام.خیال کردم این بار اومدی بمونی, خیلی ساده لوح بودم که باورم شد دیگه نمیری.وقتی گفتی برو ..............
دلم شکست.خیلی بی رحمی. بی انصاف.
در افکار خود غرق میشوم , نمیدانی به تو می اندیشم!!!
از کنارم عبور میکنی می ایستی .....
به من ک در افکارم غرق شده ام میخندی و نمیدانی من به تو می اندیشم...........