یه روز یه كامیون گلابی داشته توی جاده می رفته كه یه دفعه میافته توی یه دستانداز، یكی از گلابیها میافته وسط جاده، بر میگرده به كامیون نگاه میكنه و میگه: گلابیها، گلابیها! گلابیها میگن: گلابی، گلابی! كامیون دورتر می شه، صداشون ضعیفتر می شه. گلابی میگه: گلابیها، گلابیها! گلابیها می گن...