اشکها راویان بیزبان حقیقتاند؛ از آن دم که بر گونههایم جان میگیرند تا هنگامه فنا شدنشان دیری نمیپاید و آن حقیقت همچنان ناگفته میمیرد که این قطره قطرههای اشک. نگارینا، ایکاش میدانستی در قلبام چه غوغایی برپاست و چه شرم مرا مانع از آن است که نگاهی شاید هرزه بر رخ چون تو گلی اندازم و با تو...