نتایح جستجو

سلام سايه جانببخشيد خيلي ديره ولي تسليت ميگمخيلي ناراحت شدم...بابا اين سايتتون چرا اينجوريه؟ 100 دفعه بايد user pas بدي بياد توچند دفعه سعي كردم ، ولي نشد. امروزم با كلي دردسر اومدم ):ولش كن خودت خوبي؟ بچه هاي گلت ، شوهر گرامي؟

سلام سايه جانببخشيد خيلي ديره ولي تسليت ميگمخيلي ناراحت شدم...بابا اين سايتتون چرا اينجوريه؟ 100 دفعه بايد user pas بدي بياد توچند دفعه سعي كردم ، ولي نشد. امروزم با كلي دردسر اومدم ):ولش كن خودت خوبي؟ بچه هاي گلت ، شوهر گرامي؟

نه همين خوبه آبجي مهري هفته اي 4 تا داداش مهران هفته اي يكي دو تا :)

پس برو جلو منم اضافه ميشم البته نه هفته اي سه چهارتا ها....

چرا دو سه ماهي هست جابجا شدم كار شركت زياد بود كه اونم سبكتر شد از اين به بعدم سعي ميكنم بيشتر بيام ولي ناراحتم از اينكه ادامه داستانو نميتونم بنويسم ... آخه اونقدر ديگه وقت ندارم

ممنون ، من كه هميشه به يادتون هستم مرسي ... بچه ها خوبن ؟ شوهر گلت؟

سلام خوبي؟ چه خبرا؟

لطف كردين... منم اميدوارم هر جا هستي خوب و خوش و سرحال باشي دوست عزيز

فراموش كدومه آبجي ؟ هستيم زير سايتون .... اتفاقا" دلم تنگ شده واسه داستان ولي چه كنم كه .... شما هم كه حتما" سرت از من شلوغتره ديگه....

سلام حال ، احوال؟ شب يلداي خوبي داشته باشي در كنار خانواده ..

زندگي نه اونقدر بده كه ... و نه اينقدر خوبه كه ... زندگي خود تويي . مرسي مليسا جان

سلام سلام ببخشيد كه خيلي ديره ..ولي نبودم ديگه مبارك باشي نوش آفرين جان

باشه حتما" قطعا" دوست دارم بيام ...

ديگه الان دقيقا" وسط شلوغيهاي زندگيم پس هنوز ديد و بازديد دارين ... به خوشي باشين هميشه چشم يه روز مزاحم جمعتون ميشيم ...

سلام آبجي جان شما به بزرگيه خودت ببخش ... به خدا وقت نميكنم سايه جان آ بجي مباركه ! همه ي پيامها رو ، رو كردي... حال و احوال خودت و خانواده هم كه روبراهه ايشالا...

امروز يه ذره سر به سر مهري گذاشتم ، با اين كار داشتم از غمي كه تو دلم بود فرار ميكردم ، از طرفيم نميخواستم مهري رو مضطرب ببينم ... البته بايد اعترافم بكنم كه قضيه خواستگاري مهريم برام سنگين بود ولي به روي خودم نمياوردم ... بعد از رفتن مهمونا و تموم شدن كاراي مهري و مامان و حرف و حديثاي زنونه ،...

رو چشمم سعيمو ميكنم ممنون ممنون بازم ممنون

والا چي بگم يه عالمه كار.... ديگه خسته شدم ، از اينجا هم بيشتر از اين نميشه وقت گذاشت واسه ي نوشتن داستان ، همينش تابلو شده ! ولي ماشالا يه آبجيه دست به قلم دارم كه شرمندم ميكنه خسته نباشي سايه جان

امروز اصلا" حس وحال هيچ كاري رو ندارم ، بي هدف از خونه ميزنم بيرون ، يه تابي ميخورم ، ميرم كافي نت يه سر به ايميلام كه دو هفته ست بازش نكردم ميزنم و چند تا فال ورق ميگيرم ... كلافه ام ، ساعت تازه نزديك يازده س ، خيلي دوست دارم به فرنوش زنگ بزنم ولي غرورم اجازه نميده ... آخه ديروز غروب پيش هم...

شب موقع خواب مهري مياد بالاي سرم... روي تختم ميشينه ، منم كه دراز كشيدم پا ميشم ميشينم و تكيه ميدم به ديوار پشت سرم -خوب چه خبرا مهران ؟ از وقتي برگشتي خيلي سرحالي داداش ... -حقيقتش آره ، امشب ديگه تصميممو گرفتم -چيه داداشي بگو ببينم ، ديگه با ما نميپري؟ نكنه ما رو محرم نميدوني.. خنده م ميگيره...