نتایح جستجو

  1. ariana2008

    رمان غزل عاشقی

    آقای مرتضی خانزاد! مرتضی لبخند زد پری گفت: -به به شما همدیگر رو می شناسید؟ آیدین با نگرانی به انها خیره شده بود مرتضی که هیجانزده شده بود گفت: -خیلی سعی کردم یه جوری با شما ارتباط برقرار کنم. با دست به پیشونی کوبید و گفت: -کی باورش می شه؟ آفاق در کنار آیدین ایستاد و گفت: -به به رفیق شما هم که...
  2. ariana2008

    رمان غزل عاشقی

    -می رید خونه؟ -بله. -مزاحمتون نیستم اگر منم برسونید؟ آیلار لحظه ای نگاهش کرد سوار شد و در را بری او باز کرد آیدین لبخندی زد و سوار شد. -ممنون. آیلار چیزی نگفت.اتومبیل را روشن کرد و راه افتاد هر دو به این می اندیشیدند کاش راه تمام نشه و هیچ کدام از ترس دیگری آن چه در مغزش می گذشت را به زبان نمی...
  3. ariana2008

    رمان غزل عاشقی

    مریم گفت: -سلام منم بهش برسون. دستش را به طرف گوشی برد و گفت: -اصلا بده خودم باهاش حرف بزنم. نازنین سرش را عقب کشید و آیدین گفت: -اونجا چه خبره؟ -بچه ها دلشون برای شما تنگ شده بود از آیلار جون خواستیم تماس بگیره شمارو دعوت کنه بیاین پیش ما. -شما کجا هستین؟ -نزدیکیم به شما میدون... آیدین خندید و...
  4. ariana2008

    رمان غزل عاشقی

    -آفاق دیگه واقعا داری بد می شی ها. -من از این دختره خوشم نمیاد. -ببینم مگه اون با تو چی کار کرده؟ -موضوع این نیست. -پس موضوع چیه؟ -ازش بدم میاد. -به هر حال اون جمعه با شما میاد کوه. -اینقدر بدم میاد خودش رو به ما می چسبونه. -آفاق تو خودت دعوتش کردی. -به اصرار شما و ... آیدین. -آفاق تو قراره به...
  5. ariana2008

    رمان غزل عاشقی

    -شرمنده یادم رفت شما از ینگه دنیا تشریف آوردین!دست راست همین خیابون رو بریم بالا. آیدین خندید و پیچید.تمام مدت درباره ی صخره نوردی تفاوت ایران و اروپا و نوع مربیگری در آنجا و اینجا صحبت کردند.مرتضی نگاهش می کرد.برق چشمهای مرتضی موقع صحبت کردن در مورد صخره نوردی برق چشمهای آیلار را به یادش می...
  6. ariana2008

    رمان غزل عاشقی

    خدای من قدرت انگشتات بی نظیره! آیدین با متانت لبخندی زد و در حالی که انگشتانش را ماساژ می داد گفت: --نه خیلی وقته تمرین نکردم انگشتام قدرت لازم رو نداره. مرد جوان دستش را به طرف او دراز کرد و گفت: -مرتضی هستم. آیدین نگاهش گذرا به صورتش انداخت و دستش را در دست گرفت و گفت: -آیدین خوشوقتم. -منم...
  7. ariana2008

    رمان غزل عاشقی

    اومدم. با بی حوصلگی بلند شد و به طرف سالن غذا خوری به راه افتاد پری لبخند بزرگی روی لب نشاند و گفت: -بیا اینجا عزیزم. بی انکه به پری نگاه کنه صندلی کنار آیلار را عقب کشید و نشست.میلی به غذا نداشت و حواسش جای دیگری بود آفاق و پری شاد و سرخوش غذا می خوردند و با صدای بلند حرف می زدند زیر چشمی به...
  8. ariana2008

    مشاعرۀ سنّتی

    من رسالت دارم اندر شعر جای شبهه نيست شعر من وحی من و ديوان من قرآن من
  9. ariana2008

    شعر نو

    در سیاهی بیکران آسمان بدنبال تو میگردم ای که در بیکرانی شب نهان شده ای من هنوز چشم انتظار تو هستم تا باری دیگر آرامش بخش زندگیم باشی ولی چراهنوز دلگرم امیدم که برگردی وقتی رفتنت را بازگشتی نیست …… چرا سکوت بی تو بودن را انتهایی نیست چرا شب ظلمانیم را پایانی نیست چرا ز بودن تو نشانی نیست من هنوز...
  10. ariana2008

    مشاعرۀ سنّتی

    مطرب آهنگی بزن دمساز با افغان من تا رسد بر زهره فرياد شررافشان من اختران چرخ را هر دم رسد بيم حريق بس که آتش می فشاند سينه ی سوزان من
  11. ariana2008

    گپ ويژه همه مهندسان مكانيك باشگاه-همه بيان

    [ سلام علیک.. تو رو خدا نصفه شبی حرفی از درس نزن که کابوس میبینیم:razz: نگران نیاش توام مثل من همه رو پاس میکنی;)
  12. ariana2008

    مشاعرۀ سنّتی

    مازان پاک دلانیم که زکس کینه نداریم یک شهرپرازدشمن ویک دوست نداریم
  13. ariana2008

    مشاعرۀ سنّتی

    تویی که برسرخوبان کشوری چون تاج سزداگرهمه دلبران دهندت باج
  14. ariana2008

    مشاعرۀ سنّتی

    دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند وندرآن ظلمت شب آب حیاتم دادند
  15. ariana2008

    مشاعرۀ سنّتی

    شراب لعل کشوروی مه جبینان بین خلاف مذهب آنان جمال اینان بین
  16. ariana2008

    مشاعرۀ سنّتی

    درره منزل لیلی ک خطرهاست درآن شرط اول قدم آن است که مجنون باشی
  17. ariana2008

    گپ ويژه همه مهندسان مكانيك باشگاه-همه بيان

    سلام چطورین؟؟؟؟؟؟؟؟ واحداتونو پاس کردین؟
  18. ariana2008

    مشاعرۀ سنّتی

    یارب تو آن جوان دلاورنگاه دار کزتیر اه گوشه نشینان حذر نکرد
  19. ariana2008

    مشاعرۀ سنّتی

    یک نصیحت بشنو از من کاندر آن نبور غرض چون کنی رای مهمی تجربت از پیش کن
  20. ariana2008

    خودتو با یه شعر وصف کن...!

    هرگز دل من زعلم محروم نشد کم ماند اسرار که معلوم نشد هفتاد ودو سال فکر کردم شب وروز معلومم شد که هیچ معلوم نشد
بالا