(رها)
پسندها
1,761

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • آذر
    این ته تغاریِ پاییز
    تمامِ احساساتش را
    خرج می کند
    تا خلق کند
    عاشقانه ترین ساعات را
    در کوچه پس کوچه های
    باران خورده
    زن که باشی...
    مهربانیت دست خودت نیست
    خوب می شوی حتی با آنان که چندان با تو خوب نبودند
    دل رحم می شوی
    حتی در مقابل آنان که
    چندان رحمی به تو نداشتند
    زن که باشی
    زود می بخشی
    زود می رنجی
    زود می گریی
    زود می خندی
    چون سرشار از احساسی...
    منم خیلیییی خوشحال شدم باهات حرف زدم عزیز دلم...
    چشم میشه عشقت بگه و سرپیچی کنی مگه:redface:
    تو هم مواظب خودت باش گلم...
    شبت بخیر دوستم
    فدات بشم عزیز دل...
    همین که یادم کردی توی این شلوغی کارات دنیا دنیا برام ارزش داشت نمیدونی چقدر خوشحالم کردی:love:
    ان شالله که بهترین دفاع ازآن عشق خودمه...
    ان شالله به سلامتی تمومش کنی و بیشتر باشی....
    یادته میگفتم واسه دفاع بیام شیرینی هم بگیرم:)
    آره عشقم میدونی چند وقته نیستی.....!
    زودی بیا...
    منم خوبم ...سلامتی
    فدات عزیزدلم...میدونم گرفتار پایان نامه ای اما دلم واست خیلی تنگ شده بود آخه دیر به دیر آن میشی:-(
    ممنون متن زیباییه;)
    سلااااام گلممم کجایی تو:cry:
    ممنون خوبی دوستجونم؟
    دلم واست یه ذره شده بود
    هرگز از یاد نخواهم برد
    که هیچ کس درد زنی را احساس نمی کند
    زنی که دندان هایش را
    در چوب پنجره فرو می کند
    تا کسی را صدا نزند
    زیرا که می داند هیچ کس
    به دادش نخواهد رسید ...
    هر شب..

    برایم یڪ "شب بخیر"

    بفرست

    بلڪہ شبهاے بے "تو"را..

    بخیر بگذرانم..!
    سلام بانو...
    ممنون بابت متنهای زیبات دوست گلمم:gol:
    مرسی که یادم کردی.... بهترین اتفاق بود دیدن پیامات عزیزم، مرسی مرسی:redface:
    @Aliseyedsalehi ??????

    گفتم مرا هم ببر
    جای زیادی نمی گیرم
    گوشه چمدانت،
    توی جیب کتت،
    نه ...
    اصلا فقط نامم را بنویس
    گوشه یکی از کتاب هایی که
    هرگز نمی خوانیش
    @AliSeyedSalehi channel ??????
    دردهای من
    جامه نیستند
    تا ز تن در آورم
    چامه و چکامه نیستند
    تا به رشته ی سخن درآورم
    نعره نیستند
    تا ز نای جان بر آورم

    دردهای من نگفتنی
    دردهای من نهفتنی است

    دردهای من
    گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
    درد مردم زمانه است
    مردمی که چین پوستینشان
    مردمی که رنگ روی آستینشان
    مردمی که نامهایشان
    جلد کهنه ی شناسنامه هایشان
    درد می کند

    من ولی تمام استخوان بودنم
    لحظه های ساده ی سرودنم
    درد می کند

    انحنای روح من
    شانه های خسته ی غرور من
    تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است
    کتف گریه های بی بهانه ام
    بازوان حس شاعرانه ام
    زخم خورده است

    دردهای پوستی کجا؟
    درد دوستی کجا؟
    دیروز زنی را دیدم که مرده بود
    و مثل ما نفس می‌کشید,

    راستی یک زن چطور می‌میرد
    مرگش چگونه است

    یا لبخند به لب ندارد
    یا آرایش نمی‌کند

    یا دست کسی را نمی‌فشارد
    یا منتظر آغوشی نیست

    یا حرف عشق که می‌شود,
    پوزخند می‌زند

    آری زن‌ها اینگونه می‌میرند.
    @aliseyedsalehi
    هر روز که از کنار پیرمرد لباس پشمی فروش می‌گذرم، بدن نحیف آقاجان ‌یادم می‌افتد، اینکه همیشه سرما آزارش می‌داد .
    احساس می‌کنم یکی قلبم را فشار می‌دهد!!
    همیشه منتظر بودم روزی سرکار بروم و برایش لباس‌های خوشگل بخرم، تا دیگر مجبور نباشد لباس‌های قدیمی دایی‌جان را بپوشد، یا یقه پاره شده پیراهن‌هایش را برش دهد و یقه آخوندی کند بعد به من بگوید؛ می‌بینی چقدر خوب شد من هم بگویم عالی شد،‌ چطور این کار را کردید؟ من هم می‌خواهم یاد بگیرم.
    عادت داشت گیوه‌هایش را که دیگر نمیشد پوشید با کاموا بدوزد.
    الکی می‌گفتم آقاجان کفش‌های من خراب شده آن‌ها را هم درست می‌کنی؟ می‌دانست چاخان می‌گویم، جواب نمیداد.. حالا که سرکار می‌روم و پولش را دارم، آقاجان نیست، رفته پیش خدا.
    چشمانم که به آن لباس‌های ‌پشمی می‌افتد می‌گویم ای‌کاش بودی و من آن جلیقه قهوه‌ای را برایت می‌خریدم، می‌پوشیدی ومی‌گفتی خوب شدم نه؟ منم می‌گفتم مثل همیشه خوشتیپ و باوقار؛ می‌خواهم مسیرم را عوض کنم تا دیگر بساط دستفروش را نبینم، تا دلم هوایت را نکند.
    تنهایی از نبودن های کسی شروع می شود که باید باشد اما نیست.
    تنهایی از بی تفاوتی های ِ یک دوست در یک مسئله ی کوچک شروع می شود. تنهایی از کلمه های ما آغاز می شود، از کلمه های بزرگی که هضم کردنشان دشوار است.
    تنهایی از کار دارم های تو، وقت ندارم های تو، نبودن های تو، شلوغ بودن های تو آغاز می شود و در دست های من ادامه پیدا می کند. در لحظه هایم.
    تنهایی، که از بی حوصلگی تو، برای من آغاز می شود.

    از زود رفتن هایت، زیاد نماندن هایت، دیر دیدن هایت آغاز می شود و می رسد به شب های من.

    می رسد به بغض های من، می رسد به چشم هایم، به لب هایم که انقدر ساکت اند. تنهایی ساده نیست، از هرکجا که ریشه بگیرد جای ِ دیگری را ویرانه می کند. جای دیگری می ماند و هیچ وقت رفتنی نیست.
    تنهایی از نبودن ها آغاز می شود. از همین نبودن های ساده ی من و تو که ساده نیست...
    خسته ام و فریادی که
    دیگر صدا ندارد...
    باید بروم...
    نه مثل سهراب...
    که رفت سمت درختان حماسی...
    راه من پیدا نیست...
    من فقط گاهی
    می خواهم
    سهراب باشم.
    آرزویم فقط این است زمان برگردد
    تیرهایی که رهاشد به کمان برگردد

    سالها منتظر سوت قطارم که کسی
    باسلام و گل سرخ و چمدان برگردد

    من نوشتم که تورا دوست ندارم ای کاش
    نامه ام گم بشود، نامه رسان برگردد

    روی تنهایی دنیا اگر افتاده به من
    باید امروز ورقهای جهان برگردد

    پیرمردی به غزلهای من ایمان آورد
    به سفررفت و قسم خورد جوان برگردد


    شبي سرد و برفي ..
    كلبه اي محقر در انتهاي جاده متروك ..
    تك چراغي روشن ..
    صداي سوختن هيزم در شومينه ...
    پيرمردي نشسته بر صندلي چوبي ..
    نگاهش خيره به ساعت ديواري ..
    در كنارش ميزي كوچك ...
    دوشاخه گل رز در گلدان ...
    دوفنجان قهوه گرم ..
    و يـك صنـدلي خـالي
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا