نبودن بعضی آدم ها
مثل بریدن دست با کاغذه
کسی نمیفهمه
کسی نمیبینه
روزمرگی هات رو بهم نمیریزه
اما ...
خودت میفهمی
خودت میسوزی
خودت درد میکشی
خودت میمیری ...!
دوست داشتنت روزهای تعطيل هم سرش نمی شود!
صبح جمعه هم زنگِ قلبم را میزند
شايد ندانی ولی،
ديروز با امروز من هيچ فرقی ندارد،
وقتی تو
در هيچ كدامشان نيستی...
تو نمیدانی...
که هرشب کسی با تمام وجود نبودنت را فریاد میزند...!
نمیدانی...
که غریبه ای جایت را میگیرد...
اما پر نمی کند...!
میفهمی...؟
تو که هرگز نبودنت را تجربه نکرده ای...!
نمی فهمی...!
آنقدر ها هم دلگیر نیست
رفتنت را میگویم ..!
آدمی یک بار که بمیرد
یکبـار که به چشم خود ببیند
جانش وصلِ قدم هایِ یک نفر
از آغوشش پر میکشد ؛
بُغض رویِ بُغض تلمبـار میکند ..
راهِ نفس هایش بسته میشود
دلش نمیگیرد !
دلگیری بـرایِ دلتنگی هایی است
که میدانی دیداری هست،
آغوشی
و دوست داشتنی که در جریـانس ..
نبودنت
نفس گیر است ..!
با تو می خواستم
به جاهای دوری سفر کنم
به شهرهایی که نرفته ام
به دریاهایی که نپیموده ام
به دشت هایی که ندیده ام
ولی حالا
در اتاقم نشسته ام و شعر می نویسم
و آنقدر سنگین شده ام
که هیچ قطاری نمی تواند
اندوهم را جابجا کند...
سرما خوردگی هم گاهی
عجیب دل را به درد میآورد..
مثلاً این که کسی را نداری
قربان صدقهی صدای گرفتهات برود
خودش کلی درد دارد!
یا این که کسی نباشد
مدام در گوشت
قصههای عاشقانه ببافد
و بگوید که لطفاً زود خوب شو
و یا اصرار به بوسیدنت کند
و از فردای آن روز
اصلاً به دارو و هزار قرص دیگر
نیازی نباشد..
از بین همهی اینها فقط حسرت
داشتنشان نصیبت شده باشد!
سرما خوردگی برای آدمهای تنها
عجیب دردناک است..
می ترسم از نبودنت...
و از بودنت بیشتر!!!
نداشتن تو ویرانم میکند...
و داشتنت متوقفم!
وقتی نیستی کسی را نمی خواهم.
و وقتی هستی تو را می خواهم
رنگهایم بی تو سیاه است و
در کنارت خاکستری ام
بی تو دلتنگم و با تو بی قرار...
بی تو خسته ام و با تو در فرار...
در خیال من بمان
از کنار من برو
من خو گرفته ام به نبودنت...
برگ های پاییزی
سرشار از شعور ِ درخت اند
و خاطرات ِ سه فصل را بر دوش می کشند
آرام قدم بگذار ….
بر چهره ی تکیده ی آن ها
این برگها حُرمت دارند..
درد ِ پاییز ،درد ِ ” دانستن ” است
تو را می جویم
میان تمام واژه هایی که بوی دلتنگی تو را می دهند
میان سکوت این خیابانی که روزی خیابان عشق می خواندیش !
میان این دل به خون نشسته ...
اما اینجا هیچ نشانی از تو نیست!
بعد از رفتنت حتی غبار راهت را با خود برده ای!
من تو را با دستان خویش
در سکوت و تاریکی شب
به خواب عشق سپرده ام
و این خواب زده ی مجنون را راهی کرده ام
راهی همان خیابان عشق ...!
بیخودی شلوغش می کنید
کمی که از " پاییز " که بگذرد
" درخت " دیگر
چیزی برای از دست دادن ندارد!
خودش را بغل می کند
آرام می گیرد
و به خوابی
عمیق و طولانی
فرو می رود...
هر وقت دختری با اندکی شباهت به تو
در مترو
یا اتوبوس
نگاهم می کند
ایستگاه مورد نظرم تغییر می کند
بی اختیار با او
پیاده می شوم
اما چون مسافر زیاد است
بیشتر اوقات گمش می کنم
بعد می روم از یک نفر می پرسم
ببخشید اشتباه آمدم
چطور همین مسیر را برگردم؟
چه کنم؟
دست خودم نیست
هنوز برگشتن از تو را یاد نگرفتم
دلتنگی که شعور ندارد در بزند و منتظر بماند تا در برویش باز شود ...
هر وقت بخواهد، هرجا هم که باشد، اراده كند می آید، در را لگد زنان باز میكند و مینشیند روی دلت ...
آی آی، آن وقت است که تو میمانی که با این دل چه کنی:-(