(رها)
پسندها
1,761

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • آدم وقتی جوان است به پیری جور دیگری فکر می‌کند.
    فکر می‌کند پیری یک حالت عجیب و غریبی است
    که به اندازه صدها کیلومتر و صدها سال از آدم دور است.
    اما وقتی به آن می‌رسد می‌بیند هنوز همان دخترک پانزده ساله است که موهایش سفید شده، دور چشم‌هایش چین افتاده، پاهایش ضعف می‌رود و دیگر نمی‌تواند پله‌ها را سه تا یکی کند.
    و از همه بدتر بار خاطره‌هاست که روی دوش آدم سنگینی می‌کند.
    حرف های کوچکی در زندگی هست که حسرت های بزرگی بر دلت می گذارند...
    جملات ساده ای در زندگی هست...
    که آرزوی دوباره شنیدنشان...
    که حسرتِ یک بار دیگر تکرار شدنشان اشکت را در می آورد....
    دلت می خواهد بشنوی شان....
    از زبانِ همان کس که میخواهی، بشنوی شان...
    اما آن کس نیست که دوباره برایت بگوید....
    حالا که به اندازۀ تمام فصل های بی تو بودن
    قابِ چهرۀ آرامت
    تاقچه نشینِ دلم شده است
    چتر خیال تو را
    در کوچه های شب زدۀ بی باران
    باز می کنم
    بگذار عابرانِ عاقل
    لبخند تمسخرشان را بزنند و رد شوند .
    خاطرات تو تاریخ انقضا ندارند
    هر وقت که بیایند
    می توانند آستین های مرا
    از اشک خیس کنند
    به همین راحتی ...
    همه چیز مثل آنروزهاست
    فقط
    کمی موهایم را کوتاهتر کرده ام
    و کمی روشن تر ...
    اما زندگی
    مثل همیشه و هرروز است
    فقط نمیدانم چرا
    _درست مثل همین حالا_
    یک نفر
    بیهوده در خیابان دلداری ام میدهد
    بیهوده حرف را به تو می کشد
    و از برگشتن تو میگوید
    اصلا مگرتو رفته ای؟
    کلافه از حرفهای بیهوده
    به زمین نگاه میکنم
    آه ... باز کفشهایم را کجا گذاشته ام . . .؟
    می گویند همه جای دنیا
    آدم هایی هستند
    که یکی را یواشکی دوست دارند.
    یواشکی به این معنی که
    به خودش نمی گویند
    یا مثلا مستقیما نمی گویند.
    چون برای پنهان کردن علاقه شان
    دلایل شخصی خودشان را دارند.
    .
    از دور می نشینند
    به تماشای معشوقشان
    و گاهی با عناوین دیگری
    به او نزدیک می شوند.
    .

    همیشه تصور می کردم
    که دلم می خواهد
    اگر کسی یواشکی دوستم دارد
    یک روز بیاید و به من بگوید
    یا لااقل خودم متوجه اش شوم.
    .
    دلم می خواست بدانم
    چه کسی یواشکی مدت ها
    مرا زیر نظر گرفته
    و سعی در شناختن
    و خوشحال کردنم داشته.
    یک جاهایی، یک وقت هایی،
    بدون این که خودم بدانم
    هوایم را داشته
    یا دقایقی قبل از خواب
    به من فکر کرده!!
    .
    دوست داشتن های یواشکی
    لذت بخش است.
    پس گاهی آدم نباید آرزو کند
    که این یواشکی ها آشکار شوند!!
    پشت این ثانیه ها...
    سفری هست مرا...
    تا به فراسوی خیال!!!
    تا بدانجا تویی.
    تو همانی که هنوز...
    غصه ات، غصه من...
    قصه ام ، قصه توست.
    گرمی هر نفست...
    تپش نبض تن سرد من است!
    وسعت بودنت اما هر روز...
    قد ویرانی اندیشه من .
    نام تو ، در گذر ثانیه ها بر لب من...
    هوس قلب پریشان من اما هر شب...
    گذر از خاطر توست !!!
    خاطرم را مبر از یاد...که من ...
    بی تو و خاطره ات...خواهم مرد
    منم که فعلا قید آینده و دنیا رو زدم و هستم:|
    ممنون عزیز دل تو که عشقمی خب:)
    ازمن که دوری دلتنگیت
    هرلحظه شبیخون می زند
    به قلب بیمارم ...
    این واژه های بیچاره
    تا کی به زبان شعر
    بار دوست داشتنت را به دوش بکشند... ؟!
    ان شالله که موفق باشی دوستم...
    مگه تا بهمن وقت نداری؟
    کاش منم نیام.
    سلااااااام گلم....
    کجایی نیستی:cry:
    هی میگذره،خوبی؟
    فدات دلم واست تنگ شده بود:-(

    خواهش میکنم عزیزم

    مادربزرگ
    حواسش به شمعدانی ها بود
    گاه حتی
    همین که چرخی میزد
    کنارحوض
    نگاهشان می کرد
    کافی بود برای
    قدکشیدنشان

    بعدها فهمیدم
    عشق مراقبت میخواهد

    چیزی مثل ِ زمزمهٔ اینکه
    حواست به من باشد

    چرا هرروز به آخرین فعالیت اضافه میشه و نیستی پس:cry:
    و ما سالهاست
    بدون آنکه بخواهیم ،
    یک دلتنگی خاص
    و مشتی سکوت را
    کنار گذاشته ایم
    برای جمعه هایی که می آیند !
    پنج شنبه ها
    برایم غزلی بخوان،
    فالی بگیر ...
    دستِ این روزهایِ نبودنت را رو کن
    شاید بختِ جمعه هایم باز شود!
    به مَردی دل ببند که از علاقش به خودت مطمئنی
    قانونِ رابطه ها این است:
    مَرد باید عاشق تر باشد مَرد است که باید برای داشتنت تلاش کند مَرد است که باید پُر باشد از نیاز به تو مَرد است که باید بجنگد...
    تو چرا نشسته ای کنجِ اتاق و زانوهایت را بغل گرفته ای و اشک می ریزی و روزهایت را آتش میزنی! چند سالت است مگر؟!
    اینکه می نویسی خسته شده ای، اینکه می نویسی دیگر کِشِش نداری، این فاجعه است، فاجعه!
    این روزهایت، بهترین روزهایت هستند...
    حالاست که باید بخندی، حالاست که باید رها باشی و آزاد، حالاست که باید دخترانگی کنی...
    نه که همه را خط بزنی و بنشینی کنجِ اتاق و دیوارهایش را خراش دهی و زار بزنی برای نداشتنِ مَردی که حواسش هم به تو نیست..!

    تهمینه میلانی
    تمام برگ های دفترم تمام شد
    قلمم به پایان رسید
    دستم سست شد
    چه سرمشقی دادی به من ...؟
    هنوز هم می نویسم : " دل دادن خطاست "
    خدایا در انجماد نگاه های سرد این مردم ، دلم برای جهنمت تنگ شده است !)
    سال هاست ...
    دیوارها را برداشته اند !!؟
    و به جایشان ،
    پنجره هایی به بزرگی نبودنت ...
    بی هیچ پرده ای گذاشته اند !!؟

    من ...
    پر مشغله ترین آدم روی زمینم ،
    شده ام نیمکت ...
    کنار پنجره می نشینم و...
    چشم می دوزم به انتهای خیابان ،
    و زل می زنم ...
    به همه آدم هایی ،
    که از دور ...
    انگار " تو" هستند !!!؟
    این روزها
    به کارهایم نمی رسم
    نبودن ( تو )
    عجیب
    وقت مرا می گیرد
    صبح ها
    یکی از خاطراتت که
    بیشتر از همه دوستش دارم
    برایم شعر جدید دم می کند !
    می نوشم ،
    " دوستت می دارم "
    و زندگی شروع می شود...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا