زن که باشی...
مهربانیت دست خودت نیست
خوب می شوی حتی با آنان که چندان با تو خوب نبودند
دل رحم می شوی
حتی در مقابل آنان که
چندان رحمی به تو نداشتند
زن که باشی
زود می بخشی
زود می رنجی
زود می گریی
زود می خندی
چون سرشار از احساسی...
هرگز از یاد نخواهم برد
که هیچ کس درد زنی را احساس نمی کند
زنی که دندان هایش را
در چوب پنجره فرو می کند
تا کسی را صدا نزند
زیرا که می داند هیچ کس
به دادش نخواهد رسید ...
@AliSeyedSalehi channel ??????
دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته ی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم
دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است
دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنه ی شناسنامه هایشان
درد می کند
من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه های ساده ی سرودنم
درد می کند
انحنای روح من
شانه های خسته ی غرور من
تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است
کتف گریه های بی بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است
@aliseyedsalehi
هر روز که از کنار پیرمرد لباس پشمی فروش میگذرم، بدن نحیف آقاجان یادم میافتد، اینکه همیشه سرما آزارش میداد .
احساس میکنم یکی قلبم را فشار میدهد!!
همیشه منتظر بودم روزی سرکار بروم و برایش لباسهای خوشگل بخرم، تا دیگر مجبور نباشد لباسهای قدیمی داییجان را بپوشد، یا یقه پاره شده پیراهنهایش را برش دهد و یقه آخوندی کند بعد به من بگوید؛ میبینی چقدر خوب شد من هم بگویم عالی شد، چطور این کار را کردید؟ من هم میخواهم یاد بگیرم.
عادت داشت گیوههایش را که دیگر نمیشد پوشید با کاموا بدوزد.
الکی میگفتم آقاجان کفشهای من خراب شده آنها را هم درست میکنی؟ میدانست چاخان میگویم، جواب نمیداد.. حالا که سرکار میروم و پولش را دارم، آقاجان نیست، رفته پیش خدا.
چشمانم که به آن لباسهای پشمی میافتد میگویم ایکاش بودی و من آن جلیقه قهوهای را برایت میخریدم، میپوشیدی ومیگفتی خوب شدم نه؟ منم میگفتم مثل همیشه خوشتیپ و باوقار؛ میخواهم مسیرم را عوض کنم تا دیگر بساط دستفروش را نبینم، تا دلم هوایت را نکند.
تنهایی از نبودن های کسی شروع می شود که باید باشد اما نیست.
تنهایی از بی تفاوتی های ِ یک دوست در یک مسئله ی کوچک شروع می شود. تنهایی از کلمه های ما آغاز می شود، از کلمه های بزرگی که هضم کردنشان دشوار است.
تنهایی از کار دارم های تو، وقت ندارم های تو، نبودن های تو، شلوغ بودن های تو آغاز می شود و در دست های من ادامه پیدا می کند. در لحظه هایم.
تنهایی، که از بی حوصلگی تو، برای من آغاز می شود.
از زود رفتن هایت، زیاد نماندن هایت، دیر دیدن هایت آغاز می شود و می رسد به شب های من.
می رسد به بغض های من، می رسد به چشم هایم، به لب هایم که انقدر ساکت اند. تنهایی ساده نیست، از هرکجا که ریشه بگیرد جای ِ دیگری را ویرانه می کند. جای دیگری می ماند و هیچ وقت رفتنی نیست.
تنهایی از نبودن ها آغاز می شود. از همین نبودن های ساده ی من و تو که ساده نیست...