lilium.y
پسندها
3,639

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • قابل نداره کار خودمه:Dالکی مثلا هنرمندم
    نه فک نکنم!! راستش سیب سرخم اصلا دوست ندارم :smile:
    جای دوری نرو
    حتی شده برای یک روز
    نه نرو
    چون
    چون
    نمی دانم چگونه بگویم اش ؟
    چون روز بس طولانی ست
    و من چگونه تاب آورم چشم به راهِ تو بودن را
    با این همه ایستگاهِ خالی
    با این همه قطارِ خفته ؟

    نه نرو
    چون اگر بروی
    من مست و منگ بر زمین گام می نهم
    چون اگر بروی ، مدام از خود می پرسم
    یعنی می شود که برگردد ؟
    نکند تنهایم گذاشته تابمیرم ؟

    پابلو نرودا
    فراموشی تو

    ....

    ســـال هاست!!!

    مـــن و فراموشـــی سر " تـــو " جنـــگ داریم
    یادم باشد دیگر هرگز خاطره هایم را کند و کاو نکنم!

    مثل آتش زیر خاکستر می ماند...

    حساب از دستم در رفته...

    چندمین بار است که با یاد نگاه آخرت آتش می گیرم....؟؟
    برباد باید داد
    موهایی
    که
    عطر
    دست های تو
    میانشان
    نرقصد...
    شايد باور نكنيد
    اما آدم هايى پيدا مى شوند
    كه بى هيچ غمى يا اضطرابى زندگى مى كنند

    خوب مى پوشند
    خوب مى خورند
    خوب مى خوابند
    از زندگى خانوادگى لذت مى برند.
    گاهى غمگين مى شوند
    ولى خم به ابرو نمى آورند
    و غالبا حالشان خوب است

    و موقع مردن
    آسان مى ميرند
    معمولا در خواب، لب چشمه
    پاییر یا زمستان چه فرقی میکند ؟
    حضورت بهاری میکند سرزمین مرا !
    هر وقت باران میبارد...
    دلم یک پنجره ی باز میخواهد ...

    یک فنجان چای داغ...
    یک دوست که بشود دست انداخت دور شانه اش و با او رقص قطره ها را تماشا کرد ...
    حرف زد... و عطر خاک باران خورده بپیچد توی اتاق...

    اکنون باران می بارد...
    پنجره ها بازند... من نشسته ام یک گوشه ی خانه...
    فنجان چای کنارم...
    تنها...

    و صدای بازیگوشی قطره ها مدام توی سرم می پیچد...
    بالا رفتن سن حتمی است…
    اما اینکه روان تو پیر شود بستگی به خودت دارد!
    زندگی را ورق بزن…!
    استکان استکان چای را به سلامتی نفس کشیدنت بنوش.
    مبادا،مبادا. . . !
    زندگی را دست نخورده برای مرگ بگذاری دوست من
    پایان آدمیزاد ….
    نه از دست دادن معشوق است!
    نه رفتن یار!
    نه تنهایی!
    هیچ کدام پایان آدمی نیست….
    آدمی آن هنگام تمام میشود و دلش پیر شود
    که دنبال رویاهایش نرود…
    شاد باش و شاد کن و لذت ببر
    زندگی کوتاهست …
    زندگیت به رنگ شادی …
    برگرفته از وب نوشت یک دوست......
    پاره ای از جانم جا مانده است
    پیشِ تو ...
    آنگاه که دستت را در آغوشِ دستانم گرفته بودم
    خدا میداند که اگر آن رهگذر به دادم نمی آمدُ از ترس دستانم رها نمی شد از آن مخزنِ شورُ احساس .

    دستانت را می گویم ...
    حالا جانی برایم نمانده بود که در نوشته ام بگویم که چه رخ داده بود...
    آخر کسی که جانی برایش نماند که قادر به نوشتن نیست !...
    آری ...
    پاره ای از جانم جا مانده است ....
    پیشِ تو ...
    حرفهای ما هنوز ناتمام
    تا نگاه می کنی :
    وقت رفتن است
    باز هم همان حکایت همیشگی !
    پیش از آن که با خبر شوی
    لحظه ی عزیمت تو ناگزیر می شود
    آی ...
    ای دریغ و حسرت همیشگی!
    ناگهان
    چقدر زود
    دیر می شود !
    عه الان دیدم متن رو توی تالار ادبیات گذاشتی;)
    تو هم خوشت اومد از متن...
    زمان می گذرد و زمانه پیر می شود
    تنها یاد توست که هر ثانیه
    در دلم جوانه می زند
    تو تکرار می شوی و من
    هر روز بشوق حضورت
    دلتنگ می شوم
    تیک تاک ثانیه ها
    به وقت قرار عاشقیست
    ساعتم را به وقت دلم کوک کرده ام
    چون ثانیه ها را
    تند تند می شمارد
    در این تابستان داغ نگاه های سردت کشنده تر از گرماست
    و من در آسمان دوستیمان گویی برف و سرما را تا مغز استخوانم درک می کنم...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا